نوازش ها و نجواهای آرامش بخش تمنا التهاب و بی قراری ام را کاهش داد. اما هنوز هم آن حس مرگ را داشتم و تا عامر نمی آمد، تمام نمیشد.
_ بهتری؟
جوابش را با یک هوم تو گلو دادم که نفس عمیقی کشید.
_ پس پاشو بریم دکتر، بعدش بیایم ببینم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.
لجباز و بهانه گیر سر بالا انداختم. اگر نگرانم بود رهایم نمیکرد.
_ من هیچجا نمیرم، خیلی به فکرمه خودش بیاد بالاسرم!
تمنا ریز خندید و سیلی آرامی به گونه ام زد.
_ موش بخورتت فرصت طلب!
به فکرت نبود بهم زنگ نمیزد، میذاشت همینجا بپوسی یا ته تهش اون بیرون آواره شی.
حالا این مرتیکه چرا رفته؟ چیزی بهش گفتی؟
گردنم را طوری چرخاندم که رگ هایم یک دور با هم کشتی گرفتند و آخ گویان به تمنا زل زدم.
_ بهش نگو مرتیکه!
پوکر فیس و با دهانی کج شده نگاهم کرد که چشم در حدقه چرخاندم.
_ نمیدونم، یه روز صبح پاشدم دیدم نیست.
من که چیزی نگفتم ولی شاید اونم یه حسایی بهم داره نه؟!
نتونسته با خودش کنار بیاد یا اونم مثل من گیج شده، خواسته یکم فاصله بگیره. آره تمن؟ همینه مگه نه؟
از نگاهش میخواندم که با فرضیه ام موافق نیست اما دلش نیامد ذوق و امیدی که در تنم جریان داشت را کور کند که سرسری گفت:
_ بعیدم نیست، فعلا پاشو بریم دیر میشه بعدا حرف میزنیم.
فکری به ذهنم رسیده بود که عملی شدنش به تمنا بستگی داشت.
دکتر و این مزخرفات برایم مهم نبود. قصد داشتم زیر جرقه ای که در ذهنم زده شده بود، فندک بگیرم و آتش به پا کنم!
لپم را از داخل گاز گرفتم و نگاه خاص و معنادارم را در معرض دیدش گذاشتم. مطمئن بودم هدفم را از چشمان مصممم میخواند و همین هم شد!
اخم کرد و کاملا جدی سری به نفی تکان داد.
_ امکان نداره، حرفشم نزن!
در همان حالت ماندم و لبخند نیم بندی زدم.
_ ولی انجامش میدی!
میخواد چیکار کنه؟😉😎
«غرق جنون»
#پارت_۲۱۱
رو به روی هم نشسته بودیم و گوشی تمنا بینمان بود. مدام نگاهمان بین چشمان هم و صفحه ی روشن گوشی که روی شماره ی عامر مانده بود، جا به جا میشد.
_ به خدا بفهمه اسگلش کردیم زشت میشه!
فکر کنم بار هزارمش بود که میخواست به هر ترفندی شده مرا منصرف کند.
سر روی شانه خم کردم و با اخم به چهره ی درمانده و هراسانش زل زدم.
_ نمیفهمه، زنگ بزن تمن چقدر غر میزنی.
غرش تو گلویی کرده و به حالت سجده خم شد. چند بار سرش را به مبل کوبید و بالاخره گوشی را چنگ زد.
_ سنگ شی الهی، ببین آدمو به چه کارایی وادار میکنی.
بفهمه همه چیو بهش میگم، میندازمش به جونت… من چیزی رو گردن نمیگیرم.
لبخند عریضی زدم و نگاه ذوق زده ام میخ گوشی بود.
_ وای باوان خدا لعنتت کنه، این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی آخه؟ بنده خدا سکته رو میزنه، تو که داری این گوهو میخوری حداقل عین آدم جلوش دربیا.
لب برچیدم و آینه ی کوچک جیبی اش را مقابل صورتم گرفتم. هر چه خودم را بالا و پایین کردم ایرادی به چشمم نخورد.
_ بد نشده که، چی میگی واسه خودت؟
کف پایش را به زانویم کوبید و انگشت مبارک وسطش را با غیظ در تخم چشمم فرو کرد.
_ یه سور به میت زدی بیشرف، بد نشده؟!
نگاه دقیق تری در آینه به خودم انداختم و لبهایم از دو سمت آویزان شد.
_ زر مفت میزنی، زنگتو بزن به این کارا کاریت نباشه!
اغراق میکرد!
به کمک لوازم آرایشش کمی زیر چشمانم را سیاه کرده بودم و کمی هم صورتم را سفیدتر از حد معمول!
کبودی لبهایم هم آنقدر ناچیز بود که به چشم نیاید!
قطعا اغراق میکرد!
_ تمنا خانم؟!
«غرق جنون»
#پارت_۲۱۲
شنیدن صدای خسته و غمگینش بعد از سه روز، برهوت خشک و بی آب و علف قلبم را تبدیل به دریایی بی کران کرد.
دریایی که تلاطم موج های ریز و درشتش به تمام تنم سرایت کرده و داشتم پس می افتادم.
قلبم به طرز وحشیانه ای میکوبید که صدای نگرانش خنده روی لبهایم نشاند.
_ باوان… حالش خوبه؟ طوریش شده؟
تمنا لبهایش را محکم روی هم فشرد و چند مشت و لگد آرام نثارم کرد. هنوز هم معتقد بود کارمان اشتباه است.
_ الو… صدامو دارین؟
گندش در می آمد اگر همینطور به سکوتش ادامه میداد. دست روی گونه ام گذاشتم و ملتمس سر تکان دادم.
چند فحش زیر نافی لب زد و از چشمانش خون میبارید. قطعا دلش میخواست خرخره ام را بجود اما گلویی صاف کرده و ابروهایش را درهم کشید.
_ الو، الو، چرا قطع و وصل میشه؟ الو؟!
لعنتی آب زیر کاه!
راضی نبود و انقدر تمیز و بی نقص انجامش میداد!
گوشت کف دستم را میان دندان هایم فشردم تا مبادا از شدت هیجان و اضطراب، بی هوا صدایم درآید.
شنیدن صدایش هم یک جان به جان هایم اضافه کرده بود، اگر میدیدمش که…
_ صداتونو دارم، پرسیدم چیزی شده؟
تمنا به سرعت در نقش آدم های شاکی فرو رفت و صدایش پر شد از گلایه!
_ چی میخواستی بشه مرد مومن؟ منو مسخره کردی؟ آدرس سرکاری دادی بهم؟ از سنت خجالت نمیکشی منو سرکار میذاری؟!
تمنا عالی بود و اگر دستم میان دندان هایم نبود قطعا شلیک خنده ام هوا میرفت!
بهت زدگی عامر را از پشت گوشی هم میتوانستم ببینم!
_ آروم باشین، چیشده مگه؟
_ والا یه ساعته یه لنگه پا وایستادم اینجا، نه صدایی، نه حرکتی… هیچکس تو این خونه نیست که، پس کو باوان؟!
_ یعنی چی؟ چی دارین میگین؟ خونست، جایی نمیتونه بره… یا خدا، بلایی سرش نیومده باشه… الان خودمو میرسونم، جایی نرین اومدم…
بچمو چرا اذیت میکنی؟😞
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان میاد میبینه دروغ گفته مثل سگ، عامر هم سگ میشه کتکش میزنه
اینا کرم ندارند.
این باوان اول کرم بوده، بعد حامله شده، جدیداً دست و پا در اورده