با تعجب به سمت بی‌بی برگشت، دستش روی کمربند چرمش شل شد:

 

_ چیو حل کردی بی‌بی؟

 

لبخند زده نزدیک شد، دستی به استین پیراهن نریمان کشید:

 

_ صباح رو فرستادم دنبال دستمال، گفتم نذاره بی آبرویی بشه، خیال راحت!

 

نفس عمیق نریمان و فرود آمدنش روی تخت زیادی دردناک بود:

_ بی بی…

 

با درک لب زد و بی‌بی با چشمان گریان دست به دور گردنش انداخت و روی فرق سرش را بوسید:

 

_ قربون قد و بالات بره بی‌بی، نکن همچین با خودت، تقدیره، دست ما که نیست!

 

عقب کشید و از جا برخاست، دستی به صورت سرخ از خشمش کشید:

 

_ نمیشه بی‌بی، تحمل این وضعو ندارم، باید برم پیشش، دلم طاقت نداره، باید ببینمش!

 

بدون آنکه مهلتی به بی‌بی بدهد کتش را چنگ زده از اتاق بیرون زد.

نمیتوانست به روستایشان برود، اما حداقل میتوانست یک امروز و فردا را در کلبه جنگلی خودشان منتظرش بماند، حتما می‌آمد، طبق قرار هر هفته‌یشان!

 

پله‌ها را پایین میرفت و میخواست از راهروی کناری به سمت اسطبل برود که کسی سد راهش شد.

افسانه در حالی که ظاهری شلخته و ترسیده داشت خودش را جلوی او انداخت، متعجب و نگران اویی که تعادل نداشت را از زیر بازویش گرفته نگه داشت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ چخبره چیشده؟ این چه سر و وضعیه؟

 

به یکباره زیر گریه زد، سر به سینه‌ی نریمان کوبید و هق زد، میان زار زدن‌هایش نالید:

 

_ مار…مار، دیدم…مار…تو…تو اتاق…خیلی، تر…ترسیدم!

 

گریه‌اش شدت گرفت و خودش را بیشتر به نریمان چسباند، با دلسوزی دست به دور شانه‌هایش پیچاند و او را عقب کشاند:

 

_ هیش آروم، کجا دیدی؟ پسرا رو بفرستم بگیرنش…حتما از سمت باغ رفته تو نفهمیدیم…

 

نفس‌هایش تندتر شد و به سینه‌ی خانزاده چنگ انداخت:

_ نه، نه…یکی، یکی انداختش…من، من میترسم…

 

بازوهایش را گرفت تا او را از خود جدا کند، افسانه اما وحشت‌زده سر بالا گرفت و تند تند گفت:

 

_ نه، نه…تو رو خدا…ارباب، تنـ…تنهام نذار…لطفا…میترسم، خیلی میترسم!

 

چشمان سرخ و گریانش، چانه‌ی لرزانش، با وجود تمام نفرتش از نزدیکی این دختر به خودش، دلش به حالش سوخت و ترجیح داد کمی بماند تا حالش بهتر شود.

 

بازویش را گرفت و سمت اتاقش برد:

_ بیا، نترس…من اینجام!

 

افسانه دستانش را به دور بازوی مرد حلقه کرد و چسبیده به او قدم برداشت، تا به اتاق برسند، افسانه بی حرف جلو رفت اما همینکه خواست وارد اتاقک افسانه شود عقب کشید:

 

_ نه…اونجا مار داره، میترسم!

 

نگاهی به اتاق انداخت، افسانه را روی تخت خودش نشاند و گفت:

_ خیله خب، من میرم نگاه بندازم، شاید رفته باشه، در و پنجره رو میبندم و بعد…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حین حرف زدن فاصله گرفت اما مچ دستش اسیر انگشتان ظریف همسر سوری‌اش شد:

_ نه…تنهام نذار، شاید…اومده باشه اینجا!

 

هنوز صدایش میلرزید، دست و پایش هم، گویا واقعا ترسیده بود! ناچار کنارش نشست:

 

_ خیله خب باشه، تو بخواب…من اینجارو هم میگردم!

 

افسانه دراز کشید و پاهایش را در خود جمع کرد، سعی کرد ارام بگیرد، اما نریمان پرسید:

 

_ گفتی یکی آورده، مگه دیدی کسی بیاد؟

 

در جایش کمی جابجا شد و موهای بلندش را پشت گوش فرستاد:

 

_ یکی دیدم، یه هیکل مردونه داشت، اما سر تا پا سیاه بود، تا دید من میرم تو اتاق دوید، اولش گفتم، شاید از رعیت‌های خودمون باشن زیاد توجه نکردم، اما وقتی اومدم تو اتاق و مار رو دیدم وحشت کردم…

 

بینی‌اش را بعد از حرفش بالا کشید و بغضش که دوباره سر باز کرده بود صدایش را ضعف بخشید:

 

_ دویدم، تو راهرو…خوردم بهت و تو منو…

 

هقی از گلویش بیرون پرید و اجازه‌ی دلبری کردن به او نداد. نریمان متأثر دست روی بازویش کشید و سعی کرد دلداری دهد:

 

_ خیله خب، نیازی نیست دیگه بترسی…من میگم کل عمارت رو بگردن!

 

اشک‌هایش را پاک کرده کمی نیم‌خیز شد:

 

_ پس اون مرد چی؟ اگه، اگه بازم کاری کنه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

متوجه ترس او شده بود، میدانست همچین چیزی محال است، کسی در عمارت جرعت چنین کاری را نداشت، احتمالا ان مار هم در میان باغ و دشت بیرون، راه به اینجا باز کرده بود.

 

به ناچار لبخند زده لب زد:

_ افسانه احتمالا همونطور که گفتی از کارگرا بوده، نمیخواد نگران این موضوع باشی، تو این عمارت دشمن نداریم…اونم با تو که به کسی بدی نکردی!

 

افسانه شوکه و ناباور خندید:

 

_ تو…شما، میخواید بگید…منو باور نمیکنی؟ من… من زنتم، نریمان…

 

چهار دست و پا جلو رفته مقابل نریمان ایستاد:

 

_ من…

 

دستش را روی سینه‌ی خود گذاشت و نگاه نریمان تازه به یقه‌ی بازش افتاد، چارقدش را که باز کرده بود، چنین نمایی هم نمایان شد.

 

_ من زنتم نریمان…تو این عمارت و دنیا، تنها کسی که باید بهش باور کنی منم! میخوای بگی حرفم باور نداری؟

 

پوست سفید و گلگون گلین مقابل چشمانش نقش بست، زیبایی بدنی که مزه کرده بود بینظیر بود، هیچکس به گرد پایش نمیرسید و حالا، این زن سعی داشت دوباره او را اغوا کند.

 

_ بهتره استراحت کنی افسانه، من به این موضوع رسیدگی میکنم…

 

خواست از جا برخیزد که دستش را چنگ زد:

_ اما میترسم…اگه کسی بیاد؟ لطفا…امشبو اینجا بمون!

 

اخم کرد:

_ باید بریم باغ خان بزرگ!

 

سری به طرفین تکان داد:

_ ما زن و شوهریم، مستقل شدیم، کسی نمیتونه بهمون زور بگه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۹ / ۵. شمارش آرا ۹

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
9 ماه قبل

نریمان یک مرد خائن و بی شرف است که با داشتن زن شرعی و قانونی با یک دختر بی ظرفیت و بی صاحب رابطه نامشروع دارد گلین اگر آدم سالم و نجیبی بود به همجنس خودش خیانت نمی کرد همین زنان باعث خراب شدن زندگی دیگران می شوند

مادر گلین
مادر گلین
پاسخ به  رها
9 ماه قبل

حاجی حرص نخور اول ک یه داستانه بعدشم اون زن بی شرفش افسانه و خانوادش میدونستن اینا به هم علاقه دارن 😂 😂

رها
رها
پاسخ به  مادر گلین
9 ماه قبل

مرد و زن بعد ازدواج نسبت به هم تعهد دارند هم قانونی هم اخلاقی هم شرعی اگر قرار باشد هر کسی پس از ازدواج با کسی که قبلاً دوست داشته در ارتباط باشد که هیچ خانواده ای باقی نمی ماند در ضمن نریمان یک مرد عاقل و بالغ بود می توانست مخالفت کند اسلحه بالای سرش نبود درسته داستان است اما متاسفانه در واقعیت هم اتفاق می افتد

ساجده
ساجده
9 ماه قبل

واقعا نریمان و گلین خیلی کثافت و بی شرفن. اونا حق نداشتن که خیانت کنن

خواننده
خواننده
پاسخ به  ساجده
9 ماه قبل

افسانه میدونست نریمان گلین و دوست داره حقشه اون خیلی عوضیه

mina Alan
mina Alan
پاسخ به  خواننده
9 ماه قبل

دقیقاً

مادر گلین
مادر گلین
پاسخ به  ساجده
9 ماه قبل

خیانتو خانواده نریمان و افسانه کردن ک به دل این دوتا توجهی نکردن

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x