خیرالله لبخند زد، دخترکش پیشش آمده بود ، باهیجان وارد راهروی باریک خانه شد ولی بادیدن قیافه ی گلین خشک شد و دستش را روی قلبش گذاشت.
– گلین؟ بابا؟
خودش را به گلین که هنوز میلرزید رساند و محکم در آغوشش گرفته بود، دلشوره ی امروزش شاید بخاطر همین باشد؟
یاسر در را بست و هر سه باهم به سمت هال رفتند، یاسر و خیرالله گیج بودند و نگران!
یاسر لیوان ابی برای گلین آورد و به دستش داد.
– بخور نفست سرجاش بیاد.
پسر بی بی آسیه او را رسانده بود، سکسکه امانش را بریده بود. دو قلوپ از آب را نوشید، کمی بهتر که شد از یاسر تشکر کرد.
– تشکرو ول کن ، بگو کی این بلا رو سرت آورده؟
چانه ی دخترک لرزید چه بلایی سرش آمده بود؟
– داداش… بابا…
من کار اشتباه… اشتباهی انجام ندادم بخدا!
یاسر خودش را جلو کشید و او را مجبور کرد که به برادرش تکیه بزند، دستش را روی صورت گلین گذاشت و اشک هایش را پاک کرد.
– میدونم… خواهرِ من، فرشته ی این خونه نمیتونه اشتباهی بکنه، چیشده گلین؟ چیکارت کردن اون عوضیا؟
با گریه ی دوباره ی گلین خیرالله دستش را محکم روی صورتش کشید و کلافه لب زد:
– حرف بزن گلین… نریمان خان کجاست؟ چرا تنها اومدی؟
با نام نریمان بیشتر جلز ولز کرد.
– نریمان… منو از عمارت بیرون کرد.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت266
یاسر خواست از جا بلند شود که گلین مچ دستش را گرفت.
– بشین داداش.
نریمان… اون هیچ تقصیری نداره
خیرالله اخم کرد، دخترش اینگونه به خانه آمده و میگوید که نریمان تقصیری ندارد.
– هیچی چی؟ اون عوضی تورو بیرون کرده، ازشم طرفداری میکنی؟
منو سگ نکن گلین عصبی نشم !
گلین هق زد، دستش را روی صورتش گذاشت، روی نگاه به کسی را نداشت. کاش قلم پایش میشکست و به آنجا نمیرفت.
– رفتم حموم… یهو یه مرد لخت اومد داخل.
هق زد و از خجالت سرش را تا جایی که میشد پایین انداخت.
– بخدا من نمیشناختمش بابا…
به جون تو و داداشم من جز نریمان کسیو نخواستم و نمیخوام.
اخم های هردو درهم بود و گلین ترسید… اگر آنها هم باورش نمیکردند چه؟
یاسر دستش را روی شانه های گلین گذاشت و به سمت خودش چرخاند.
– بهت آسیبی زد ؟ چطور بی اجازه وارد شده ؟ گلین اذیتت کرد ؟
گلین هق زد، کاش این را نریمان هم میگفت. نریمان ندید چهره ی ترسیده و وحشت زده اش را.؟
– ن… نه… داداش!
اون فقط… میخواست… نریمان فکر کنه که من یه زن خیانتکارم.
یاسر لبش را روی هم فشرد، دوست داشت آن مردک را پیدا کند و تا میتواند کتکش بزند.
– یعنی چی؟ اون مرد کی بود؟ کی اومد اونجا؟
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت267
– نمیدونم یاسر نمیدونم.
یاسر دوباره در آغوشش کشید و شقیقه اش را بوسید. دستش را روی دست خواهرش گذاشت.
– اون مرتیکه عوضیو پیدا میکنم… مادرشو به عزاش میشونم غلط کرده خواهر منو اذیت کرده گوه خورده بهت نزدیک شده.
دست هایش مشت شدند، یاسر خط قرمزش تعرض بود و آن مرد با کارش به حریم خصوصی خواهرش تعرض کرده بود.
– عزیزِ من !
دردونه آروم باش
میفهمیم کی این دستورو داده
سعی در آرام کردن گلین داشت، خیرالله از جا بلند شد، یاسر برادر خوبی بود برای گلین.
خیالش راحت بود که بعد از خودش کسی هست که گلین را از جانش بیشتر دوست داشته باشد
از خانه خارج شد و آن دو را تنها گذاشت.
غیرتش خدشه دار شده بود اما کاری از دستش بر نمی امد، نمیدانست چه کند !
شاید باید بگذارد یاسر آن مرد را پیدا کند، او دوست و آشنا داشت برخلاف خیرالله که تنها خودش بود.
– برو یه دوش بگیر سرحال بیای!
سرش را تکان داد.
کاش مادرش کنارش بود، او را به حمام میبرد و آب داغ روی تنش مینشست.
به کی میگفت میترسد به حمام برود؟ به پدرش یا برادرش؟
یاسر روی پیشانی اش را آرام بوسید.
– برو حموم، پشت در وامیسم، از هیچی نترس.
لبخند روی لب گلین امد، یاسر برایش تکیه گاه بود.
– جوجه رو… چه ذوقی ام کرده داداشش باید نگهبانی بده.
گلین تلخ خندید، چند دست لباس اینجا داشت، بخاطر تک دختر بودنش لباس زیادی داشت و نریمان هم کلی برایش لباس خریده بود اما نتوانست هیچکدام را باخود بیاورد.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت268
وارد حمام شد، روی چهارپایه نشست و تنش را خیس کرد.
پلک روی هم بست قلبش درد میکرد ، هر لحظه حس میکرد کسی وارد حمام میشود و گاهی یاسر برایش آهنگ میخواند که بداند آک آنجاست و مواظبش است.
تصویر عصبی نریمان پشت پلکش جان گرفت، او را در شرایط نامناسبی دیده بود.
حتی اگر خودش نریمان را در آن وضعیت میدید همین رفتار را داشت.
دیوانه میشد و تمام دنیا را روی سرش آوار میکرد.
بدن کفی اش را آب کشید، احساس درد در لگن و سینه اش داشت.
– داداش لباسمو میدی ؟
یاسر در را درحدی که بتواند لباس گلین را بدهد باز کرد، سعی داشت انقدر باز نشود که گلین را معذب کند.
از برادرش تشکر کرد، لباس هایش را تن کرد، حوصله ی روسری و چارقدش را نداشت.
از حمام بیرون آمد و یاسر با دیدنش گفت:
– دختر تو نمیتونی موهاتو خشک کنی؟
لبش را روی هم فشرد. چانه اش لرزید و قطره اشکی از چشم هایش پایین چکید.
– نریمان موهامو خشک میکرد.
یاسر اخم درهم کشید، او تا به حال عاشق نبوده بود و خواهرش را درک نمیکرد.
دست دخترک را گرفت و به سمت هال کوچکشان رفت.
باخودش سشوار آورده بود، اهالی روستا اصلا از سشوار استفاده نمیکردند.
باحوله آب موهایشان را میگرفتند و زنها در آخر گیسهایشان را میبافتند.
تنها خان و خانزاده از آن استفاده میکردند.
– اینو از کجا اوردی؟
یاسر به سشوار نگاه کرد و تک خنده ای کرد.
– دزدیدمش!
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت269
با دیدن قیافهی متعجب و بامزه ی گلین قهقه زد.
– مسخره م میکنی؟
پسرک سعی داشت خواهرش را خوشحال کند، چشم های غمگینش خار میشد و در جانش فرو میرفت.
– خب دختر خریدم !
مگه جایی هم هست اینارو بدن ؟
دخترک شانه بالا انداخت ، جلوی برادرش نشست و او دست داخل موهای گلین برد، موهایش مانند پنبه نرم بود.
سشوار موهایش را خشک میکرد و حس خوبی به گلین میداد.
درحالی که دست یاسر موهایش را نوازش میکرد زمزمه کرد:
– خیلی خوابم میاد یاسر…
دخترک بی حال شده بود، مدام خوابش می آمد.
– صبر کن موهاتو ببافم اذیتت نکنه بعد بخواب.
دخترک سر تکان داد و در همان حین چرت های ریز میداد، یاسر آرام خندید، سر گلین را روی بالش گذاشت و به یک نکشیده دخترک خوابش برد.
ازخانه خارج شد و به سمت پدرش که باحالی خراب لب حوض نشسته بود و در فکر فرو رفته بود، قدم برداشت.
– حالت خوبه آقا خیرالله ؟
کاش به او پدر میگفت.
خدا میداند چقدر محتاج پدر گفتن این پسر بود. انگار آمده بود که تکیه گاه پدر و خواهرش شود.
– خوبم پسرم… گلین؟
یاسر سر تکان داد، نفسش را بیرون داد جلوی گلین خودش را محکم نشان میداد اما باغم خواهرش اوهم غمبار میشد.
– بهتره ، خوابیده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 143
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب ، گلینم بی حال شده و خوابش میاد و بعلههه،چشمشون روشن، حامله ست
حالا کلی دعوای مسخره هم تو عمارت سر این بچه ست که نریمان پدرش نیستو و ایناا
من رد دادم تو رو خدا نویسنده آخه سشوار عهد تیرکمون میرزا. یا خدا. فک کنم ی چیزی زدی احتمالا
هنوز متوجه نشدم دوره تاریخی این رمان چه زمانیه
خان و خانزاده اوایل دهه ۵۰ در ایران برافتاد اون موقع سشوار نبود برق نبود و خیلی چیزای دیگه
اونم تو روستاها