– اینارو کی بهت گفته ؟ دروغه محضه خان .
من همچین کاری نکردم ، دارن تهمت میزن.
با حرص قهقه زد ، خواست سیلی بعدی را بزند که صدای فیروزه بانو بلند شد.
– از کی تاحالا تو این خونه دست رو زن بلند میشه؟ نریمان !
صدای فیروزه انقدر بلند بود که حتی افسانه به خود لرزید، لباسش مناسب نبود اما چاره ای نداشت.
افسانه میترسید، وحشت داشت از حقیقتی که نریمان از آن میگفت.
– زنی مثل افسانه باید کشته بشه، به ولله که لایق این سیلی ها هم نیست !
فیروزه اخم کرد، جلو رفت و نارین هم پشت سرش بود.
داد و فریاد نریمان آنهارا از اتاق بیرون کشانده بود.
– چیکار کرده؟ گلینو لخت تو بغل یکی دیگه دیدی و اینجوری نزدیش، حالا دستت دراز شده واسه این دختر؟
فیروزه دلش برای افسانه میسوخت ، افسانه ای که از درون شیطان بود و ظاهراً خودش را فرشته و معصوم نشان میداد.
گوشه ی لبش پاره شده بود، زار زد و خودش را به فیروزه بانو رساند.
– دست روم بلند کرد ، به ناحق!
نریمان هیستریک خندید و دستش را داخل موهایش فرو برد.
– خفه شو زن !
حالمو بهم زدی !
نارین ترسیده از حالت چهره ی نریمان خودش را کمی عقب کشاند.
– مامان اون زندگیمو نابود کرده.
بشکنه دستی که به ناحق رو زنی بلند بشه!
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت320
– آروم باش پسر.
حرف بزن، بگو چرا اینکارو با این دختر کردی؟
غیر از اینه خودت به اتاقت دعوتش کردی؟
دست روی صورتش میکشد، آنقدر حرص در وجودش داشت که قابلیت به آتش کشیدن عمارت را داشت.
– منِ احمق منِ خر دلم براش سوخت، گفتم آدم بیگناه زندگی منه ولی نمیدونستم اون ویران کننده ی زندگیمه !
فیروزه دخترک را پشتش فرستاد، میخواست از ترکش های پسرش در برابرش محافظت کند.
نریمان تلخ خندید.
– کاش از گلین هم همینطوری دفاع میکردی، جای اینکه با غرور و افتخار بیرون کردنشو ببینی!
فیروزه اخم کرد ، نریمان کلافه بود و عصبی.
دیوانه شده بود، میخواست همه را خفه کند ، میخواست برود و گلینش را پس بگیرد.
زندگی با آرامشش را بازهم بدست بیاورد.
– زنی که زنا میکنه و مردارو داخل خونه میاره لایق دفاع نیست !
نریمان موهایش را چنگ زد و با عصبانیت داد زد:
– د درد منم همینه !
زنم از گل پاک تر بود ، گلین زن ناپاکی نبود.
چشم های خشمگینش را افسانه ای دوخت که میدانست ته خط است.
– این عوضی… این بی همه چیز یه مردو فرستاد سروقت زنم.
اسم زنمو خراب کرد…
گلینمو آواره کردم.
نارین بهت زده به حرف آمد:
– چی میگی داداش؟
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت321
– دارم میگم این عوضی نقشه کشیده.
این حرومزاده منو مسموم کرد و انداخت گردن گلین.
گلین بی گناهه ، گلین… اون…
دلش میخواست بنشیند زار بزند، دخترک خواسته بود حرف بزند اما او اجازه نداد و بی رحمانه در تاریکی شب او را بیرون کرد.
گفته بود بی گناه است.
ترس نگاهش را دید و پای لو رفتنش گذاشت.
– بهت رحم نمیکنم افسانه !
مثل آشغال پرتت میکنم جلو در خونه ی بابات.
ابروتو میبرم دختره ی عوضی!
طلاقت میدم، میگم دختری… میگم عیب داشتی و عارم اومد بهت دست بزنم !
به مادرش و خواهرش خیره شده و داد زد :
– نمیذارین پاشو از اینجا بذاره بیرون.
افسانه هق زد و نریمان از اتاق خارج شد.
دلش میخواست برود و گلین را پیدا کند، مگر دخترک او را میخواست؟ حتی اگر دیگر پیش نریمان برنگردد حق دارد.
او بد کرده بود، نشنیده بود و فوراً قضاوت کرد.
– پسرم… پسرم
باصدای بی بی آسیه ایستاد.
روی نگاه کرد به او را هم نداشت، اوهم گفته بود گلین بی گناه است.
بی بی جلویش ایستاد.
– بیگناهی دخترمو باور کردی ؟
پسرک دست بی بی را گرفت ، نگاه هردو برق میزد. خوشحال بود که صاحب قلب و وجودش بیگناه است و به او خیانت نکرده.
– آره بی بی میرم بیارمش.
بی بی پلک روی هم بست و صورت پسرک را نوازش کرد.
– برو بیارش… اون دختر… خیلی سختی کشیده.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 149
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم شما که پارت هات کوتاهه لااقل هم سه شنبه بذار هم جمعه
عالی بود افسانه حقشه بیشتر از این ها کتک بخورهههه
میخوام صدسال سیاه نری سراغ گلین، اگه دوباره یه داستان دیگه جور شد لابد مجدد بیرونش میکنی، اول یه خونه جدا بگیر بعد