رمان غرق جنون پارت 58 - رمان دونی

 

 

 

 

نوازش ها و نجواهای آرامش بخش تمنا التهاب و بی قراری ام را کاهش داد. اما هنوز هم آن حس مرگ را داشتم و تا عامر نمی آمد، تمام نمیشد.

 

_ بهتری؟

 

جوابش را با یک هوم تو گلو دادم که نفس عمیقی کشید.

 

_ پس پاشو بریم دکتر، بعدش بیایم ببینم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.

 

لجباز و بهانه گیر سر بالا انداختم. اگر نگرانم بود رهایم نمیکرد.

 

_ من هیچجا نمیرم، خیلی به فکرمه خودش بیاد بالاسرم!

 

تمنا ریز خندید و سیلی آرامی به گونه ام زد.

 

_ موش بخورتت فرصت طلب!

به فکرت نبود بهم زنگ نمیزد، میذاشت همینجا بپوسی یا ته تهش اون بیرون آواره شی.

حالا این مرتیکه چرا رفته؟ چیزی بهش گفتی؟

 

گردنم را طوری چرخاندم که رگ هایم یک دور با هم کشتی گرفتند و آخ گویان به تمنا زل زدم.

 

_ بهش نگو مرتیکه!

 

پوکر فیس و با دهانی کج شده نگاهم کرد که چشم در حدقه چرخاندم.

 

_ نمیدونم، یه روز صبح پاشدم دیدم نیست.

من که چیزی نگفتم ولی شاید اونم یه حسایی بهم داره نه؟!

نتونسته با خودش کنار بیاد یا اونم مثل من گیج شده، خواسته یکم فاصله بگیره. آره تمن؟ همینه مگه نه؟

 

از نگاهش میخواندم که با فرضیه ام موافق نیست اما دلش نیامد ذوق و امیدی که در تنم جریان داشت را کور کند که سرسری گفت:

 

_ بعیدم نیست، فعلا پاشو بریم دیر میشه بعدا حرف میزنیم.

 

فکری به ذهنم رسیده بود که عملی شدنش به تمنا بستگی داشت.

 

دکتر و این مزخرفات برایم مهم نبود. قصد داشتم زیر جرقه ای که در ذهنم زده شده بود، فندک بگیرم و آتش به پا کنم!

 

لپم را از داخل گاز گرفتم و نگاه خاص و معنادارم را در معرض دیدش گذاشتم. مطمئن بودم هدفم را از چشمان مصممم میخواند و همین هم شد!

 

اخم کرد و کاملا جدی سری به نفی تکان داد.

 

_ امکان نداره، حرفشم نزن!

 

در همان حالت ماندم و لبخند نیم بندی زدم.

 

_ ولی انجامش میدی!

 

میخواد چیکار کنه؟😉😎

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۱۱

 

رو به روی هم نشسته بودیم و گوشی تمنا بینمان بود. مدام نگاهمان بین چشمان هم و صفحه ی روشن گوشی که روی شماره ی عامر مانده بود، جا به جا میشد.

 

_ به خدا بفهمه اسگلش کردیم زشت میشه!

 

فکر کنم بار هزارمش بود که میخواست به هر ترفندی شده مرا منصرف کند.

سر روی شانه خم کردم و با اخم به چهره ی درمانده و هراسانش زل زدم.

 

_ نمیفهمه، زنگ بزن تمن چقدر غر میزنی.

 

غرش تو گلویی کرده و به حالت سجده خم شد. چند بار سرش را به مبل کوبید و بالاخره گوشی را چنگ زد.

 

_ سنگ شی الهی، ببین آدمو به چه کارایی وادار میکنی.

بفهمه همه چیو بهش میگم، میندازمش به جونت… من چیزی رو گردن نمیگیرم.

 

لبخند عریضی زدم و نگاه ذوق زده ام میخ گوشی بود.

 

_ وای باوان خدا لعنتت کنه، این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی آخه؟ بنده خدا سکته رو میزنه، تو که داری این گوهو میخوری حداقل عین آدم جلوش دربیا.

 

لب برچیدم و آینه ی کوچک جیبی اش را مقابل صورتم گرفتم. هر چه خودم را بالا و پایین کردم ایرادی به چشمم نخورد.

 

_ بد نشده که، چی میگی واسه خودت؟

 

کف پایش را به زانویم کوبید و انگشت مبارک وسطش را با غیظ در تخم چشمم فرو کرد.

 

_ یه سور به میت زدی بیشرف، بد نشده؟!

 

نگاه دقیق تری در آینه به خودم انداختم و لبهایم از دو سمت آویزان شد.

 

_ زر مفت میزنی، زنگتو بزن به این کارا کاریت نباشه!

 

اغراق میکرد!

به کمک لوازم آرایشش کمی زیر چشمانم را سیاه کرده بودم و کمی هم صورتم را سفیدتر از حد معمول!

کبودی لبهایم هم آنقدر ناچیز بود که به چشم نیاید!

قطعا اغراق میکرد!

 

_ تمنا خانم؟!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۱۲

 

شنیدن صدای خسته و غمگینش بعد از سه روز، برهوت خشک و بی آب و علف قلبم را تبدیل به دریایی بی کران کرد.

 

دریایی که تلاطم موج های ریز و درشتش به تمام تنم سرایت کرده و داشتم پس می افتادم.

 

قلبم به طرز وحشیانه ای میکوبید که صدای نگرانش خنده روی لبهایم نشاند.

 

_ باوان… حالش خوبه؟ طوریش شده؟

 

تمنا لبهایش را محکم روی هم فشرد و چند مشت و لگد آرام نثارم کرد. هنوز هم معتقد بود کارمان اشتباه است.

 

_ الو… صدامو دارین؟

 

گندش در می آمد اگر همینطور به سکوتش ادامه میداد. دست روی گونه ام گذاشتم و ملتمس سر تکان دادم.

 

چند فحش زیر نافی لب زد و از چشمانش خون میبارید. قطعا دلش میخواست خرخره ام را بجود اما گلویی صاف کرده و ابروهایش را درهم کشید.

 

_ الو، الو، چرا قطع و وصل میشه؟ الو؟!

 

لعنتی آب زیر کاه!

راضی نبود و انقدر تمیز و بی نقص انجامش میداد!

 

گوشت کف دستم را میان دندان هایم فشردم تا مبادا از شدت هیجان و اضطراب، بی هوا صدایم درآید.

 

شنیدن صدایش هم یک جان به جان هایم اضافه کرده بود، اگر میدیدمش که…

 

_ صداتونو دارم، پرسیدم چیزی شده؟

 

تمنا به سرعت در نقش آدم های شاکی فرو رفت و صدایش پر شد از گلایه!

 

_ چی میخواستی بشه مرد مومن؟ منو مسخره کردی؟ آدرس سرکاری دادی بهم؟ از سنت خجالت نمیکشی منو سرکار میذاری؟!

 

تمنا عالی بود و اگر دستم میان دندان هایم نبود قطعا شلیک خنده ام هوا میرفت!

بهت زدگی عامر را از پشت گوشی هم میتوانستم ببینم!

 

_ آروم باشین، چیشده مگه؟

 

_ والا یه ساعته یه لنگه پا وایستادم اینجا، نه صدایی، نه حرکتی… هیچکس تو این خونه نیست که، پس کو باوان؟!

 

_ یعنی چی؟ چی دارین میگین؟ خونست، جایی نمیتونه بره… یا خدا، بلایی سرش نیومده باشه… الان خودمو میرسونم، جایی نرین اومدم…

 

بچمو چرا اذیت میکنی؟😞

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نهال
نهال
23 ساعت قبل

الان میاد میبینه دروغ گفته مثل سگ، عامر هم سگ میشه کتکش میزنه

علوی
علوی
1 روز قبل

اینا کرم ندارند.
این باوان اول کرم بوده، بعد حامله شده، جدیداً دست و پا در اورده

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x