حرفم حکم پتکی را داشت که به شیشه ی نازک دلش کوبیدم. لبخندها و شادی ها رفتند و باز غم و تنفر برگشت.
چهره اش خشن و سخت شد و نگاهش دوباره یادم آورد که هنوز هم قاتل برادرش هستم.
دست زیر بازویم انداخت و اینبار آرام تر سمت حمام رفت تا من علیل پا به پایش بروم.
هر چه به حمام نزدیک تر شدیم، فاجعه ای که در حال وقوع بود در ذهنم پررنگ تر شد. من و عامر در حمام، با لباس هم که نمیشد مقابلش باشم!
_ خودم میتونم برم حموم، نیاز به کمک کسی ندارم عامر.
نگاه عاقل اندر سفیهی به منی که از وحشت و شرم زرد کرده بودم انداخت و گوشه ی لبش به تمسخر بالا رفت.
_ قبلا دیدم چقدر میتونی، حرف اضافه نزن!
قلبم داشت در دهانم میزد. تا همین اندازه هم که کنارش راحت بودم به حکم احساس خواهر و برادری ای بود که به لطف عماد بینمان شکل گرفته بود.
اما لخت و عور مقابلش بنشینم و او تنم را بشوید؟! ابدا، محال بود!
در را باز کرد و تنش را کنار کشید و با فشاری به کمرم خواست وارد شوم که دستم را بند چهارچوب در کردم و همچون سکته ای ها سمتش برگشتم.
_ نمیشه که… تو… تو میخوای منو… حموم کنی؟
یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر شقیقه اش را فشرد. حس میکردم خودش هم راضی به این کار نیست.
_ چیکار کنم؟ راه دیگه ای برام باقی گذاشتی؟
رفتم گردن کج کردم از کسی که پیشش بدقول ترین آدم دنیا شدم و چند ساله یه لنگه پا منتظرمه، با تموم فشارا و محدودیتایی که داره خواستم پاشه بیاد اینجا… که چی؟
که یه قاتل علیل مونده رو دستم بیا و خانومی کن تو کاراش کمکش کن.
بعد تو چیکار کردی؟ ذات خرابتو جوری نشونش دادی که دیگه خواهشای منم نتونست نگهش داره.
ایش به حنانه، چه هواشم داره😒
«غرق جنون»
#پارت_۱۵۴
میگویند زنها احساسات را قوی تر حس میکنند، رازهای پنهان را سریع تر میفهمند… حس ششم زنها هیچوقت سرشان شیره نمیمالد.
درست است، تا قبل از این به قدرت این خصیصه ی زنها پی نبرده بودم اما حالا که داشتم عشق را در پس تک تک کلمات حرصی و خشن عامر حس میکردم، فهمیدم.
چقدر حنانه را دوست داشت…
کاش عماد هم بود، عماد هم درست مانند برادرش عاشق بود، عاشق من…
چقدر این دو برادر بر خلاف ظاهر و رفتارشان عشق را میشناختند.
او عاشق حنانه بود و من از حس کردن این عشق دلم گرفت.
کاش حنانه را هیچوقت نمیدیدم…
_ باز خشکت زد؟ برو تو دیگه. تنها چیزی که الان حوصلشو ندارم تویی و ادا اطوارات باوان، خیلی دارم مراعاتتو میکنم عصبیم نکن خب؟
بی منطق شده بودم، دلم میخواست بهانه گیری کنم، خودم را لوس کنم و او تمام توجهش را به من بدهد.
اصل اصلش را میدانی؟ دلم میخواست او دیگر عاشق حنانه نباشد…
از حنانه بابت دزدیدن عامر از من، متنفر بودم…
_ عصبی شو، بگیر بزن، فحش بده، تحقیرم کن… تو که خوب بلدی. منم کسی رو ندارم، هیچ کس نمیاد بازخواستت کنه که چه بلایی سرم آوردی.
راحت باش، اصلا… اصلا میخوای منو بکشی و تو زیر زمین چالم کنی؟ عین عماد دیگه نفس نکشم دلتم خنک میشه نه؟
جیگرت حال میاد نه؟
بکن عامر، انجامش بده…قول میدم آب از آب تکون نخوره.
هیچکی نمیاد یقتو بچسبه بگه باوان کو؟ خیالت راحت…
بیا، بیا خفم کن… بیا رگمو بزن… سرمو بزن… هر کار که دلتو خنک میکنه بکن… زود باش… یالا… بیا دیگه… چرا خشکت زده هان؟ بیا… بیــا…
«غرق جنون»
#پارت_۱۵۵
تمام تنم میلرزید و هیستریک و با صدایی بلند شبیه فریاد، داشتم تمام اینها را توی صورتش میگفتم.
مغزم به حدی داغ کرده بود که حس میکردم درون کاسه ی سرم در حال قل قل کردن است و تا چند ثانیه ی دیگر مانند بک بادکنک بزرگ خواهد ترکید.
فکم داشت قفل میشد و من از پس دندان های به هم چفت شده ام هنوز هم داشتم فریاد میزدم که بیاید، که انجامش دهد.
اشک هایم کی جوشیده بودند؟ لعنتی ها کی وقت کرده بودند تمام صورتم را خیس کنند؟
چقدر هم داغ بودند، داشتم میسوختم…
درون حبابی بزرگ از مواد مذاب معلق بودم و تمام تنم آتش بود. از درون در حال فروپاشی بودم که ناگهان حباب از بین رفت.
خودم را در آغوش عامر یافتم و راه نفسم باز شد. انگشتان مردانه اش نوازشگر تن پر حرارتم شدند و لرزش و رعشه کوله بارشان را جمع کرده و رفتند.
صدایش مهربان شد و حرف های محبت آمیزش قلبم را آرام کرد. آنقدر به کارش ادامه داد که آرامِ آرام شدم.
_ هیش… آروم باش عزیزم… چیزی نیست، خب؟ آروم…
تو منو داری، من کنارتم باوان، مواظبتم… واسه همین اینجایی، پیش منی که مواظبت باشم.
دیگه حرف از مردن نزن دختر خوب… باشه؟
تپش های قلب نا آرامش را میشنیدم. خودم را بیشتر به آغوشش فشردم و غصه دار و گرفته پچ زدم:
_ چون خاک لیاقت کثافتی مثل منو نداره؟
دستش روی موهایم مشت شد و قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین رفت.
دلیلش همین بود دیگر نه؟ خودش هر بار میگفت.
_ چون من دیگه طاقت از دست دادن عزیزامو ندارم…
شاید منظورش به جنین چند ماهه ام بود، اما در آن لحظه تمام منظورش را به خودم گرفتم!
من به همه ی این توجه نیاز داشتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 132
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باوان احمق تو قاتلی چرا نمیمیری ؟
آخخخخخخ بمیرم واسه هردوشون😭😭😭 …ایول به این قلم زیبا و داستان جذاب