گیلاس را رها کرد و زیر کتری را هم کم کرد تا چای دم کند، در همان میان هم به اتاق رفت تا حولهی شسته شدهی پدرش را از میان رختهای تمیز و هنوز تا نشده بردارد.
حوله به دست برگشت و وقتی به دست پدرش داد، دوباره به آشپزخانه برگشت، گیلاسی در دهان چپاند و مشغول دم کردن چای شد:
_ گلین بابا چیشده ساکتی؟
غم دنیا به یکباره در دل یاقوت نشست، دلش برای یاقوت و دونهانار گفتنهای نرینان تنگ بود، نزدیک به یک هفته بود که او را ندیده!
یک هفته که از همه چیز بی خبر بود و نمیدانست چه شده و چه کرده!
_ هیچی باباجون، یکم گشنمه…
_ چیزی نپختی مگه؟
قوری را روی کتری گذاشت و زیرش را کم کرد تا آب از لولهاش بیرون نزند، سماور خراب بود، همین کتری فعلا کفایت میکرد.
_ چرا، حاضر نشده هنوز!
سرکی به قابلمهی آبگوشتی که بار گذاشته بود هم کشید.
_ بابا دلت برای عمارت تنگ شده؟
سوال یکبارهی پدرش بغض به گلویش انداخت، نگاه به پدرش داد و با لبخندی غمگین خیرهاش شد، سجاده به دست ایستاده بود و نگران به دخترکش نگاه میکرد:
_ نه باباجون، از این ناراحتم که با وضعیت بدی ازونجا اومدم بیرون، کاش خسروخان همچین کاری باهام نمیکرد…
سجاده را رو به قبله پهن کرد و دستش را کنار گوشهایش فرستاد تا اللهاکبر بگوید:
_ بهش فکر نکن باباجان، درست میشه همه چی…اللهاکبـ…
صدای پدرش را دیگر نشنید وقتی چشم بست و نمازش را با جان و دل خواند.
حوله را به دور کمرش پیچید و از حمام خارج شد، موهای خیسش را بالا زد و با حولهی کوچک مشغول خشک کردن شد.
اخمهایش این روزها باز شدنی نبودند، یک هفته دلبر را ندیدن بیچارهاش کرده بود، و امشب ازدواج اجباریاش با افسانه رقم میخورد و همه تدارک دیده بودند.
به لباسی که مادرش روی تخت گذاشته بود نگاه انداخت، کت و شلواری خاکی رنگ با ژیلهی همرنگش، پیراهن سفید و کمربند چرمی قهوهای.
آهی کشید، دیروز با افسانه عقد کرده بودند، رسما همسرش بود و او از آن لحظه نگاهی هم نثارش نمیکرد.
حس خیانت به او دست میداد، حس خائن بودن، کثیف بودن، رذل بودن، حس اینکه گلین در گوشه کناری ایستاده و او را دید میزند که ببیند خیانت میکند یا خیر…
دست برد حولهاش را باز کند که در اتاق به یکباره باز شد، هیچکس جرعت نداشت بدون کسب اجازه وارد شود!
_ به چه حقی بی اجازه میای تو؟
تنها اتاق خان و خانزاده بود که حمام مخصوص داشت، در این عمارت درندشت که هر اتاقش سمتی از باغ بود، کمتر کسی اتاق خانزاده را نمیشناخت، درواقع محال بود کسی ادای نشناختن دربیاورد، همه میدانستند اتاقی که تراس باغ پشتی را دارد، از آن خانزاده است!
_ اما نریمانخان…
نریمانخان، تنها زمانی با این نام او را میخواندند، که پدرش مرده باشد!
تیز به افسانه نگاه انداخت، داشت با ان چشمان خمار و کشیده که ارایشی دودی داشت تن برهنه و خیسش را دید میزد.
_ کاری داشتی؟
افسانه نزدیک شد و در را بست، لحظهای گلین خجالتیاش به چشمش آمد، وقتی نزدیکش میشد هم گونههایش سرخ میشد، لمسش میکرد لب میگزید از خجالت و وقتی در آغوشش میگرفت، میمرد برای گرمای تنش که از خجالت خون در رگهایش به هرج و مرج افتاده بود.
و حالا زنی که فقط چندبار از دور دیده بودش، با چند آیه که به گمانش آنها را محرم کرده، اینگونه با چشمان خمار، بی خجالت، تن و بدنش را دید میزد…
_ برو بیرون لباس بپوشم!
افسانه به نرمی لبخند زد و با طمانینه نزدیک شد:
_ بذار کمکت کنم، خانزادهم…
اخمهایش کورتر شد، تاب و توان این همه وقاحت را نداشت:
_ گفتم برو بیرون، و هرموقع یاد گرفتی موقع ورود به این اتاق اول اجازه بگیری، بعد در بزن!
سپس پشت کرد و به داخل حمام برگشت، در را هم محکم بست و از خشم چشانش را هم بست.
افسانه با دیدن ان حال و روز، در حالی که خیال میکرد تمامی مردها با دیدن زیبایی زنها سست میشوند، صورتش از نفرت در هم شد، نگاهش را به در دوخته لب زد:
_ بالاخره که مال من میشی، یکاری میکنم هیچوقت نتونی از من دل بکنی…یکاری که فقط چشمات منو دنبال کنه، نه یه رعیت پا پتی و دست و پا چلفتی!
با دیدن لباسهای نریمان، جلو رفت و از کنار کمربند طلایی لباس بلندش، شاخه گل رز سفیدی که داشت را بیرون کشید و به ارامی در جیب کت لباسش قرار داد، عطر خودش را به ان زده بود، همین کفایت میکرد، دیگر باید حاضر میشد.
همینکه داماد قبل از مراسم او را دیده هم اشتباه محض بود، اگر کسی میفهمید گیرها و طعنهها شروع میشدند.
کنار پدرش ایستاد، خسروخان سرگرم خوش و بش با دیگران بود، از فرصت استفاده کرد و سر به سمت رفیق شفیقش چرخاند:
_ قیصر، خبر جدیدی نداری؟
قیصر رفیق کودکی هایش بود، حالا بعد از مدتها به روستا برگشته بود، با شنیدن خبر ازدواج نریمان!
_ نه داداش…همچنان خونه باباشه، یا تو باغ و مزرعهشون میگرده!
دلش برای آن قد و قوارهی پر از نمک پر میکشید، که. ر میان درختان و شاخهها پرسه میزد برای چیدن میوه.
عاشق توت قرمز بود، وقتی میخورد، لبهایش را قرمز میکرد:
_ آخرم نگفتی قضیه چیشدا!
نیم نگاهی به قیصر انداخت، به محض رسیدنش از او خواسته بود بهپا برای گلین بگذارد، مواظبش باشد تا مبادا کسی ازارش دهد، نمیخواست حالا که از او دور است، اذیت هم شود:
_ چیچیشد؟
قیصر سر به گوشش چسباند و پچ زد:
_ قضیه این دختره چیه؟ چرا یهویی زن گرفتی؟
نفس سنگینی کشید، نگاهش را میان مهمانها و خانوادهاش چرخاند:
_ قضیهش درازه، اما همینقد بدون که اون دختر برام مهمه و این ازدواج زوریه!
قیصر خندید که نگاهها به سمتشان برگشت، از روی تاسف چشم بست و عصبی رو گرفت:
_ ببخشید، یهو عین این افسانههای عاشقونه شد…
صدای پچ پچش را شنید و اینبار توجهی نکرد، با صدای مادرش حواس به او داد:
_ نریمان پسرم…عروست منتظره، برو دنبالش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام میشه زود زود پارت بدی؟
درود*
من گفته بودم که حدس میزنم( این داستان:رمان برای تاریخ قاجار••••] یکی از دخترهای گل گفت نه این داستان برای ۵۰،۶۰سال پیش چون اینها ماشین داشتن
اول اینکه دوست من( دختره گلم) تا اونجایی که من متوجه شده بودم ر•ض•ا؛ ش•ا•ه**
و م•ح•م•د•ر•ض•ا؛ ش•ا•ه** تا حده ممکن ارباب و خان ها رو براشتن
دوم؛ اینکه در زمان ناصرالدین ش•ا•ه کالسکه بود زمان پسرش مظفرالدین ش•ا•ه هم اتومبیل وارد ایراان شد•••••••
میخوام ی کاری کنم :
دیگه این رمانو نمیخوام هم اعصاب خودم اروم میشه هم حرص نمیخورم والا
جمعه تا جمعه پارت میده اونوقت دو خط میده بیرون تنها رمان انلاینی که هم سر وقت پارتگذاری میکنه هم پارتای طولانی داره رمان در رویای دژاووعه تو اپلیکیشن دنیای رمانه والا نویسندشم به نظرات خواننده جواب میده رمانه هم ابکی نیست😒 میرم همونو میخونم بهتره تا این دوتا خط پارت😒😒😒😒😒
اصن بای
منم اونو می خونم خیلی قشنگهههههه به خصوص فرهاد مظفری 😍
کاش گلی به فرهاد برسه
وای.خیلی حرص دراره افسانه
نظرم بیش از حد تکراریه ولی واقعا خیلی کمه برای هفته ای یه بار
همین که اسم شخصیت ها ارسام و ارشام و دلی و اینا نیست کلیه 😅😅
اخه بقیه داستانا با اینکه ارباب و رعیت مال زمان قدیم بود اسمای جدید جدید میزاشتن ولی خب این گلین و نریمان و قیصره اسم هایی که قدیمی تره
واقعا👍
اسم اولین{زن عقدی)همسر رسمی ناصرالدین شاه، گلین خاتون(خانم) بود
ایشالا مادرت فلج شه
لال شه
اشغال کثافت ازش متنفرم یااااااااااا