رمان فئودال پارت 39 - رمان دونی

 

 

 

 

 

 

 

بی‌بی سری کج کرد:

 

_ تو نمیدونی مگه افسانه اهل کجاست؟ پدرش و اهل روستاشونو نمیشناسی؟ میخوای مارو به جنگ بدی؟ میخوای روستا رو خونی کنی؟ چاره‌ای نداری…تهش بتونی بگی خوب تمکینت نمیکنه، بگی بچه‌زا نیست…به همون بهونه گلین رو بیاری، وگرنه که مادر فردا جنگ بشه اول نفر گلین رو سر میبرن!

 

اخم‌هایش در هم فرو رفت، صاف ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت، درواقع فکر میکرد، میخواست بهترین و بدترین حالت را در نظر بگیرد و سپس تصمیم بگیرد:

 

_ ولی من خان شدم، بی‌بی…کی میتونه رو حرف من حرف بیاره؟

 

_ اره مادر، اما اگه افسانه بخواد، جنگ هم راه میوفته، فکر کردی به ننه باباش خبر بده، نمیتونن آژان کشی کنن؟

 

کلافه دستی به سرش کشید:

 

_ پس چیکار کنم بی‌بی؟

 

آسیه دست به کمر گرفت و جدی پاسخ داد:

 

_ قول قدرت بده به افسانه، باهاش حرف بزن، راضیش کن…بدون اینکه دردسر برات بتراشه، قبول کنه زن دوم بیاری…اونطوری دیگه با رضایت خودش، تیر و طایفه‌ش هم کاری نمیکنن!

 

گیج به آسیه چشم دوخت:

 

_ اگه راضی نشد؟

 

بی‌بی با لبخند پلک بر هم نهاد و برای اطمینان گفت:

 

_ میشه پسرم…میشه، به قول خودت…فکرش پی تو که نیست، فکرش پی جا و مقامشه، همونو بهش وعده بده…چرا راضی نشه؟

 

لبخندی زد و دوباره دست بی‌بی را گرفت، اینبار پیشانی‌اش را بوسید:

 

_ کم سیاست نداری بی‌بی، دستت رو میبوسم…کمک کردی، دیگه مزاحمت نمیشم…منم برم پی افسانه!.

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت182

 

 

 

 

 

 

_ خیر پیش مادر، حواست رو جمع کن، اینجا بودن گلین به محافظت نیاز داره، اون دختر تک و تنها بین گله‌ی گرگ دووم نمیاره!

 

_ حواسم هست بی‌بی، تنهاش نمیذارم…

 

با قدم‌های بلندی به عمارت برگشت، پله‌ها را سریع بالا رفت، نارین کنار پشتی و سماور طلایی نشسته بود و مشغول گلدوزی:

 

_ افسانه کو، نارین؟

 

با دیدن نریمان، هول شده نیم‌خیز شد:

 

_ خان داداش، خوش برگشتی…تو اتاق با مامان‌بانو نشستن!

 

دستی به سر خواهرش کشید:

 

_ تو درس نداری، نارین؟

 

نارین با چشمان متعجب سر بالا گرفت و نگاهش کرد:

 

_ درس؟ چه درسی؟

 

اخم کرد:

 

_ مگه مکتب نمیری؟

 

سر به زیر شد:

 

_ برای قرآن و نماز چرا، میرم!

 

نگاهش را به در اتاق دوخت و خطاب به نارین گفت:

 

_ ازین به بعد برای درس خوندن هم برو… افسانه‌رو ببین، سواد خوندن نوشتن داره…تو هم باید بلد باشی!

 

لبخندی روی لب‌های نارین نقش بست:

 

_ راستی خان‌داداش؟ میتونم برم؟

 

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت183

 

 

 

 

 

 

با لبخند سری به تایید تکان داد و با تقه‌ای به در داخل شد:

 

_ مادربانو، اجازه هست؟

 

_ بیا تو شاه پسرم…بیا خان من!

 

با تشکری وارد شد و به افسانه، که با اخم‌های در هم نشسته بود نگاهی کرد:

 

_ مادر اگه اجازه بدی، عروستو چند دقیقه قرض بگیرم!

 

فیروزه‌بانو با لبخند نگاهش را میان آن دو چرخاند، سپس با شعف لب زد:

 

_ چرا که نه پسرم…برید، خوش باشید…عروس؟ پاشو دخترم…ببین شوهرت چیکارت داره!

 

افسانه با همان اخم پیشانی به ارامی از جا برخاست و بی آنکه عجله‌ای کند، اجازه‌ای از فیروزه‌بانو گرفت و به دنبال نریمان بیرون رفت.

 

تا اتاق کناری دنبالش کرد و وارد شدند.

 

_ جانم خان‌زاده؟

 

از خان به خانزاده تنزل کرده بود حالا؟ وقتی ادای قهر در می‌آورد خانزاده و نریمان میشد، وقتی که میخواست ناز بیاید، خان و جان؟

 

_ افسانه، قیافه تو هم نکن…کارت دارم، باید خوب گوش بدی!

 

افسانه منتظر نگاهش کرد:

 

_ تو از من چی میخوای افسانه؟

 

پوزخندی روی لب‌های دخترک نشست، با تمسخر لب زد:

 

_ یه کیلو سیب زمینی خوبه؟ خانزاده؟

 

اخم‌هایش عمیق در هم فرو رفتند، جرعت پیدا کرده بود، داشت هذیان میگفت؟

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت184

 

 

 

 

 

 

_ افسانه اگه طلاقت بدم و پس بفرستمت ولایتت، طایفه‌ت چه فکری میکنن؟

 

رنگ رخسار افسانه تغییر کرد، چنان خشک شد و مات برده نگاه به نریمان دوخت که اخم‌های نریمان کمی کمرنگ شدند:

 

_ حواست هست؟ چون من مدتیه حواسم بهت هست! سر خود شدی، خیره سری میکنی، فکر کردی نمیدونم تو اونی هستی که گوش مادر و خواهرمو با حرفات پر میکنی؟ که میخوای خودتو خوب نشون بدی؟ خودتو جا کنی؟

 

رنگ افسانه لحظه به لحظه بیشتر می‌پرید:

 

_ اما…نریمان، چی داری میگی؟

 

انگشت اشاره‌اش را سمت او گرفت، با صدایی پایین توضیح داد:

 

_ افسانه تو منو نمیخوای، تنها چیزی که براش دندون تیز کردی، مال و اموالمه، زن خان بودنه، جایگاه و مقامه…اینجا روستاس، شهری که توش درس خوندی نیست، افسانه! حواست که هست؟

 

نفس‌های افسانه به شمارش افتاده بود، گیج بود و منگ:

 

_ نمیخوام باهات بدخلقی کنم، اما خوب گوش بگیر ببین چی میگم…اگه قدرتتو میخوای، جایگاهتو میخوای، اگه میخوای زن اول من بمونی…بی‌دردسر و دخالت توی کارای من، میشینی پای وظیفه‌ت…اگه بخوای خیره‌سری کنی و برای من آژان کشی راه بندازی، خدا شاهده طلاقت میدم و میفرستمت ولایتت، کسی هست زن بیوه‌ی باکره رو بگیره؟ نمیگن عیب و ایراد داشت که خان ردش کرد؟

 

رنگ و روی افسانه دیگر از پریدن گذشته بود، خشم داشت به چهره‌اش می‌نشست:

 

_ ازم چی میخواید، خانزاده؟ شما که تا الان به ما یه نگاه هم نکردی…دلت پیش رعیت‌ها گیر میکنه!

 

جدی قدمی به او نزدیک شد و خیره به چشمانش ماند، میخواست راست و دروغ را از نگاهش بخواند.

 

 

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت185

 

 

 

 

 

 

_ میخوام همسر دوم اختیار کنم، افسانه! و تو قراره هیچ مخالفتی نکنی…

 

دهان افسانه همانند یک ماهی بیرون از آب افتاده، باز و بسته شد و در نهایت هم بدون حرفی، لب‌هایش به هم دوخته شدند.

 

شوکه بود و نگاهش، اگر نگاه یک عاشق بود در آن لحظه به اشک مینشست و شاید حتی دلیلی میپرسید، اما تنها چیزی که از نگاهش پیدا بود، احساس خشم و نفرت بود.

 

آن رنگ نگاه پر از کینه، به وضوح ضرباتش را به چشمان نریمان میکوبید:

 

_ چرا باید همچین اجازه‌ای بدم؟

 

میدانست اگر به حرف بی‌بی عمل کند، و به افسانه از همان ابتدا، وعده‌ی قدرت دهد، قطعا چیزی که عایدش میشد افسانه‌ای بود مدعی که هر روز بیشتر از دیروز میخواست!

 

آنقدری کنار پدرش درس سیاست و هوش را گذرانده بود که آدم‌ها را خوب بشناسد.

 

_ اینجاس که بهت گفتم افسانه، من خان اینجا میشم، رسم و رسوم رو فراموش نکردی؟ خان میشم، و تا چهارمین همسر هم بخوام اختیار میکنم، و تو هیچ حرفی نمیتونی بزنی… اینجا فقط یک مسئله میتونه به نفع تو باشه، اینکه بخوای میون ولایت‌ها جنگ راه بندازی!

 

انگشتش را تهدیدآمیز مقابل صورت شوکه‌ی افسانه تکان داد:

 

_ که اونموقع من هم طلاق رو رسمی میکنم و به اسم یه خائن میفرستمت عمارت پدریت، میخوام بدونم کی به این اهمیت میده که مدرکی برای خائن بودنت وجود داره یا نه!

 

نفس‌های افسانه از خشم به شمارش افتاده بود، سینه‌اش تند تند، بالا پایین میشد و نریمان هر آن منتظر جیغ و دادی از او بود، کاری که میتوانست بهترین قابلیت دفاعی یک زن باشد!

 

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت186

 

 

 

 

 

 

_ دارین تهمت میزنید، دارین بی گناه رو متهم میکنید، خانزاده!

 

روی خانزاده تاکید داشت، میخواست او را پایین‌ بشمارد، میخواست نشان دهد که برای او هنوز یک پسر در بند خواسته‌های پدرش است:

 

_ نه تهمته نه افترا، چون هر کاری که تو پشت به من و پنهونی از من انجام بدی، یه خیانته…شاید من خبر ندارم چی باشه، اما این از خائن بودن تو کم نمیکنه!

 

اخم‌های افسانه شدید در هم فرو رفت، لحظه‌ای از فکرش گذشت، شاید از قضیه‌ی دارو و مسموم شدنش باخبر شده و میخواهد یک دستی بزند، اما جلو آمدن نریمان و آرامتر اما با لحنی خشن‌تر ادامه دادنش، به شک‌هایش پایان داد:

 

_ خبر دارم کی اون عکس‌هارو میفرستاده تا گلین رو دل شکسته کنه، خبر دارم که توی گوش پدر مادرم حرف میخوندی که خواسته‌هات رو با تحریک غرایز اونا به انجام برسونی…فهمیدی، افسانه؟ نذار چندتا دیگه بذارم روی تموم این‌ها و بدتر از قبل از چشم بندازمت!

 

نگاه پر از شک و تردید افسانه را که دید، فاصله گرفت و همانند یک مرد متشخص، صاف ایستاد، سر بالا گرفت و دستانش را پشت کمرش نهاد:

 

_ در عوض این‌ها، جایگاه همسر اول تو حفظ میشه، و میتونی همینجا بمونی، تصمیم با خودته…من امشب با مادرم و خواهرم صحبت میکنم، و برای موافقت اون‌ها تو باید همکاری کنی!

 

افسانه فکر و خیالش را در سر چید و پی کشیدن نقشه‌ای رفت تا بتواند همه چیز را دوباره به نفع خودش برگرداند.

 

_ هرطور شما بخواید، نریمان‌خان…فقط اینو مد نظرتون باشه، اونی که بعدا پشیمون میشه، شمایید…این وصلتی که مد نظر دارین یه اشتباه بزرگه!

 

پوزخند کمرنگی به لب نشاند به سمت در رفت:

 

_ اونجای قضیه به خودم ارتباط داره، روز خوش افسانه خانم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
8 ماه قبل

درود* افسانه خوب اگر واقعن نریمان دوستداشته باشه💗💔❤️‍🔥 یا اینکه اصلن فرض بگیریم خودخواه ازخودمتشکر بیشتر از همه چیز جایگاه زن ارباب خان یا خانزاده بودن رو دوستداره ( به هر صورت ) اگر بخواد موقعیت یا جایگاه خودش حفظ بکنه و زن ارباب،خانزاده بمونه باید عاقل باشه به نریمان بگه مشکلی نیست من فقط یک شرط ساده دارم؛ ارباب ،خانزاده، اگر شما آرزوها و خواسته هایی داری من هم دارم؛ من هم آرزو دارم مادر بشم و عاشق بچه هستم•••••••
هرجوری شده باید نریمان راضی بکنه که بچه داربشن (حالا فرقی نداره دختر باشه یا پسر ) مهم این دیگه کسی نمیتونه تحقیرش بکنه و نریمان هم تهدید تحقیرش بکنه طلاقت میدم،طلاقت میدم،، حالا انگار خودش کی هست ارباب خانزاده ازخودمتشکر، خودخواه، خودشیفته، نچسب، از دماغ فیل افتاده
موندم چطوری همین افسانه و گلین عاشق این یاروو شدن 😐🫥🙁😕🫤😟🤒🤕😬☹️😲😧 😫😩😣😞🥴😵😵‍💫💔❤️‍🔥🖤🤧😖🥺😢

اشک
اشک
8 ماه قبل

افسانه خطری شد. گویا میخواد کاری کنه ک میگه پشیمون میشید

همتا
همتا
8 ماه قبل
پاسخ به  اشک

صد در صد

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x