رمان غرق جنون پارت 61 - رمان دونی

 

 

نمیدانم کدام حرفم همچون طوفان عمل کرده و آتش زیر خاکستر را شعله ور ساخت.

 

به یکباره تمام آرامش ظاهری اش از بین رفته و با خشونت به عقب هلم داد.

آن عامر خسته و شکسته رفت و جایش را شیری درنده گرفت.

 

از پس پرده ی اشک تار میدیدمش، اما مقابلم روی زمین نشست و چانه ام را چنگ زد.

 

_ تو خر کی باشی که بتونی منو اینجا نگه داری؟! هـــان؟!

 

فریادش حتما به گوش تمنا رسیده بود که خودش را پشت در رساند و همین که بازش کرد، عامر با مشت محکمی در را بسته و با کتفش فشارش داد.

 

زور این مرد خشمگین کجا و زور تمنای مستأصل و گریان کجا؟

 

_ توروخدا اذیتش نکن، تقصیر من بود… کاریش نداشته باش، به بچش رحم کن آقا عامر… باز کن درو، باز کن…

 

التماس هایش رفته رفته به جیغ تبدیل میشدند. عامر بی توجه به او، همانطور سفت و محکم چانه ام را چسبیده بود.

 

آنقدر یکه خورده بودم که اشکم بند آمده و زبانم از ترس به سقف دهانم چسبیده بود.

صورتم را جلو کشید و چانه ام را رها کرد.

 

انگشتش را با آرامشی که شبیه آرامش قبل از طوفان بود، روی تک تک اجزای صورتم کشید.

 

مانده بودم منظورش از این حرکت چیست که خودش زبان باز کرد و کاش نمیکرد…

نمیکرد و قلب بیچاره ام را بی رحمانه زیر پاهایش لگدمال نمیکرد…

 

_ حالم ازت به هم میخوره، از تموم این جزییات لعنتی صورتت متنفرم…

تموم اینا تو صورت عماد داره زیر خاک میپوسه و از این که صورتت هنوز سالمه بدم میاد…

دیگه تحمل دیدن توی کثافتو نداشتم که رفتم…

صبرم سر اومد، لبریز شد، رفتم که چشمم به قاتل داداشم نیفته و توی بیشرف گوه میخوری منو وادار به دیدن خودت کنی، گوه میخوری باوان…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۲۰

 

شکستم، خرد شدم، انگار از بلندترین برج دنیا سقوط کردم و میانه ی راه، قبل از برخورد به زمین قلبم از حرکت ایستاد.

 

باور داشتم که او هم دوستم دارد و حالا این نفرت، این کینه و بیزاری برای قلب کوچک و امیدوارم سهمگین بود…

در یک لحظه تمام شدم، تمامم کرد…

 

شکستنم را در تخم چشمانم دید و بالاخره بلند شد. هنوز هم نگاهش روی منِ آوار شده زوم بود.

 

_ باید میذاشتم بمیری…

 

نزن نامرد، نزن…

من به اندازه ی کافی له شدم، تمام استخوان هایم شکسته و تو باز هم ضربه میزنی… نزن…

 

مات و بدون پلک زدن خیره ی جای خالی اش بودم.

 

نمیدانستم نفرتش را باور کنم یا آن زمزمه های پر احساس زیر گوشم را؟

نمیدانستم آن کششی که با بند بند تنم میانمان حس میکردم را باور کنم یا این دوری از سر انزجار را؟

 

ضربه اش به همم ریخته بود و در حال حاضر هیچ چیز نمیفهمیدم.

 

تمنا کنارم نشست و صورتم را با دستانش قاب گرفت.

 

_ خوبی؟ کاریت کرد؟ بمیرم برات… گفتم نکنیم… بمیرم…

 

_ تا ده دقیقه دیگه بیرون باشین، خودم میبرمتون.

هر چند به خاطر این بازی مزخرفی که راه انداختین، کلی از وقتش گذشته.

 

صدای شاکی عامر باعث شد پلکی بزنم. چشم سمت تمنا چرخاندم و بی جان نگاهش کردم.

 

_ کمکم میکنی آماده شم؟

 

صدایم از ته چاه در می آمد انگار، خودم هم به زور شنیدمش و با صاف کردن گلویم، بار دیگر حرفم را تکرار کردم.

 

تمنا مردد و کینه توزانه به راهی که عامر رفته بود نگاه کرد و غر زنان سر تکان داد.

 

_ لازم نکرده، خودمون میریم… وحشی عوضی!

 

چشم بستم و بازویش را چسبیدم. آنقدر درمانده و بدبخت به نظر میرسیدم که تمنا هم کوتاه آمد.

 

_ به حرفش گوش کن، اذیتش نکن…

 

نمیخواستم به خاطر من، بار دیگر آزار ببیند و همین حس مطیعم کرده بود.

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۲۱

 

پلاستیک دور پایم را باز کردم و با یک پرش کوتاه بیرون رفتم. حوله را روی شانه ام انداختم و خودم را به بخاری رساندم.

 

تن لرزان از سرمایم را تا جای ممکن به بخاری نزدیک کردم و از گر گرفتن پوست خیسم، با آسودگی چشم بستم.

 

لباس هایم را تک به تک روی بخاری گذاشتم و وقتی که از گرم شدنشان مطمئن شدم، پوشیدم.

 

کاری که مادرم در کودکی برایم انجام میداد و من هم داشتم کودک خودم را به این روش گرم میکردم.

 

حوله را دور موهایم پیچیدم و با نگاهی به ساعت، آهی کشیدم.

از صبح به بهانه های مختلف رفتنم را عقب انداخته بودم اما در نهایت که باید میرفتم.

 

نه پایم برای رفتن رغبت داشت و نه حتی دلم…

اما باید میرفتم و عامر را از شر خودم راحت میکردم.

 

به خاطر ندیدن من آواره شده بود و امروز، هر طور که شده به این آوارگی پایان میدادم.

 

_ هات چاکلت میخوری فندق؟!

 

بهانه ای دیگر برای اتلاف وقت و آخ از دلی که در این خانه جا میگذاشتم…

 

سمت آشپزخانه رفتم و چای ساز را به برق زدم.

خیره به آب ساکن درونش، شانه ام را مالیدم… هنوز درد کمرنگی را لا به لای استخوان هایش حس میکردم.

 

آن روز که به اصرار عامر به بیمارستان رفتیم، مشخص شد آسیب وارده به شانه ام جدی نبوده و نیازی به گچ گرفتن نداشته.

 

به گفته ی پزشک، با چند روز مراقبت و ماساژ درمانی بهبود پیدا میکرد و احتمال میداد همکارانش در بیمارستان دیگر، به طمع پول گچ گرفتن را تجویز کرده باشند!

 

اصرار عامر برایم بد هم نشد.

حداقل از علیل بودن نجات پیدا کردم و حالا به قدری جرات پیدا کرده بودم که بی خبر او و خانه اش را ترک کنم…

 

دست روی شکمم گذاشتم و نگران و پریشان پچ زدم:

 

_ امروز میریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ…

کاش دوستت داشته باشن مامانی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته منصوری
فرشته منصوری
1 روز قبل

گاهی کلمه ها انقدقلبتو میشکنن که از شکستن دست پات بدتره

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

یکی نیست بگه باوان بتمرگ سر جات میری باز بابات میزنه یه دست و پای دیگتم میشکنه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x