لبخندی نمادین زد و در دل با خود گفت:«کاش میشد پهن زمین شم و بمیرم اما اینکارو نکنم!»

 

مهمانی بود، دعوت خانواده‌ی نو عروس، نو عروس نامش بود اما هنور جلسه‌ی دوم خواستگاری بود.

چند شب پیش، که نریمان و خانواده‌اش برای خواستگاری به روستای پدر افسانه رفتند، قرار شد یک شب دعوت شوند به عمارت.

 

و فیروزه‌بانو از همان ابتدا دستور داد، پذیرایی باید با گلین باشد!

قصد ازارش را داشت، به پدرش نامه رسانده بود، میخواست برگردد به خانه‌یشان، اما هنوز جوابی نگرفته بود.

 

_ بذارشون اینجا برو سفره رو پهن کن.

 

سینی را با اشاره‌ی کتایون، دخترخاله‌ی نریمان بالای پله‌ها گذاشت:

_ دست نزنید خانم، میام میبرم…

 

کتایون با لبخند خم شد و سینی را برداشت:

_ بیا تو، پیشمون باش! عروسو ببین…

 

اخم در هم کشیدنش دست خودش نبود. قبل از انکه کتابون برداشت بدی از خلق تنگش کند گفت:

 

_ نه خانم، جای من اونجا چیکار داره اخه؟ برید خونوادگی با هم باشید، منم سفره‌رو تو پذیرایی میچینم.

 

کتایون متعجب به رفتن گلین خیره شد:

_ این دوتا یه چیزیشون هست…

 

 

سفره را پهن کرد و با کمک یکی دیگر از دخترهای مطبخ وسایل را منظم چیدند. پشتی‌ها را مرتب کردند و جای خان را مشخص.

 

وقتی تمام شد و غذا ها وسط چیده شدند، عقب کشید که برود، اما مردی جوان مقابلش ظاهر شد.

 

 

 

 

متعجب قدمی عقب رفت و سر پایین انداخت:

_ ببخشید، بفرمایید…

 

مرد نگاهش سر تا پایش را چرخاند و محجوب لبخندی زد:

_ ممنون خانوم…

 

گلین لب گزید، مکث مرد یعنی نامش را میخواست، به ارامی لب زد:

_ گلین، امانتی بی‌بی‌آسیه…

 

لبخند مرد پررنگ شد، چشمانش برق زد، کمی عقب رفت تا بهتر او را ببیند:

_ پس گلین‌خانم شمایید… انتظار دیدنتونو نداشتم خانم، ببخشید زود اومدم، گفتم تا قبل از اینکه بقیه بیان چند لحظه‌ای تو سکوت باشم، شلوغی سرمو درد میاره!

 

گلین سری تکان داد:

_ راحت باشید، من میرم…

 

قدم برداشت برود که صدای مرد متوقفش مرد:

_ منم محمدم، پسر حاجیه‌سلطان!

 

نگاهش با مکث روی مرد چرخید، خوش قد و قواره بود، لاغر اندام و کشیده، موهای منظم و بالا زده شده، با صورت سه تیغ و چشمانی که مژه‌های بلند و سیاهش سایه می‌انداخت.

 

_ خوشبختم آقا…شب بخیر!

 

سریع از آنجا بیرون زد، دلیل رفتار مرد را ندانست، در این عمارت کسی با کسی تکی و یواشکی حرف میزد نامش به بدکاره می‌افتاد، اخراج میشد، یا حتی ممکن بود فلک شود!

 

بی آبرویی بود دیگر، چیزی که نمیشد روی آن سرپوش گذاشت، باید جواب بی‌آبرویی را میدادند، خصوصا دخترها…

 

دیگر طبل رسوایی که صدا دهد، همین بود که میگفتند، نباید در خفا کاری کرد!

 

 

 

 

راه رفته‌ی گلین را با نگاهش دنبال کرد، کم کم که میگذشت، خان و خانواده‌اش هم به سالن پذیرایی می‌آمدند، برای صرف شام.

 

خانواده‌ی افسانه هم بودند، زنی زیبا و قد کشیده، موهای بلند و لختی داشت، سیاه و پرپشت، وقتی میبافتش قد مچ دست قطور بود.

 

چشمان کشیده و اغواگری داشت، زیبا و دلبرانه!

اما چیزی که باعث میشد به دل نرینان ننشیند، زیادی نگاه کردنش بود، زیاد زل میزد، لبخند میزد، سعی میکرد دل ببرد!

 

در چیزی که ابدا ذره‌ای موفق نبود و نریمان فقط به اجبار و اخم‌های در هم، همراهی‌اش میکرد، چرا که فقط چشم غره‌های پدرش و تهدیدهایش را میدید، چاره‌ای نداشت، تا زمانی که خان روستان پدرش بود، همه زیردستش بودند…

 

_ از خودتون پذیرایی کنید، این دختره کجا غیبش زد؟ وا…کتایون خاله یه توک پا میری رو پله‌ها گلینو صدا کنی؟

 

کتایون سریع برخاست و چشمان نریمان از خشم بسته شد، سعی کرد خودش را کنترل کند، اما دستان منقبض شده‌اش عیان بود.

 

_ اومدیم و یه چیزی خواستیم، نباید یکی باشه؟ بی‌بی از کی انقدر بی مسئولیت شده؟

 

خسروخان نگاهی به نریمان انداخت، می‌دانست قصد فیروزه‌ همسرش، از این کارها نشان دادن به گلین بود، که به او بفهماند پسرش دیگر مردِ زن دیگری میشود!

 

_ ولش کن خانم، غذاتو بخور چیزی خواستیم خودمون صدا میزنیم.

 

هرچقدر هم از وصلت نریمان و آن دختر بی سر و نشان ناراضب باشد، باز هم نریمان پسرش بود، نمیتوانست اینگونه آزار دادنش را ببیند، کمی مراعات هم بد نبود، او که قبول کرد تا کسی دیگر را بپذیرد، آن ها هم بهتر بود قبول کنند که گلین را آزار ندهند، نه؟

 

 

 

 

 

_ بذار بیاد ببینمش، خسروخان، کاش پدرش هم بود!

 

صدای حاجیه سلطان بود، مشخصا برای پسرش محمد میخواست، اخم بر چهره‌ی نریمان پررنگ‌تر شد، فکر اینکه دختری را که لب‌های سرخش را بوسیده بود همسر کسی دیگر شود، یا حتی اگر ان دستانش دست دیگری را میگرفت…

 

تنش از خشم له رعشه درمی‌آمد. نگاهی به پدرش انداخت و از جا برخاست:

_ با اجازه باباخان، میرم یه هوایی بخورم بیام…

 

پدرش حالش را فهمیده بود، اما پر ابهت لب زد:

_ بشین غذاتو بخور پسر، هوا فرار نمیکنه!

 

خیره در چشمان پدرش مکثی کرد، نگاه‌ها سمت آنها بود و حس بدی داشت، از اینکه پدرش مقابل بقیه او را آچمز کند.

 

ناچار سر جایش نشست، که مادر افسانه، جیران خاتون گفت:

_ پسرتون مشخصه عجوله خسروخان، تحمل نشستن سر سفره رو با ما نداره، طبعش گرمه؟

 

همه خندیدند، اصولا در مهمانی‌ها، زن و مرد جداگانه مینشستند، اما اینبار بخاطر نشان دادن افسانه و نریمان به همدیگر، قسمت پایین سفره زنان و قسمت بالایش مردها نشسته بودند.

 

_ نگران طبع پسر ما نباش، جیران خانم، پسرم اگه از خسروخانه، ماشاالله خستگی حالیش نمیشه!

 

خسروخان در جواب حرف فیروزه‌بانو اخم کرد و به شوخی تشر زد:

_ زن اینجا جای این حرفاس؟

 

نریمان کلافه چشم چرخاند و نگاهش لحظه‌ای در چشمان افسونگر افسانه گره خورد. لبخند نرمی که روی لب‌های گوشتی‌اش نشست وادارش کرد نگاه بگیرد.

 

«پارت فردا»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

حداقل جمعه ها دوتا پارت بزارید

،،،
،،،
1 سال قبل

وا

Haj.ali
Haj.ali
1 سال قبل

چقدر مزخرف پارت گذاری میشه

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

از مادر نریمان متنفرم الهی بمیری

همتا
همتا
پاسخ به  . .........Aramesh
1 سال قبل

آره از مادر نریمان مادر شهاب تو رمان سال بد همشون بمیرن
فقط مادر امید رمان آووکادو رو‌عشق است

رضا میر
رضا میر
پاسخ به  همتا
1 سال قبل

مادر قباد هم چندشه
ولی مادر سامیار خوبه

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  رضا میر
1 سال قبل

از مادر قباد متنفرمممم

. .........Aramesh
. .........Aramesh
پاسخ به  همتا
1 سال قبل

مادر حامی و امید خوبه
مادر قباد خرررررر
مادر نریمان قاطرررررر

رضا میر
رضا میر
پاسخ به  . .........Aramesh
1 سال قبل

آره دیگه قباد هم ب مادرش رفته مردیکه خرررر

یه بدبخت
یه بدبخت
پاسخ به  . .........Aramesh
1 سال قبل

مادر حامی هم اونقدر خوب نیست مادر خوب فقط مادر امیده
مادر حامی اگه خوب بود حرف پسرشو باور میکرد

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x