نگاهش به من، درست شبیه نگاه پدر بود به فرزند خطاکارش. در نگاهش میدیدم که بابت رفتارم مقابل آن زن، حنانه، شرمسار است.
شرمندگی اش روی قلبم سنگینی میکرد. این شرمندگی فقط یک معنی داشت، اینکه حنانه برایش مهم بود.
_ اومده بود کمکت کنه، کاش جای جفتک انداختن آدم بودنو یاد میگرفتی.
البته دست خودتم نیستا، با اون پدری که بالا سرت بوده بیشتر از اینم نمیشه ازت توقع داشت!
عادت داری دستی که تا آرنج عسل میکنه تو حلقت رو گاز بگیری، بی لیاقت!
کلماتش چقدر زهردار بودند، نمیدید منِ در هم شکسته را که با هر کلمه اش ویران میشدم؟
کاش همه چیز در همان دیشب جا میماند. کاش هنوز در همان لحظه ای بودیم که پرده های لعنتی کنار رفتند و من عامر واقعی را از پسشان دیدم.
_ کمک نمیخوام، عامر… چرا ولم نمیکنی تا بمیرم؟
لحن غصه دار و مظلومم دلم را کباب کرد اما او با بی رحمی نفرتش را توی صورتم کوبید.
_ لیاقت مردنو نداری، حیف خاک که توی پست فطرتو تو خودش جا بده.
حرفهایش تکراری بودند اما زخم هایی که میخوردم نه، هر بار تازه تر و عمیق تر از دفعه ی قبل میشدند.
کاش بفهمم چه در ذهنم گذشت که تمام مسائل مهم درونش رنگ باختند و حنانه همچون غولی بی شاخ و دم تمامش را اشغال کرد!
بی ربط و به یکباره، لب برچیدم و زیر چشمی به عامر که از حرص در حال انفجار بود زل زدم.
_ اون… اون دختره کیه؟
پوزخند صداداری زد و دستش میان موهایش لغزید. همان دست را بعد از کمی کشیدن موهایش به عقب هل داد و گردنش را مالید.
_ اون دختره اسم داره و با اینکه بهت مربوط نیست ولی قراره باهاش ازدواج کنم!
اوهو، از جانب خودم میگم خیلی غلط کردی😒
«غرق جنون»
#پارت_۱۵۱
مغموم و سرخورده سر پایین انداختم و رفتنش را ندیدم. ازدواج او به من چه؟!
چرا از شنیدن خبری که داد به جای خوشحالی، غصه ی عالم روی دلم نشست؟
شاید چون کسی را جز او نداشتم و او را با تمام بدی هایش، فقط برای خودم میخواستم. اگر ازدواج میکرد حتما همسرش اجازه نمیداد دیگر مراقب من و کودکم باشد.
باز هم چهره ی ملیح و تو دل بروی حنانه یادم آمد و مشتی به پیشانی ام کوبیدم و خطاب به ذهنم غر زدم:
_ مرض، خاک تو سر من که تو مغز منی!
خیلی ازش خوشم میاد توام هی قیافشو یادم بیار.
آنقدر غمگین و در فکر بودم که صداهای بیرون از اتاق برایم مهم نباشد. حتی ذره ای کنجکاو هم نبودم که بفهمم عامر در حال انجام چه کاریست.
مدام به حنانه فکر میکردم. حتی لباس عروس هم تنش کردم و کنار عامر سر سفره ی عقد نشاندمش.
از حق نگذریم عجیب هم به هم می آمدند ها، اما پس من چه؟
عامر باید مراقب من و برادرزاده اش میماند. ازدواج هم اگر قرار بود بکند، باید کسی غیر از حنانه را انتخاب میکرد.
من به عنوان خواهر کوچکترش باید عروس را می پسندیدم!
هیچ از آن دخترک فضول زبان دراز خوشم نیامده بود!
_ کی اون بچه به دنیا میاد تا از شر تو راحت شم؟
جمله اش سوالی نبود، بیشتر داشت خبر میداد که مشتاقانه منتظر روزیست که از شرم راحت شود.
پلکی زدم و نگاهش کردم. ذهنم به هم ریخته بود و زمان نیاز داشتم تا جمله اش را حلاجی کنم.
چه گفت؟ به دنیا آمدن بچه ام و خلاص شدن از شر من؟!
چرا هم میفهمیدم و هم نمیفهمیدم؟!
دهان باز کردم تا چیزی بگویم که دستم را چسبید.
_ تکون بخور بریم حموم کلی کار دارم!
«غرق جنون»
#پارت_۱۵۲
_ حم… ح… حموم؟!
برگشت و با آن چشمان لعنتی ترسناکش نگاهم کرد. انگار قالب تهی کردم که حتی فرصت بستن دهانم را هم نیافتم.
_ چیه نشنیدی تا حالا؟!
چند ثانیه به صورت جدی و غرق اخمش زل زدم. مثل اینکه واقعا داشت جدی میگفت، خدای من!
میخواست مرا به حمام ببرد؟ خودش؟!
یک قدم بلند سمت جلو برداشت و تن خشک شده ام را هم دنبال خود کشید. پایم که کش آمد ناله ی بلندی کردم و مجبور شد از حرکت بایستد.
_ وای وای… پام عامر… پام… چیکار میکنی آخه؟
از حس کشیدگی رگ پایم اشک کاسه ی چشمم را پر کرد. دستم را رها کرده و نزدیکم ایستاد.
_ خوبت شد؟! تا تو باشی جای اینکه عین بز زل بزنی بهم حرف گوش کنی.
دستم را به ران پایم گرفتم و کمی مالیدمش. با همان نگاه خیس خیره اش شده و سری به تاسف تکان دادم.
_ شرمنده که پام تا دسته تو گچه و نمیتونم عین جگوار پشت سرت بدوام، ببخش عامر خان!
صدایم پر از حرص و دلخوری بود و لعنت به او، داشت میخندید؟!
مگر برایش جوک گفته بودم؟
_ رو آب بخندی وحشی!
زیر لب گفتم اما شنید و خنده اش تکه تکه شد. دستی به صورتش کشید و هنوز رد کمرنگی از خنده روی لبهایش بود.
_ جای دست و پات باید زبونتو میکردن تو گچ، چقد تو پررویی بچه!
مهمونمو از خونم انداختی بیرون، کل برنامه هامو به هم ریختی، جای عذرخواهی نشستی منو بازخواست میکنی؟
خنده اش بعد از روزهایی که برایم چند سال طول کشید، حکم آب حیات داشت. غیر ارادی لبخند زدم و بینی ام را بالا کشیدم.
آن خنده و حرفهای شکایت گونه اش جوری به قلبم نشست که باز هم افسار زبانم را از دست دادم.
_ وقتی میخندی… همه چی خیلی راحت تر میشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 129
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حق عامر حنانه است
فاطمه خانم چرا سال بد و اووکادو رو نمیزاری گلم
آووکادو رو گذاشتم ،،سال بد هم فردا
خیلی سخته که هر پارت باید منتظر مرگ بچه باوان باشیم😢😢