دستانش را به صورتم رساند و باز هم لبهایمان بودند که بی حرف آواز عاشقی سر میدادند.
لبهایش از مکیدن ایستادند و چسبیده به لبهایم پچ زد:
_ دوس داشتم از اولین رابطمون فیلم بگیرم و همیشه داشته باشمش، اگه خوشت نمیاد برم دوربینو خاموش کنم…
ذهنم شروع به جیغ و داد کرد و مدام آلارم میداد. رفتنش و دور شدن از گرمای تنش مساوی بود با خوابیدن تب و تابم و من ابدا این را نمی خواستم.
نه حالا که در آتش خواستنش میسوختم…
کوتاه و پشت سر هم بوسیدمش و همان بوسه ها شد اعلام رضایتم.
_ قربون دلبر پایه ی خودم برم.
نگاه خمارم را بند چشمانش کردم و حتی زمانی که از زور شهوت چشمم باز نمیماند هم فراموشم نمیشد در جوابش «خدانکنه» را زمزمه کنم.
_ یه لحظه صبر کن…
من ادامه دادنش را میخواستم و او از صبر میگفت؟
از شدت نیاز مغزم بهم ریخته بود. کفری شده بودم و بد خلق صدایم بالا رفت.
_ لعنت بهت عماد… دارم واسه حس کردنت میمیرم، صبر چی آخه؟ اَه…
دستش روی کمرم بالا و پایین شد و دست دیگرش را دراز کرد و بطری ای که با خود آورده بود برداشت.
مقابل چشمم تکانش داد و آرام خندید.
_ بیشرف بی طاقت! منم دارم واسه جر دادنت میمیرم ولی…
با چشم و ابرو به بطری اشاره زد و نگاهم را که رویش دید ادامه داد:
_ من میترسم که ناخواسته بهت آسیب بزنم…
با اینکه هزار بار تصورش کردم اما استرس داره خفم میکنه…
خب… میگن اگه اینو بخوری سرت داغ میشه و از خود بیخود میشی و… نمیدونم، گفتم شاید خوردنش یکم استرسمونو کم کنه…
«غرق جنون»
#پارت_۱۷
خدای من، او در این حال و روز هم به فکر آسیب ندیدن من بود.
کاش میشد تمام اینها را برای پدرم بگویم و عماد واقعی را به او بشناسانم.
طوری در برابر ظاهرش جبهه گرفته بودند که محسناتش را نمی دیدند. لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست و چشمم به اشک نشست.
_ تو چقدر خوبی عماد، هر لحظه که میگذره بیشتر عاشقت میشم…
بطری را از دستش قاپیدم. هیچ تصوری از مایع درونش نداشتم که بی هوا و یکدفعه ای محتویاتش را سر کشیدم.
با سوزش عمیقی که از دهانم شروع شده و گلو و معده ام را فرا گرفت، چهره ام در هم رفت.
_ آتیش گرفتم… وای… این چی بود… وای دارم میسوزم عماد…
دست زیر پاهایم انداخت و مرا از روی خودش کنار زد. روی کاناپه نیم خیز شدم و درون دستم ها میکردم بلکه از سوزش گلویم کم شود.
صدای خنده ی عماد بلند شد و همان لحظه دلستری را مقابلم گرفت.
_ چقدر هولی دختر، هنوز طرز استفادشو نگفته بودم که!
اینو بخور بهتر میشی.
تمام صورتم از اخم جمع شد و مشت آرامی به بازویش کوبیدم.
_ اصلا همش تقصیر توئه، من چه میدونم اینا چیه که به خوردم میدی.
چند قلپ از دلستر خوردم و به تدریج آن مزه ی تلخ چون زهرمار و سوزش معده ام کم شد و به جایش حس میکردم مغزم در حال گرم شدن است.
نفس پر حرارتم را بیرون داده و روی کاناپه ولو شدم. سر سنگین شده ام کج روی کوسن افتاد و با خنده ای مضحکانه بطری را سمت عماد گرفتم.
_ تو نمیخوری؟
_ چرا…
گفت و بلافاصله بطری را در هوا از میان دستانم قاپید.
از میان پلک های نیمه بازم دیدم که چند باری از محتویاتش خورد و هر بار هم صورتش از شدت تلخی اش در هم فرو رفت.
«غرق جنون»
#پارت_۱۸
یک سری چیزها برایم گنگ شده بودند و در عوض صداها… صداها را به وضوح میشنیدم.
صدای قورت دادن آب دهان عماد موجب خنده ام میشد. نمیدانم چرا اما در آن لحظه برایم حکم نمایشی کمدی را داشت.
به صداهای خنده دار اطرافم می خندیدم که جاری شدن مایعی خنک را از گردن تا میان سینه هایم حس کردم.
_ با تو مزش بهتره!
تا حرفش در ذهن داغ کرده ام حلاجی شود و متوجه منظورش شوم، گرمای زبانش را روی بدنم حس کردم.
تمام تنم گر گرفت و زیر حرکت زبانش در حال جان دادن بودم.
صدای تپش های قلب هایمان داشت کرم میکرد و کاش میشد برای چند ساعت از حرکت بایستند.
_ عمادم… دوس دارم…
غیر عادی شدن حرکات عماد را حس میکردم. انگار هر دو درون حبابی بودیم که از این دنیا و آدمهایش جدایمان کرده بود.
_ پوستت زیادی سفیده عروسک، نظرته یکم نقاشیش کنیم؟
موهای بلندش میان انگشتانم گیر افتادند و سرش را به سینه ام فشردم. تکه تکه خندیدم و نفس زنان پچ زدم:
_ نقاشی خوبه… نقاشی دوس دارم…
تمام تنم را بوسید، مکید، گاز گرفت و من کبود شدن نقطه نقطه اش را دیدم.
زیر دستش پیچ و تاب میخوردم که دست روی پایین تنه ام گذاشت و نفسم را بند آورد.
«غرق جنون»
#پارت_۱۹
اولین باری بود که لخت و عور مقابلش بودم و حتما تاثیر آن ماده بود که نه خجالت میکشیدم و نه برایم سخت بود.
شدت گرفتن حرکت انگشتانش منِ مست و دیوانه را به مرز جنون رساند و جیغ تو گلویی زدم.
دست عماد کنار رفت و من بی رمق و کرخت ناله ای سر دادم.
پلک هایم روی هم افتاد و لبخندی به دستان باز خواب که قصد در آغوش کشیدنم را داشت زدم و خودم را به تن گرم و نرمش سپردم.
نوازش دستان عماد هوشیارم کرد و آن آغوش دل انگیز پر کشید. به هر زور و ضربی بود چشم گشودم و صورت سرخ و به عرق نشسته اش را از نظر گذراندم.
صدایش برایم گنگ بود و فقط در طلب ذره ای خواب بودم. قوای جسمانی ام به یکباره ته کشیده بود منِ بی تجربه…
تا میرفت لبخند روی لبهایم بنشیند، درد شدیدی را زیر دلم حس کردم..
«غرق جنون»
#پارت_۲۰
صدایی ممتد و یکنواخت در گوشم زنگ میخورد. تکانی خوردم و از درد شدیدی که در سر تا پایم پیچید آخی گفتم.
دستم را به سر دردناکم رساندم و سعی کردم با پلک زدن تاری دیدم را رفع کنم.
همه جا تاریک بود…
سرفه ی آرامی کردم و چیزی روی قفسه ی سینه ام سنگینی میکرد.
سر بلند کردم و با دیدن دست عماد، نفسم را آه مانند بیرون دادم.
_ عشقم خفه شدم…
دستش را پس زدم و باز هم همان صدا بلند شد.
گوش تیز کردم و به دنبال منبع صدا چشم چرخاندم.
نور کم جانی از چند قدم آنورتر چشمم را زد. با پشت دست چشمم را مالیدم و کم کم به تاریکی عادت کردم.
نگاهم به بدن های لختمان افتاد و شرمگین چشم بستم. تمام خونی که در رگهایم جاری بود به یکباره سمت صورتم پرواز کردند و آتش گرفتن گونه هایم را به وضوح حس کردم.
_ تموم شد؟ دیگه کسی نمیتونه جدامون کنه؟
بی توجه به صدایی که روی مغزم خط می انداخت، کف دست یخ زده ام را روی صورت عماد که معصومانه به خواب رفته بود گذاشتم.
_ عماد جانم… خوابی؟
کمی خودم را بالا کشیدم و در جایم جا به جا شدم که زیر دلم تیر کشید. نفسم از دردش رفت و غیر ارادی به سینه ی عماد چنگ انداختم.
_ وای دلم… آخ مامان، چقدر درد میکنه…
عماد چشم گشود و گیج و منگ به چهره ی جمع شده از دردم نگاه کرد. کمی بعد به خودش آمد انگار…
دستپاچه سیخ نشست و در حالی که تمام تنم را لمس میکرد، من و من کنان گفت:
_ جانم… باوان، چیشده؟ کجات درد میکنه، ها؟ بگو عشقم…
لبم زیر دندان هایم در حال خرد شدن بود و با اینحال سر بالا انداختم. دردی طبیعی بود و نمیخواستم بیخود نگرانش کنم.
_ خوبم عماد، گوشیت داره زنگ میخوره.
چشمانش گشاد شد و با نگاهی به اطراف رنگش پرید.
_ ساعت… ساعت چنده؟ وای! ماشین، عامر… بدبخت شدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 129
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تصادف کرد و مرد و تمام ممنون عزیزم خیلی قشنگه امیدوارم هر روز پارت باشه گلم
نکنه با این حال خراب رانندگی میکنه و تصادف میکنه