رمان فئودال پارت 11 - رمان دونی

 

 

 

 

 

گلین که لحن جدی خسروخان را میشناخت لب زد:

 

_ ممنون اقاخان…چیزی نیاز ندارم فقط…

 

مکث کرد، نمیدانست در حضور نریمان گفتنش درست است یا نه، اما باید این قائله‌ها ختم به خیر میکرد، نمیتوانست پنهانی با مردی باشد که به زودی زن‌دار خواهد شد!

 

_ فقط چی؟ چیزی میخوای؟

 

زبان به لب‌های خشکش کشید، لرزش دستانش را با چنگ زدن دامن چین‌دار و بلندش پنهان کرد:

 

_ میخوام، میخوام برگردم روستای خودمون، پیش پدرم…اگه میشه…شرایطشو برام فراهم کنید!

 

سکوت اتاق و خشم مشهود نریمان طولانی شد، دستان مشت شده‌اش را کنترل میکرد و سر بلند نمیکرد تا مبادا با دیدن گلین خشمش فوران کند:

 

_ باشه دختر…وسایلتو جمع کن، فردا عصر میگم راننده برسونتت.

 

با لبخندی لرزان تشکر کرد و از اتاق بیرون زد.

به مطبخ برگشت و ناچار از اتفاق دیروز که دیگر نمیگذاشتند تنهایی وارد باغ شود هم کنار بی‌بی نشست.

 

سینی برنج که مقابلش قرار گرفت ناچار مشغول پاک کردن شد، عقربه‌های ساعت میگذشت، برنج پاک شد، حتی لوبیا را هم بی‌بی آسیه داد تا پاک کند.

 

در همان میان صدای هیاهویی از بالا آمد.

صدای فریاد خان، که نام نریمان را داد میزد.

همه شوکه و وحشت زده به راهرو هجوم بردند، حتی گلین، پشت سر همه جلو رفت و ایستاد تا ببیند چه شده.

 

 

 

 

 

 

 

مردها هیکل مردانه و درشت نریمان را کول کرده بودند و سعی داشتند از پله‌ها پایین ببرندش. همه شوکه بودند، راه را باز کردند و صدای فریادها بلند شد:

 

_ خانزاده، خانزاده…بیدار شو، خانزاده…تشنج کرده، از دهنش کف میاد…ماشینو خبر کنید!

 

قلبش در دهانش میکوبید و نمیدانست چه کند، وحشت زده بود، مهمان‌هایشان که از خان روستای دیگر بودند و درواقع، خانواده‌ی افسانه بود هم، از در بیرون آمده خیره‌ی معرکه بودند.

 

افسانه هم مقابل عمارت بود، طوری نگران و با چشمان گریان خیره‌ی پیکر بیهوش نریمان بود که گلین حسادت را در سلول‌های خونی‌اش حس کرد. این زن زیادی برای رقابت با او زیبا بود، صد هیچ او را جلو میزد…

 

نگران پا به باغ گذاشت اما بی‌بی بازویش را چنگ زد:

_ بریم تو…یالا، باید فیروزه‌بانو رو اروم کنیم، الان بنده خدا سکته میکنه!

 

همه چیز سریع اتفاق افتاده بود، نریمان را سوار بر ماشین به سرعت بردند تا به درمانگاه نزدیک شهر برسانند.

شهری که چندان چیز خاصی نداشت در ان زمان، طوری که پولداران همان روستاییان بودند. خان و خانزاده‌هایی که ارباب و رعیت را جدا میکردند.

 

_ بدو دختر چرا وایسادی؟ یه لیوان اب بیار واسه افسانه‌بانو…بدو!

 

با حرف بی‌بی نگاهش پی افسانه دوید، کنار مادرش افتاده بود و بیهوش شده، انگار شوک دیدن نریمان در آن حال این بلا را سرش اورده بود.

 

هول شد و سریع داخل رفت، سریع لیوان آب قندی برداشت و به سراغ افسانه رفت، کنارش نشست و سعی کرد به آرامی در دهانش ببرد که مادرش با غیض از دستش کشید:

 

_ بدش من ببینم…برو کنار، دخترمو سکته میدین شما ایل عجوج، چقد تو نحسی اخه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

با شوک عقب کشید، اینکه او بی هیچ اطلاعی از چیزی سرزنش میشد برایش سنگین بود، عادت به این همه توهین نداشت، زمانی که با پدرش بود، مثل پرنسس‌های اروپایی زندگی میکرد، نازش را پدرش میخرید و از دست پختش تعریف میکرد.

 

موهایش را میبافت و سر بر زانوی پدرش میگذاشت تا قصه‌ی آن روزش را برایش بازگو کند، یا شاید خاطره‌ای از مادرش…

 

هر لحظه با دیدن رفتارها و اتفاقات، بیشتر برای برگشتن مصمم میشد. دیگر نمیخواست آنجا بماند، حتما فردا برمیگشت، دیدن این اوضاع قلبش را به درد می‌آورد، اینکه تحقیر و توهین بشنود و لب نزند.

 

 

 

دکتر با ان روپوش سفید و گشادش بالای سر نریمان ایستاد، گوشی را از گوشش برداشته رو یه خسروخان که عبوص و منتظر خیره‌اش بود گفت:

 

_ خانزاده مسموم شدن خسروخان، معده‌شونو تخلیه کردیم، اگه یکم دیرتر میرسیدند معلوم نبود چه بلایی سرشون میاد، دشمن دارین…ببینید کار کی بوده، براش چندتا دارو مینویسم، مصرف کنید… مایعات بخوره تا معده‌ش کامل پاک بشه، الانم مسکن بهشون تزریق کردیم تا کمی استراحت کنن، وقتی بیدار شدن مرخصید که برید…

 

سری برای دکتر تکان داد، اتاق را که ترک کرد نگاهش را به راننده دوخت که تا اینجا همراهیشان کرده بود، محمد هم بود، پسر حاجیه سلطان:

 

_ پیدا کنید، اون دختره…گلین، اون سینی چای رو اورد…پیداش کنید، حتما کار اونه!

 

محمد گیج پرسید:

 

_ اما چرا اخه یه دختر جوون بخواد خانزاده‌رو مسموم کنه؟ شاید کار اون نیست!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خسروخان با چشمان سرخ از خشم نگاهش کرد:

 

_ میخواست بره روستاشون، انگار نمیدونست سم و دَواش زود اثر میکنه، میخواست فرار کنه، میرید پیداش میکنید، باید جواب اینکارشو بده…آدمش میکنم، دیروز با اون آبروریزی که راه انداخت و امروزم قصد جون پسرمو کرده!

 

محمد گیج و حیران بود، نمی‌دانست چه کار کند، میدانست روی حرف خان حرف زدن عاقبت خوبی ندارد، اما او که از آن عمارت نبود، پدربزرگ خودش خانی بود برای خود!

 

_ اما خسروخان، هنوز هیچی معلوم نیست، شاید کار یکی دیگه باشه.

 

عصایش را خشمگین به زمین کوبید و غرید:

_ کی؟ کار کی، محمد؟ میری میگی به بی‌بی‌آسیه، حاضرش کنه…برسم عمارت اول از همه به خدمت اون جوجه‌ی کثیف میرسم!

 

 

 

نگران و بی خبر‌ از همه جا، با چشمان گریان، مقابل همه جلوی پای خسروخان زانو زده بود، اشک از چشمانش شره میکرد و نریمان نبود که نجاتش دهد، میگفتند وقتی رسیده مستقیم به اتاقش رفته است.

 

شاید او هم باور کرده، باور کرده که گلین چنین کاری با او کند، انگیزه که داشت، نداشت؟ حسادت‌های دخترانه شاید، یا حس نفرت و دلخور از خیانت، نفرت از خسرو خان و دلخور از نریمان.

 

_ به حرمت بی‌بی‌آسیه که چهل ساله نون و آب این عمارتو خورده، التماسم کرد فلکت نکنم، به چه جرعتی پسرمو مسموم کردی، بی آبرو؟

 

صدای گریه‌های فیروزه‌بانو هم می‌آمد، نارین هم شوکه و ترسیده کنار مادرش، با نفرت خیره‌ی گلین بود:

_ من نکردم اقا…بخدا کار من نبوده، من بی خبرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
1 سال قبل

( گلین) دخترک بیچاره،بدبخت،بینواا خداا بهش کمک بکنه از دست آقاخان و زنش فیروزه خاتوون در امان بمونه
اما موندم چراا از اینکه مثلن این خانزاده نریمان گفت من دارم زن میگیرم به اجبار خانوادم چراا شوکه و عصبی شد (این رفتارش برای عصرحجر تعجب آور بود دورانی که همه بچه ها به اجبار خانواده هاشون مجبور به ازدواج میشدن این به کنار شاهان سلاطین و خانواده های اعیان اشراف و اربابها،خانها همه مردها چندین زن داشتن😐 و••••••• ) میگفت اگر شما در کنار زنتون به من فکرکنید یا ما باهم باشیم گناه داره حرام••••••• شاهان قاجار یک حرمسراا بین۱۰۰ تا۳۰۰ زن عقدی و ص.ی.غ.ا.ی و م.ع.ش.و.ق.ه و چه و چه داشتن این دختره یعنی نمیدونسته دوروبرش چه خبره🤔😐

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
1 سال قبل

درود••
امشب اومدم این داستان روهم شروع کردم (این هم مشابه بقیه رمانهای اربابی•••••••)
یک مسئله کُلی
(بیشتر داستانهای ارباب،خان،خانزاده ها) یا برای زمان قاجارهست یا از آخردهه پنجاه اول شصت تا الان
حس(احساس) من میگه این داستان برای تاریخ:[قجر/قاجاریه••••] هست

......
......
1 سال قبل
پاسخ به  نیوشاخاتوون

ولی تو قسمت های قبل به بنز کلاسیک اشاره شده بود،پس مشخصا برای دهه ۴۰ یا ۵۰ میتونه باشه

⁦(◕દ◕)⁩
⁦(◕દ◕)⁩
1 سال قبل

شتتتتتت
کجاست اون نریمانی که ادعای عاشقی میکردد؟ بیاد نجاتش بدهه

Hasti
Hasti
1 سال قبل

یعنی الان باید تا یه هفته دیگه صبر کنیم ؟
نمیشه بیشتر پارت بذاری 🙁

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x