نریمان هیستریک خندید و کلافه دست داخل موهایش برد ، بلند شده بودند.
– بچه؟ من از رفتن زنم… همهی وجودم داغونم تو به فکر وارثی؟
دمت گرم که همیشه منو متعجب میکنی که مادرم پنجاه سالشه و این حرفارو میزنه !
فیروزه اخم کرد ، نارین هم با شنیدن حرف هایش شوکه شده بود.
نگاه آخرش را به مادرش دوخت و با عصبانیت از پله ها بالا رفت ، گفته بود داخل همان اتاق بماند.
با رفتنش داخل اتاق، افسانه را دید که گریه میکرد.
گریه هایش به چه دردش می آمد وقتی گلین از او دل کنده بود ؟
افسانه با گریه و زیر چشم های سیاه شده از ریمل و سرمه به سمتش رفت.
– خان غلط کردم…
منو نفرست اونجا آبروم میره…
نریمان پوزخندی زد ، میخواست ابرویش را ببرد ، به خانه ی پدری اش تحویلش دهد. این لکه ی سیاه را نمیخواست داخل زندگی اش باشد، کسی که گلینش را اینگونه نابود کرده بود.
– بذارم اینجا بمونی ها؟
بذارم اینه ی دقم بشی زنیکه…
سکوت کرد.
گلویش میسوخت، سرش تیر میکشید ساعت از نصفه شب هم گذشته بود و داخل عمارت فقط فریاد هایش بود.
– خیال کردی میبخشمت؟
بهت فرصت دادم وقتی فهمیدم تومسمومم کردی ولی استفاده نکردی.
چه انتظاری داری ها؟
بذارمت رو سرم و حلوا حلوات کنم؟ آخرشم کون لق هرکاری که کردی؟
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت335
افسانه هق زد، به پای نریمان افتاد.
– منو نفرست… اونجا… اونجا منو سل… سلاخی میکنن !
نریمان پوزخندی زد ، پایش را از دور حلقه ی دستان دخترک بیرون کشید و ” بدرک ” نثارش کرد.
دست دخترک را گرفت و از روی زمین بلندش کرد.
– گمشو لباس بپوش!
ترسیده عقب رفت.
– ن… نه… خان…
نریمان ابرو بالا انداخت.
دیوانه شده بود ، دلش میخواست نصف شبی ابرویش را ببرد، نمیخواست یک ثانیه این سایه ی شوم در زندگی و خانه اش باشد.
– دلت میخواد باهمین تیپ ببرمت ها؟
افسانه انقدر عقب رفت که به دیوار خورد ، ترسیده سرش را تکان داد و لبش را داخل دهانش برد.
– ن… نه… این… اینکارو.. باهام نکن.
سرش را تکان داد ، صدایش را بالا برد و نارین را صدا زد، همراه مادرش پشت در ایستاده بودند که اگر چیزی شد خودشان را برسانند.
نارین داخل اتاق شد، با دیدن صورت وحشت زده ی افسانه دلش سوخت و سرش را کج کرد.
– بله داداش؟
نریمان نگاه عصبی اش را به افسانه دوخت ، همین حالا او را پرت میکرد و به خانه پدرش میبرد
– لباس تنش کن، میبرمش خونه ی پدرش
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر کم اخه بعد یک هفته همین؟
واقعا تف تو روحت بااین پارت گذاریت 🤏شعور نداری ک مخاطب بعد ی هفته منتظر ی پارت هس و شما این مدلی پارت میدی
شما ارامش خودتو حفظ کن حالا که دیگه انقدر گذتشته کاریش نمیشه کرد
ببین ی هفته س ارامشمو حفظ کردم باز رو اعصاب میره😂😂نمیاد پارت جدید بده،بازم آرامشمو بهم زد،😂