رمان فئودال پارت 38 - رمان دونی

 

 

 

 

 

 

با خجالت لب پایینش را به دندان گرفت، کمی دست دست کرد که نریمان دوباره گفت:

 

_ قربون خجالتت بشم…دورت بگردم من که انقد باحیایی…

 

گونه‌هایش دیگری خونی نمانده بود که در خود جا دهد، با خنده نزدیکش شد و روی زمین، مقابل پایش زانو زد تا همقدش شود.

 

خودش به آرامی دست روی زانوهای سفیدش گذاشت تا از هم فاصله دهد:

 

_ شل کن یاقوتکم…ازاد کن این همه عضله‌رو…

 

به ارامی انقباض بدنش را باز کرد و خود را به دست نریمان سپرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

—-

 

با بوسه‌هایی که روی صورتش زده میشد چشم گشود. صورت مردانه و حمام کرده‌ی نریمان را که دید، دیشب در خاطرش زنده شد.

 

لب گزید و سر به زیر پتو برد که خنده‌ی نریمان برخاست:

 

_ کجااا؟ کجا؟ بیا بالا ببینمت…

 

دستانش را همان زیر برد و کمر برهنه‌اش را چنگ زد و بالا کشید. با خجالت خندید و صورتش را میان دستانش پنهان کرد.

 

_ بعد از اون همه کاری که دیشب کردیم هنوز خجالت میکشی؟ یادت رفته چجوری ملچ ملوچ را انداخته بودیم؟

 

با جیغی از حرص مشتی به بازوی نریمان کوبید:

 

_ جااان، حرص نخور بچه‌مون خراب میشه!

 

با چشمان گشاد شده به نریمان خیره شد، ترسیده لب رد:

 

_ نریمان…من، حامله…نه، من نباید…

 

سریع روی چشمان ترسیده‌اش را بوسید:

 

_ نترس نمیشی..‌.عملیات اونجوری به اتمام نرسید…یادت رفته ؟

 

دوباره اخم‌هایش را در هم کشید و مشتی دیگر نثار بازویش کرد که باز هم به خنده افتاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ خب یکم خجالت بکشی چی میشه؟ چرا انقد زشت حرف میزنی؟ از خانزاده بعیده!

 

با خنده دستانش را به دور کمر نحیفش پیچید و سر در گردنش فرو برد، تنش را روی تن ظریفش کشاند و همانجا میان گوش و گردنش غرید:

 

_ خانزاده مگه مرد نیست هوم؟ برا زنش بی ادب نشه برا کی بشه؟ بعدشم…

 

برای دیدن رنگ چشمانش سر عقب کشید و با اخم خیره به ان چشمان متعجب گفت:

 

_ یادت رفته خودتو؟  همچین خودتم اروم و سر به زیر نیستیا!

 

هین بلندی کشید و مشت سومش همزمان شد با خنده‌ی بلند نریمان.

از روی تخت برخاست و دست زیر تن برهنه‌ی گلین انداخت:

 

_ بریم آب تنی، یه لذتی هم اون تو ببریم…هوم؟

 

تنش را با دستانش پوشاند و ملتمس لب زد:

 

_ نه تو رو خدا… نریمان نیا تو…خودم غسل میکنم میام…باشه؟

 

چشم ریز کرد و با نگاهی شکاکِ شوخ، به گلین خیره شد:

 

_ مطمئن باشم فقط غسل میکنی دیگه؟

 

گلین از آغوشش پایین پرید و با همان برهنگی به سمت حمام دوید.

 

از پشت لرزیدن حجم بدنش را نگاه کرد و با لذت لبخند زد. با ورود عروسکش به حمام، سراغ آشپزخانه رفت.

بعد از دیشب بود که تصمیمش را گرفت.

 

میخواست قضیه را تمام کند، خواسته‌اش را انجام میداد، دیگر مانعی نداشت…

دخترکش نیاز به همسری مطمئن داشت، نه یک معشوق پنهانی!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حال همه خوب بود، چهلم گذشت و رسم و رسومات همه‌را برآشفت.

خانزاده قرار بود پا جای پای پدرش بگذارد.

همه چشم به او دوخته و انتظار دستوراتش را میکشیدند.

 

کشاورزها همه در باغ عمارت جمع شده بودند تا سر تقسیم زمین‌ها با خانزاده حرف بزنند.

 

اما نریمان، درحالی که افسانه را با بادی که به غبغب می‌انداخت و به خدم و حشم دستور میداد چه کنند و چه نکنند نگاه کرد.

 

اخم‌هایش بی اراده در هم فرو رفت، احمق نبود که نداند، افسانه کل تلاشش برای همسر او شدن، برای علاقه و عشق نبود، برای جایگاه بود که حالا داشت خودش را نشان میداد.

 

_ افسانه!

 

نگاه افسانه سریع چرخید، با تعجب به نریمان که در میان چهارچوب در عمارت ایستاده بود نگاهی کرد:

 

_ جانم نریمان‌خان؟

 

با طمانینه قدم به سمتش برداشت و پایین دامنش را با لطافت به دست گرفت. طوری عشوه میریخت که هر مردی را به زانو درمی‌آورد. کارش را بلد بود، اما برای کسی که دلش جایی دیگر گیر بود کارساز بنظر نمی‌آمد.

 

_ برو پیش مادرم، اینجا نمون…شب میام، باهاتون حرف دارم!

 

چشمان افسانه ریز شد:

 

_ چیزی شده نریمان‌جان؟

 

از خان، به جان تغییر کرده بود و عملا هدفش حرف کشیدن از زیر زبانش بود:

 

_ دخالت نکن خانوم، برو تو گفتم…وظیفه‌ی شما نیست به بی‌بی‌آسیه بگی چیکار کنه و چیکار نکنه، چهل ساله تو این عمارت کار کرده، خودش کارشو بلده!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسانه اخم‌هایش را در هم کشید و با تکان دادن سری به سمت پله‌ها رفت.

تا بالای پله‌ها، با نگاه دنبالش کرد و وقتی مطمئن شد به قدر کافی دور شده، سرکی به مطبخ کشید:

 

_ یالله، بی‌بی‌ آسیه، هستی؟

 

_ جانم پسرم…اومدم!

 

پیرزن با کمر خمیده اما فرز و سریع، به سمتش آمد:

 

_ جانم تصدق سرت؟ چیزی شده؟

 

لبخندی زد و با سر به باغ اشاره کرد:

 

_ میای چند کلوم باهات حرف دارم؟ کمکتو میخوام…

 

بی‌بی نگران به دنبالش روانه شد، به قسمت بالکن عمارت که رفت، همانجا ایستاد، مطمئن بود صدایش ازینجا به کسی نخواهد رسید:

 

_ بی‌بی، حالا که همه با فوت باباخان کنار اومدن و قراره کارا و رسم و رسومات برگرده به روال خودش…میخوام یه‌کاری کنم، که شاید مادرمو به شیون بندازه!

 

پیرزن ترسیده دست بر قلبش نهاد و لب زد:

 

_ خدا مرگم بده، میخوای چیکار کنی قربون قد و بالات؟ چیشده؟ مادرت چرا باید شیون کنه؟

 

دستش را مردانه به بازوی بی‌بی کشید و ارام‌تر از لحن قبل، لب زد:

 

_ بی‌بی امر خیره، نگران نباش…میخوام گلین رو خواستگاری کنم…رسمی کنم و بیارمش اینجا، سوگلیش کنم…کار بدی نیست!

 

بی‌بی هاج و واج نگاهش کرد و در نهایت نگاهش را متفکر به کف بالکن سپرد، کمی مکث کرد:

 

_ بی‌بی؟ بگو چجوری انجامش بدم که شر نشه؟ ازت کمک میخوام!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیرزن دست مردانه و درشت نریمان را گرفت و به ارامی گفت:

 

_ گلین، روحیه‌ش نرم و حساسه پسرم…بیاریش بین این گرگای آدم‌نما…دووم نمیاره، چوب تو آستینش میکنن، برای دک کردنش از اینجا هرکاری میکنن…حواست هست؟

 

اخم کرد:

 

_ پس چیکار کنم بی‌بی؟ نمیتونم که عمارتو ول کنم، تنها مرد این خونواده منم که باقی مونده، مادر و خواهرمو ول کنم؟ میگی مادرم به ضرر این خاندان کاری میکنه؟ یا خواهرم که هنوز سن ازدواجش نشده؟

 

بی‌بی آسیه کلافه سری تکان داد:

 

_ مادرت نه، خانوم ارباب تهش بدخلقی کنه و اخم و تخم به دختر بیچاره نشون بده…کاری نمیکنه اما…این زنت مادر، این افسانه…مار خوش خط و خالیه، اینجا بودنش با گلین، بیچاره‌تون میکنه!

 

 

لبخندی زد و دست بی‌بی‌را بالا آورد و پسرانه بوسیدش:

 

_ نگران اون نباش بی‌بی، حواسم بهش هست…چندان آبی هم ازش گرم نمیشه، فقط دلش حس و حال قدرت و جایگاه میخواد…وگرنه نه منو میخواد و نه از کسی اینجا خوشش میاد!

 

_ فکر کردی همین آسونه مادر؟ من تو رو بزرگت کردم…دلت پاکه، مثل بابات نیستی عزیز من…خدا رحمتش کنه، اما اون خدابیامرز به کسی رحم و مروت نشون نمیداد که، هرکی خبطی میکرد کم کم یا فلک میشد یا از اینجا پرتش میکرد بیرون…تو اینجوری نیستی، این زن، عقد توعه…فردا اشتباهی کنه، حاضری بندازیش تو خیابون؟

 

آب دهانش را قورت داد و فکر کرد:

 

_ میگی گلین رو به عنوان زن دوم بیارم؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x