#یک_ماه_بعد
لباس پوشیده و آماده از اتاق بیرون زدم که با پدرم برخورد کردم.
_ سرخود شدی باوان؟ بی اجازه سرتو میندازی پایین هر قبرستونی دلت کشید میری؟!
چشم در حدقه چرخاندم و پیشانی ام را به در چسباندم. خدای من، دیگر نای مجادله با این آدم را نداشتم.
_ بابا… لطفا تو دیگه عذابم نده، به اندازه ی کافی بدبختی دارم. بذار برم.
دستش را به چهارچوب در چسباند و سری به تاسف تکان داد. در چشمانش افسوس و حسرت بیداد میکرد.
_ وکیل گرفتم کارای طلاقتو انجام بده، حق نداری دیگه بری ملاقات اون بی وجود!
یکه خورده سر بلند کردم و ناباور نگاهم بین چشمانش چرخید. دنبال رد و نشانی از شوخی بودم اما نه…
این نگاه شوخی نداشت!
طلاق!
به همین راحتی؟!
من هم که هیچ، نظر و خواسته ی من کِی مهم بوده که حالا باشد؟
بند کیفم میان انگشتانم مچاله شد و فرو رفتن ناخن هایم را در گوشت دستم حس کردم اما به درک.
من قلبم داشت آتش میگرفت…
_ چی میگی بابا؟ طلاق؟ مگه الکیه؟
اصلا میدونی از من چی میخوای؟
من و عماد قول دادیم تو سختی و آسونی کنار هم باشیم.
تا همه چی خوش و خرم بود همراهش بودم، الان که روزای بدمون رسیده بکشم کنار؟
بعدش دیگه چجوری زندگی کنم بابا؟
چجوری تو آینه نگاه کنم و حالم از خودم بهم نخوره؟
من… عمادو… دوست دارم… میفهمی بابا؟ دوسش دارم.
هر جوری ام که باشه من دوسش دارم و هیچوقت ترکش نمیکنم.
الکی پولاتو حروم وکیل نکن…
خم شدم تا از زیر دستش بگذرم که صورتم به بغل پرت شد و برق از سرم پرید.
به جرم عاشقی مجازاتم میکرد؟!
«غرق جنون»
#پارت_۳۰
سیلی اش نه تنها صورتم را، بلکه تمام جانم را به آتش کشید.
مگر چه کرده بودم؟ من فقط عاشق بودم… همین.
دست روی صورتم گذاشتم و با چشمانی که بی اجازه ی من پر شده بودند،خیره اش شدم.
بی توجه به حال نابسامانم، انگشت اشاره اش را مقابلم تکان داد و از تک تک کلماتش تهدید و جدیت میچکید.
_ از اون آدم بی مسئولیت و بی فکر واسه تو شوهر در نمیاد.
امروز بدون گواهینامه نشسته پشت فرمون و یکی رو کشته، فردا خلاف بزرگ تری میکنه.
هیچ میدونی سوء سابقه یعنی چی؟
دو سال عمرتو پاش هدر بدی که با انگ آدم کشی بیاد بیرون؟
زندگی و آیندت تباه میشه دختره ی نفهم.
یه عمر از این و اون توسری بخوری، تن به هر چیزی بدی که همچین آدمی رو دوست داری؟
د تو غلط بیجا کردی، من ریشه ی این دوست داشتنو میخشکونم.
خندیدم، تلخ…
عماد من هیچ کدام از اینها که میگفتند نبود.
نه بی فکر بود و نه بی مسئولیت. او فقط یک پسر کم سن و عاشق بود که ترس از دست دادن من را داشت و برای نگه داشتنم دست به هر کاری میزد.
_ من طلاق نمیگیرم…
پشت دستم را با حرص زیر چشمان نم دارم کشیدم و شدم همان باوان کله خرابی که برای دیدن عماد میخواست از دیوار راست بالا برود!
_ سیلی نمیتونه جلومو بگیره، اگه میخوای نرم باید جونمو بگیری.
میتونی؟ بسم الله! اگه نمیتونی برو کنار که همین الانشم دیرم شده بابا!
زیاد پیش می آمد که مقابلش بایستم، اما نه به این شدت.
از بهت و ناباوری اش استفاده کرده و سریع خودم را از زیر دستش رد کردم.
پوزخندی روی لبم نقش بست و سمت در پا تند کردم که صدای فریادش در خانه پیچید.
_ فعلا بتازون ولی نوبت منم میشه، آرزوی زندگی با اون پسره رو با خودت به گور میبری!
«غرق جنون»
#پارت_۳۱
همین که پا از در خانه بیرون گذاشتم، ماشین عامر را دیدم. نزدیک تر شدم و خودِ درمانده اش را دیدم که سر روی فرمان گذاشته بود.
دلم برای خودمان میسوخت، هر سه مان گناه داشتیم و عامر شاید بیشتر از همه…
اویی که کار به کار کسی نداشت و بی سر و صدا مشغول زندگی خود بود و داشت تاوان جوانی کردن ما دو تا را میداد…
صورتم را با دستانم باد زدم تا سرخی چشمانم را از نگاه تیزبینش پنهان کنم.
شال را روی سرم مرتب کردم و به آرامی داخل ماشین نشستم.
_ سلام ببخشید دیر شد.
سعی کردم مانند همیشه عادی باشم. به اندازه ی کافی گرفتار بود و نمی خواستم دردی به دردهایش اضافه کنم.
عماد به دلیل مست بودن حین رانندگی متهم شناخته شد و گواهینامه نداشتنش هم که قوز بالای قوز شده بود.
عامر شب و روز نداشت و به هر دری زد تا عماد پشت میله های زندان نیفتد اما دست آخر دو سال حبس برایش بریدند.
همین ملاقات های چند دقیقه ای هم شده بود دلخوشی من و عامر.
عامری که حالا شده بود سرپرست خانواده ی آن مردی که توسط عماد کشته شد…
عامری که شده بود برادر و حامی من…
عامری که غصه ی تلنبار شده روی قلبش را به کسی نشان نمیداد و غصه ی همه کس را به دوش میکشید.
تکان خوردنش را از گوشه ی چشم دیدم و ناخواسته در جایم جا به جا شدم. سر بلند کرد و دستی به صورتش کشید.
_ سلام اشکالی ندا… صورتت چی شده؟
سرخی چشمانم را شاید میتوانستم از دیدش پنهان کنم اما انگار هنرنمایی پدرم روی پوستم جا خوش کرده بود.
ناباور صدایش را کمی بالا برد.
_ باوان… با توام، چی شده؟
«غرق جنون»
#پارت_۳۲
نه در این یک ماه، بلکه مدتها میشد که من نقش آدمی را بازی میکردم که هیچ چیز از پا نمی انداختش.
درست از همان روزی که عاشق عماد شدم، در این نقش فرو رفته بودم و میدانی؟
قوی ترین ها هم گاهی خسته میشوند… از تمام دنیا خسته میشوند…
تاکنون من آن آغوش باز و حمایتگر بودم برای عماد و هیچگاه به رویش بسته نشدم.
حتی وقتهایی که خودم محتاج نوازشی بودم برای زدودن خستگی هایم…
بعد از این همه وقت، میشد کمی کم بیاورم؟
فقط برای چند دقیقه…
میشد کسی زیر گوشم بگوید خیالت راحت، من کنارت هستم؟
در این نقطه از زندگی ام شدیدا به شنیدنش محتاج بودم و اما کو کسی که خیالم را راحت کند و وعده ی فردایی بهتر دهد؟
دست عامر روی گونه ام نشست و آن حرکت نوازش گونه اش قلب خفته ام را به تکاپو انداخت.
غریبه ای مرهم میشد روی زخمی که از آشناترین آشنای زندگی ات میخوردی… آخرالزمان شاید همین حالا باشد…
_ پدرت؟
همین یک کلمه کافی بود برای شکستن بغض کهنه ام. بغضی که دیگر زیادی سنگین شده بود و حمل کردنش از عهده ام خارج.
دست روی صورتم گذاشتم و های های گریه ام اتاقک ماشین را به عزا نشاند.
_ باوان…
صدای او هم غم داشت. از قعر چاهی عمیق بیرون میزد انگار.
_ کاش میشد برم به چند سال بعد… سنگینی این روزا کمرمو شکونده… دیگه نمیکشم…
هر کلمه ای که میگفتم همچون بنزینی بر آتش قلبم بود و سرعت ریزش اشکهایم را بیشتر میکرد.
_ خیلی خستم عامر…
کشیده شدنم در آغوشی گرم، همان چیزی بود که آرزویش را داشتم اما آغوش عامر…
بغلش کرد🥹
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 155
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چون میدونم یه روزی میزنه همین ک بغلش کرده رو له میکنه دیگه احساساتی نمیشم
😍😍
چقدر پارت گذاری تو سایت الکی شده وخسته کننده دیگه ادم دستش به امتیاز دادن یا نظر دادن نمیره تغییر رویه بدین خوب نیست
آره واقعا همه جایی سایت تار عنکبوت بسته انقد خلوته😕😕