دندانهایش را در پوست تنش فرو برد و با صدای آخ گلین، عقب کشبد و ردی را روی نرمی زیر سینهاش به جا گذاشت، نیم خیز شد و پیراهنش را کند، سر در کنار گوش گلین فرو برد و لب زد:
_ میتونی تحمل کنی؟ دلم بدجور سفت و سخت میخوادت…
نرمهی گوشش را که به لب کشید و مکید چشمان گلین بسته شد و سر به تایید تکان داد.
با همین حرفش، دست زیر تنش انداخت و او را به شکم روی تخت خواباند. پیراهنش را کند و دستش را روی برجستگی پایینتنهاش حرکت داد.
لباس زیرش را از هم تنش کند و به ارامی روی سفیدک زیبایش دراز کشید، موهایش را گرفت و سرش را کمی عقب کشید تا گردنش را ببوسد و در همان حال پاهایش را گشود.
چشمان گلین برای حس درد لذتبخشش بسته شد و با کوبیده شدن تنش نالههایش اغاز.
دستانش را به دور تن گلین پیچاند و بوسههایش را مهمان تن و بدنش میکرد، نوازشهایش بینهایت بود و نجواهای عاشقانهاش زیباتر!
در نهایت با حس لرزش تنهایشان محکم در آغوشش گرفت و نفس نفس زنان لب زد:
_ دونه انار…خسته نباشی!
گلین با خجالت سر در سینهاش فرو برد و او بلند خندید، چندین بار بوسیدش و لب هایش را سرختر کرد.
از جا برخاست و گلین به سرعت ملحفهرا به خود پیچید، لباسهایش را به تن کشید و دوباره روی تخت نشست:
_ درد نداری؟
با خجالت سر به طرفین تکان داد، لبخند زد و روی موهایش را بوسید:
_ ببخشید که مجبورم تنهات بذارم، باغ خان بزرگ مهمه…باید برم، عوضش میتونم پس فردا ببینمت؟
اخم کمرنگی کرد:
_ بابام فردا از سر زمین برمیگرده، باید خونه باشم!
سری جنباند:
_ باشه زندگی نریمان، باشه…مواظبت خودت باش، برات خوراکی میذارم ضعف نکنی یادت نره بخوری، الان استراحت کن، دوش بگیر و بعدش برگرد خونه اینجا تنها نباشی باشه؟
از توجهاتش قند در دلش اب میشد، لبخندی زد و تشکر کرد، نریمان هم بعد از بوسهی دیگری دل کند و بیرون زد.
به سرعت سمت عمارت برگشت، میبایست سریع حاضر میشد و به باغ میرفت، هرسال با خانوادهاش میرفت و حالا اینبار، همه انتظار داشتند او با افسانه برود، اما آنطور که دید، افسانه چندان میلی به این کار ندارد.
پس اهمیتی هم نداشت اگر نمیبردش، میتوانست کسالت حالش را بهانه کند.
وارد اتاقش شد، با ندیدن افسانه اخم در هم کشید و اطراف را نظارهگر شد، اثری از او نمیدید.
با فکر اینکه شاید ترسیده باشد و همراه پدر مادرش به باغ رفته، بیخیال شد و مشغول لباس پوشیدن شد.
لباس پوشیده و داشت یقهاش را مرتب میکرد که با دیدن شخصی که داخل اینه ایستاده بود، به عقب برگشت، افسانه با لباسی زیبا و سرخ، چارقد گلگلی و کفشهای کوچک و عروسکی ایستاده بود، لبخند به لب با آرایشی کامل.
_ فکر کردم گفتی نمیای؟
خرامان خرامان و با طمانیه قدم پیش گذاشت، پایین دامنش را کمی گرفته بالا داد تا مچ پای سفیدش که خلخال به دورش خودنمایی میکرد و با حرکتش، جیلینگ جیلینگ صدا میداد را نمایش دهد.
_ با خودم گفتم زشت میشه شوهرم تنها بره…
نگاهی پر از بی تفاوتی نثارش کرد و سپس دستی به موهای کوتاهش کشید:
_ ماشین رو بردن، اگه میتونی سوار اسب بشی میتونی بیای، اگه قراره بهونه بگیری و مار نیشت بزنه اصلا حوصله ندارم!
اخمهای افسانه در هم فرو رفت، به سمتش قدم برداشت، چیزی در این میان درست نبود، انتظار نداشت نریمان به این راحتی برگردد، اگر پیش آن دختر رعیت بوده باشد، پس میدید که مار آنجا گلین را نیش زده و اینگونه خونسرد نبود.
تنها احتمالی که میتوانست بدهد، نرفتن نریمان به آنجا بود. پس باید امیدوار میشد که تا فردا خبر مرگش را میشنید.
_ تو باور نمیکنی من مار دیدم؟
کلافه به سمتش برگشت، کمربند چرمی همیشگیاش را برداشت تا روی کمر ببندد:
_ باور کردم، افسانه خانم…اما اینکه الان انقدر بیخیال و نترس رفتی اتاق خودت حاضر شدی برام جای سواله…درضمن، یه سوال داشتم!
چشمان افسانه ریز شد:
_ اما من بخاطر شما اینکارو کردم، نمیخواستم وفتی رفتیم اونجا جداگونه بریم و پدرتون توبیخت کنن که چرا منو ول کردی!
سری تکان داد:
_ ممنون که به فکر روابط من و پدرمی افسانه، اما سوالی که میخواستم بپرسم…گفتید یه مرد سیاهپوش بود؟ چهرهشو ندیدین؟
افسانه که از سوال او شوکه شد، کمی مکث کرد و سپس لب زد:
_ نه، ندیدم…تا دید یکی داره میاد سریع فرار کرد…فقط قد و هیکلش مشخص بود!
ابروهایش بالا پرید:
_ پس یعنی اون اول تو رو دید بعد فرار کرد؟
سر به تایید جنباند و نریمان جدیتر ادامه داد:
_ وقتی نگات کرد صورتشو ندیدی؟
افسانه که از تکرار حرفها گیج شده بود به ارامی پاسخ داد:
_ نه، گفتم که…صورتشو پوشونده بود، ندیدم!
نریمان سر به تفهیم تکان داد و سپس راهی خروج شد:
_ بهتره زودتر راه بیوفتیم، فردا هم باغ میمونیم!
افسانه متعجب به دنبالش به راه افتاد:
_ اما…تو باغ بخوابیم؟ چطوری؟
لحظهای میوه چیدن گلین در ذهنش تجسم شد، هربار که از شاخهای اویزان میشد تا میوهها را بچیند و مزه کند، ان گونههای سرخ و گلگون، سراسر تضاد بودند.
_ خونه باغ داریم، افسانهخانم! فکر نکردی که وسط دار و درخت تشک پهن میکنیم؟
تشرش کارساز بود که افسانه را خفه کرد و راهی شدند تا به باغ بروند، افسانهای که با فیس و افاده و دل ترسویش، به زور سوار اسب نشسته و به دنبال نریمان به راه افتاد، افسار اسبش هم دست نریمان بود تا خودش، بلد که نبود، همینکه نمیافتاد غنیمت بود.
رسیدنشان با هم، توجهات را به سمتشان کشاند، در کنار هم زیبا بودند، اصیل و چشمگیر، ام باطن این رابطه چیزی نبود که در ظاهر دیده میشد، زیباییشان تظاهری بیش نبود!
قبل از انکه از اسب پایین بیاید رو به افسانه گفت:
_ به هیچوجه راجع به اتفاق امروز توضیح جدی نمیدی، فهمیدی؟ کسی نباید بفهمه که خائن میونمون داریم!
نریمان بی توجه به پایین آمدن افسانه به سمت پدر مادرش رفت، خان با غرور خیرهاش بود، با اینکه میدانست هنوز با افسانه میانهای ندارد اما همینکه میان جمع و مردم تظاهر میکرد برایش کافی بود، بعدها خودش برای وارث نیاز داشت که به افسانه رو بیاورد!
_ باباخان، ببخشید دیر اومدم…یه مشکلی پیش اومده بود!
خسرو خان کمی جلو رفت:
_ چه مشکلی پسر؟
دستی پشت گردنش کشید:
_ مار تو خونه پیدا شده…کم مونده بود افسانه رو نیش بزنه!
فیروزه بانو وحشت زده هین کشبد و دست روی دهانش کوبید:
_ خدا مرگم بده، خوبید شماها؟
با گرفتن دامنش به سمت افسانه دوید و دستش را گرفت تا دلداریاش دهد.
خسروخان رو به نریمان اخم کرده پرسید:
_ یعنی چی پسر؟ تو باغ و عمارت ما مار نداریم، این حرفا یعنی چی؟
فامیلها که طبق هرساله در باغ جمع میشدند همچنان نگاهشان میکردند، با احتیاط برای اینکه صدایش را کسی نشنود نزدیک رفت:
_ همین مشکوک کرد منو باباخان، افسانه میگه یه مرد سیاهپوش دیده که یواشکی نزدیک ساختمون اتاق ما رفت و آمد کرده!
خشمگین عصایش را روی زمین کوبید و سری تکان داد:
_ چی میگی نریمان؟ کی همچین جرعتی داره؟ کی چنین جسارتی میکنه؟ همه خیرهسر و خائن شدن!
منظورش به خلیل بود، ان از خلیل خائن که بیرونش کردند، این هم از کسی که نمیدانستند کیست!
_ نمیدونم باباخان، اما قبل اومدن سپردم به جلال پیگیری کنه، جز من و تو و افسانه، الان ققط جلال خبر داره…پس اگه کسی فهمید، مشخصه کی خائنه!
خسروخان مفتخر از هوش پسرش، دست به روی بازویش کوبید:
_ الحق حلالزادهی خودمی پسر، رگ سالار برازندته!
لبخندی به تعریف پدرش زد، هنوز از رفتارهایش با گلین دلخور بود، اما راهش مخالفت با پدرش نبود، میبایست راه میآمد و تظاهر به اطاعت میکرد تا شاید پدرش کمی کوتاه بیاید، یا حداقل فرصتی مهیا شود تا همه چیز را بهتر کند.
_ به محض اینکه خبری شه بهتون میگم باباخان…فقط لطفا به مادر نگید، من از قبل به افسانه سپردم کسی نباید بفهمه!
خسروخان سری به موافقت جنباند و به همه تعارف زد تا داخل بروند، خانه باغ بزرگی بود، ویلا و چندین طبقه، با اتاقهای تو در تو، نمای قدیمی و زیبایش و پیچکهای پیچیده به نمای ساختمان زیباییش را دو چندان میکرد.
با اتاقی که فیروزه بانو برای نریمان و افسانه در نظر گرفته بود اوقاتش تلخ شد، اینکه با یک تخت و یک کمد باید سر میکرد ان هم دو شب، چیزی نبود بتواند تحمل کند.
علیالخصوص که افسانه تمایل زیادی به همخوابی با او داشت.
_ نریمان پسرم، دست زنتو بگیر، بیاید پایین داریم میریم سمت حوض!
افسانه صورت چین داد و به ارامی پرسید:
_ حوض کجاست؟
کلافه مشغول پوشیدن کفشهایش شد:
_ ته باغ، بهتره زود بپوشی، میخوایم قبل از نیمه شب برگردیم!
_ وا، خانزاده، فکر نمیکنی یکم دیره واسه رفتن به ته باغ؟
گیج و با چشمان درشت به سمتش برگشت:
_ از مار میترسی یا جک جونور؟ چون تو روز هم هستن! درضمن اونجا به قدری شمع و چراغ گذاشتیم که فضا از روز روشنتره.
لحن نریمان آشکار بود که مملو از کلافگی، نارضایتی، و نفرت از حضور افسانه است.
مدام در سر با خود میگفت چه میشد اگر به جای این زن، گلین بود؟
دامنش را بالا گرفت و از روی سنگهای وسط رودخانه رد شد، صدای جریان آب و گنجشکها یا دیگر اقسام پرندگان لبخند به لبانش میداد.
سر بالا گرفت و خیره به سیبهای سبز و ترش آویزان به شاخهی درختان شد، نکه نرسیده باشند، رسیده و امادهی خوردن، فقط مدلش سبز بود!
دست دراز کرد و شاخهای را پایین کشید، دست جلو برد تا اولین سیب مقابل چشمانش را بکند که دستی مردانه قبل از او آنرا چید.
ترسیده از حضور کسی دیگر که ابدا آمدنش را نفهمیده بود عقب کشید، مردی با جدیت خیرهاش بود و بی توجه به او سیبش را تمیز میکرد، با پایین پیراهن سفیدش.
یقهی بازی داشت، سینهی ستبر مردانه مشخص بود و ابدا به پسر یک خانوادهی اصیل و محترم نمیخورد!
موهای بلندی که با کش مویی بسته و چند طره اطراف گردن و صورتش ریخته بود.
چشمان روشنی داشت، موهایی بور و نزدیک به قهوهای روشن، کمی روشنتر، مابین طلایی و قهوهای، یا شاید حتی خاکی!
_ تو کی هستی؟ اینجا باغ شخصیه!
لرزیده این را گرفت و مرد، با لبهای کج، خندید:
_ عه؟ نه بابا؟
چشمانش را ریز کرد، وقاحت از سر و روی مرد مشخص بود، شاید ده سالی از او بزرگتر بود!
_ بهتره بری…وگرنه مجبور میشم…
_ گلین، گلین بابا کجایی؟
صدای پدرش از آن سوی رودخانه میآمد، عقب عقب رفت و فقط زمزمهی نرم مرد را شنید:
_ پس گلین تویی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون عزیزم
اگه روزای پارت گذاری تغییر کرده بهمون خبر بده لطفا
سوپرایز شدم فکر کردم امروز جمعه بوده 😂😂 ممنون فاطمه بانو