بی بی آسیه زیر گوش نریمان زمزمه کرد:
– پسرم، خانم ارباب یکم ناخوش احوال بودن نمیتونه بره گلینو بیاره، خودم برم؟
نریمان ابرو بالا انداخت میدانست حال مادرش خوب است و فقط لج کرده او مادرش را بهتر از هرکس میشناخت.
– خودت برو بی بی… حق مادری به گردنم داری!
بی بی آسیه لبخند زد، نمیخواست مراسم بهم بخورد، نریمان و گلین هردو برایش عزیز بودند.
سرس را تکان داد و به سمت عمارت پا تند کرد، گلین را در اتاقی که مال نریمان بود آماده کرده بودند.
به اتاق رفت و با گلین که در لباس سرخِ توری مروارید کار شده نشسته بود لبخندی زد.
آرایش چشم هایش را کم کرده بودند، به خودی خود چشم هایش بادامی بود، دیگر نیازی نداشت.
فقط کمی سایهی ماتِ قهوه ای کرده بودند و یک خط چشم باریک باریک کشیده بودند. لب هایش سرخ بود مانند انار!
آرایشگر تور را روی صورتش انداخت، بی بی آسیه آیت الکرسی خواند و از زیبایی دخترک گفت.
صورت معصومش انقدر در آن آرایش میدرخشید که میدانست برازنده ی خان است.
دست سرد و یخ زده ی گلین را گرفت، ابرو درهم کشید.
– چرا انقدر سردی گلین؟
دخترک که مژه مصنوعی روی پلک هایش سنگینی میکرد کلافه نفسش را بیرون کشید.
– میترسم بی بی… استرس دارم.
یه جوری ام خجالت میکشم بیام تو اون جمع
بی بی دست های دختر را فشرد.
– قوی باش دختر!
تو زنِ خانی باید سرت بالا باشه، هیچوقت سر پایین ننداز که لایق نور چشمی بودن خان باشی.
تور قرمز کمی دیدش را خراب کرده بود اما انقدری میدید که زمین نخورد.
وارد حیاط عمارت شدند، صدای جیغ و دست زدن ها بالا رفت.
نریمان از جایش بلند شد، محو زیبایی لباس در تن گلین شد، این حجم از زیبایی… باورش نمیشد!
دلبرش انقدر زیبا بود که دلش نمی آمد او را نشان کسی دهد.
مگر میشد کسی انقدر دلبر باشد؟
قدم های سنگینش را به سمت عروسش برد، حس میکرد هیچکس آنجا نیست فقط گلین را میدید.
آن تور مزاحم که روی صورتش را پوشانده بود.
روبه رویش ایستاد و لب زد:
– دیدی بالاخره شد؟ بالاخره مال من شدی!
گلین ریز خندید، صدای خنده اش روح مرد را جلا داد.
– بالاخره شد، خان!
نریمان دستش را بالا آورد و تور مزاحم را بالا انداخت و بی بی آسیه مرتب کرد تور را.
نریمان مات شده به صورت گلین خیره شد، ابروهایش را اصلاح کرده بود.
مانند فرشته ها بود، از زیبایی اش دهانش باز ماند و نگاهش چشم ها، بینی و لب هایش را میکاوید.
– مثل فرشته ها شدی ، دونه ی انارم.
بی بی آسیه آرام خندید و گفت:
– دست زنتو بگیر برین بشینین وقت واسه اینا زیاده !
مردم منتظر شمان!
نریمان به خودش امد، دستش عروسش را گرفت و هردو همقدم با یکدیگر به سمت جایگاهشان میرفتند گلین سرش بالا بود، بی بی راست میگفت باید قوی بودن را یاد بگیرد.
روی صندلی نشستند، دخترهای جوان آمدند و جلوی عروس و داماد رقصیدند
چشم های نریمان و گلین برق میزدند، هردو انگار جایزه ی لاتاری برنده شده اند انقدر که خوشحال بودند
لبخند از لب هایشان جدا نمیشد
بالاخره آخرین شب مراسم فرا رسید، عقد کرده بودند.
دیگر داخل شناسنامه هم محرم بودند، وقتی به اسم نریمان داخل شناسنامه اش نگاه میکرد میخواست جیغ بزند.
انگشت های مردانه ی نریمان میان دستش نشست.
– حالت خوبه؟
لباس سفید محلی پوشیده بود، دسته گلش را روی میز جلویشان گذاشت، آرایشش اینبار اسموکی با با رژلب صورتی.
لبخند کوچکی زد، تمام مهمان ها نگاهشان به آن دو بود.
هردو برازنده ی یکدیگر بودند.
زیبایی عروس چشم هایشان را خیره میکرد و بعضی دخترها دلشان میخواست جای گلین باشند.
– خوبم خان.
نریمان پلکش را روی هم فشرد.
– من برای تو فقط نریمانم، بگو تا دهنت عادت کنه وروجک !
گلین خندید و نگاه نریمان ماتِ زیبایی اش شد که باصدای عکاس سرشان را چرخاندند.
– عالی بود نریمان خان…
نریمان تشکر کرد، انگار همان شکار لحظه ها بود ! بی بی آسیه به سمتشان رفت، تمام زحمت ها روی دوشش بود. جای فیروزه بانو کار ها را جلو میبرد و این از چشم هیچکس دور نمی ماند.
– پاشو دست عروستو بگیر برقصین پسرم
نریمان باخنده ” چشم ” گفت. دست گلین را گرفت و به وسط برد، همه با ذوق دست زدند.
افسانه پوزخند زد و در دل برایشان نقشه ها کشید… تلافی میکرد تمام این هارا ! نگاه ترحم انگیز رعیت های اطرافش را!
گلین با ناز رقصید. شب عروسی اش بود و برایش مهم نبود که هزاران چشم رویشان است، اهمیت نداد که فیلمبردار فیلم میگیرد.
نریمان دستش را ازهم باز کرده و بشکن زد.
روی تخت نشست.
به دستور نریمان همه جا را گلبرگ های قرمز ریخته بودند، روی پا تختی ها شمع گذاشته بودند، مادرش دستمال قرمز میخواست و کسی نمیدانست که او خیلی زودتر گلینش را زن کرده بود
دستش را زیر چانه ی گلین گذاشت… انگار که اولین بارشان باشد، همان هیجان همان استرس در جان هردو نشسته بود.
نریمان با عشق خیرهی گلین شد، دخترک زیبایش دلش را هربار میبرد.
گلین سرش را پایین انداخت و لبش را گزید، در آن لباس سفید میدرخشید.
– چرا اونجوری نگام میکنین خان؟
نریمان تک خنده ای کرد، این دخترک مگر هنگام عصبانیت یا در اوج لذت او را نریمان صدا بزند وگرنه همیشه برایش خان بود!
– بگو نریمان دونهی انارم… برای تو فقط نریمانم نه خان.
گلین با خجالت سرش را بلند کرد، هنوز از او خجالت میکشید در حالی که تمام تنش را رصد کرده، هردو تمام یکدیگر را دیده بودند.
– نریمان.
نریمان آرام خندید.
نامش را تا کنون انقدر زیبا نشنیده بود، انگار صدای دلبرش نامش را زیباتر میکرد.
– جانِ نریمان
خودش را جلو کشید ، لبش را روی گردن دخترک کشید و زمزمه کرد :
– گلین… عمرم… دلم برای عطر تنت تنگ شده بود.
زیپ لباس را که پشت بود باز کرد و لباس را کمی پایین کشید و شانه های ظریف و سفیدش را بوسید.
– بدنت منو هربار مدهوش میکنه.
گلین لبش را گزید تا صدایش بیرون نرود.
– صداتو رها کن!
میدونی که دوست دارم وقتی ناله هات توی گوشم میپیچه!
دخترک دستش را درون موهای ژل خوردهی نریمان فرو برد، وقتی پوست سینه اش را مکید ناله کرد.
نریمان میدانست دخترک کوچکش را چگونه به اوج لذت برساند، لباس گلین را کامل از تنش در اورد، تن بلوری اش مردانگی نریمان را تحریک میکرد.
– نریمان…
نفس زنان نریمان را صدا زد، نریمان زبانش را روی تن ظریف و سفید دخترک کشید و چشم های خمارش را به گلین سرخ شده دوخت.
– جوندلم… چیشده؟
صدایش دورگه شده بود، نریمان سرتاسر نیاز بود، او غریزه اش را بخاطر گلین زیادی سرکوب کرده بود.
گلین لبش را گزید، حالش از نریمان بهتر نبود، اوهم تشنه لمس شدن و عشق بازی با نریمان بود.
– پارچه ی خونی… منکه دختر نیستم!
نریمان جذاب خندید، گلین را روی تخت دراز کش کرد و خودش روی تن ظریف و شکننده اش خیمه زد.
فقط یک شورت لامبادای توری پایش بود، حتی سوتین نبسته بود لباسش کاپ داشت.
– نگران نباش دستمالو بهشون میدیم.
پلکش را روی هم بست و نریمان با لب هایش جای جای تن گلین را بوسه زد.
پوست تنش را میمکید و میدانست فردا تمام تن نوعروسش کبود میشد.
دیگر صدایش را کنترل نمیکرد، صدایش آزادانه می آمد .
گلین پاهایش را بیشتر از هم باز کرد و نریمان دخترانگی کوچک و سفیدش را مکید.
– توهم… توهم لباساتو دربیار !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 149
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب چرا پارت بعدی رو نمیذاره
یک خان هیچ وقت اینقدر خودش را برای یک رعیت زاده نمی کشد
درود* این یکی نسبتن بهتر از بقیه داستان؛رمانای سبک قدیمی عهده عتیق بود اما الان این هم همونطور که بچه ها گفتن عجیب،غریب شد مژه مصنوعی آرایش اسموکی و••••••• 😐😕😟😧😳😵😨😱
همسرای مظفر الدین شاه وناصرالدین شاهم این امکنات نداشتن
میگم این رمان مال دوره خان و خان بازی مژه مصنوعی تو روستا نبوده. فیلمبردار اونطوری نبوده
هی ما هم اسکول شدیم
دقیقا منم به همین فکر میکردم
محتملن برای زمان قاجار باشه