رمان فقط برای من بخون پارت 4 - رمان دونی

رمان فقط برای من بخون پارت 4

صدای خان جون بلند شد که گفت : خجالت بکش شرم نمی کنی فقط مونده منه پیرزن تو اتاق یه تازه

عروس دوماد میکروفون بزارم و صداشون و بشنوم

عسل گفت : خان جون یه بار اشکالی نداره به هر حال خیال خودتون راحت می شه از من گفتن بود

چند لحظه ای سکوت شد نه خان جون حرف می زد نه عسل به خودم گفتم این عسل عجب زبلیه چه زود

فهمید که فیلم بازی می کنیم

صدای خان جون و دوباره شنیدم که به عسل می گفت : فقط یه بار اونم بخاطر اینکه می خوام صد در صد

خیالم راحت بشه حالا میکروفونو از کجا پیدا کنیم

عسلم گفت : خان جون اون با من فردا تهیه اش می کنم

دیگه صبر نکردم و سریع بدون اینکه صدای از من در بیاد از توالت خارج شدم و به سمت بقیه رفتم وقتی

نشستم هامون دستشو رو پام گذاشت و فشار کوچیک داد یه ان تنم گر گرفت بی جنبه نبودم ولی نمی

دونم چرا تنم کوره ی اتیش شد به هامون گفتم :

عزیزم خسته ام من می رم استراحت کنم

هامونم گفت : برو خانومی منم زود می یام به فریده و سولمازو فرشته شب بخیر گفتم و به سمت اتاقم

راه افتادم و منتظر موندم تا هامون بیاد و موضوع رو بکم وقتی هامون اومد تموم اون چیزی که شنیده

بودمو گفتم

هامون خیلی عصبی شده بود و می گفت خان جون حق نداره تو حریم خصوصی اون تجاوز کنه بعدم گفت

اصلا بی خیال این شرکت می شم ولی من گفتم ما که تا اینجا اومدیم پس بهتره یکم دیگه هم دندون رو

جیگر بزاریم هامون گفت حالا نقشه ی بعدیت چیه ؟

به هامون یه نگاهی انداختمو گفتم :

ببین اگه دختر عمه ات فکر کرده که خیلی زبله باید بهش ثابت کنیم که ما زیرک تر از اون هستیم

فقط هامون دوربین فیلمبرداریتو فردا صبح قبل از اینکه بری شرکت بده به من

هامون که صداشو اروم کرده بود گفت : دوربین برای چی می خوای ؟

خوب هامون باید بدونیم میکروفون و کجا جاسازی می کنن دیگه

هامونم به من لبخندی زدو گفت : تو هم واسه خودت بلای هستیا خانوم یه پا کاراگاه صبح هامون دوربین

و به من داد بعد از اینکه چک کردم اونو تو جای دستمال کاغذی قایمش کردم خوبه دوربینش از این کم

حجماست می دونستم جایی که دوربینو گذاشتم زاویه کل اتاقو نشون می ده سعی کردم لنز دوربین معلوم

نشه بعد از اینکه مطمئن شدم نوبت نقشه ی دوم رسیده بود باید به یه هوایی از خونه می زدم بیرون

به خان جون گفتم می رم که به ستاره یه سر بزنم مثل اینکه سرما خورده خان جون هم کفت برو و به

ستاره سلام منم برسون قبل از اینکه از خونه خارج بشم به سمت اشپزخونه رفتم و به رویا خانوم گفتم :

رویا خانوم لطفا امروز اتاق من و تمیز نکنید رویا خانومم خوشحال شدو گفت : چشم خانوم

بعد از سفارش به رویا خانوم از خونه خارج شدم باید چند ساعتی بیرون می بودم تا اگه عسل می خواد

کاری کنه وقتشو داشته باشه به موبایلم به ستاره زنگ زدم گفتم دارم می رم پیشش

وقتی خونه ستاره رسیدم دیدم چشماش سرخه سرخه اصلا حال مناسبی نداشت

چته ستاره چرا چشمات قرمزن ؟

ستاره زد زیر گریه ……….

اخه چی شده دختر؟؟؟ جونم در اومد خوب بگو بدونم چی شده ؟

بازم گریه ستاره

ستاره جون با سام حرفت شده ؟ کسی اذیتت کرده ؟

ستاره بینیشو بالا کشیدو گفت : نه بابا بیچاره سام کاریم نداره طفلک

به ستاره گفتم : خوب درست حرف بزن ببینم چی شده ؟

ستاره گفت : انا من حامله شدم الان بچه ام 4هفته اشه

تا ستاره این حرفو زد بلند زدم زیر خنده و به ستاره گفتم : احمق برای این اشک می ریزی ؟

ستاره منو نگاه کن ستاره سرشو بلند کردو زل زد به من بهش گفتم : از اینکه زود بچه دار شدین

ناراحتی ؟

ستاره گفت : انا خیلی زود بود ما مگه چند وقته ازدواج کردیم

به ستاره یه لبخند زدمو گفتم : ستاره برای این موجود که تو بطنت داره رشد می کنه از خدا تشکر کن

دوست داشتی خدا کاری می کرد تا اخر عمر تو حسرت مادر شدن بودی ؟ ناشکری نکن ستاره اون بچه

تمام احساستو می فهمه با هاش حرف بزن به وجودش افتخار کن اون جنین ثمر عشق تو سامه بعد تو

نشستی اینجا ابغوره می گیری !!!!!!!

ستاره گفت : اخه انا خیلی زود بود ولی سام می گه حتما خدا الان مصلحت دونسته نمی دونی چقدر

خوشحاله از اینکه بابا شده !!!!

خوب ستاره جون کار درست همینه تو مگه سامو دوست نداری ؟

ستاره با اخم گفت : چی می گی براش می میرم

به ستاره گفتم : پس باید از خوشحال شدن عشقت خوشحال شی دیکه

ستاره یکم من من کردو گفت : راست می گیا

از رو مبل مبلند شدمو دست ستاره رو گرفتم و گفتم : حالا مثل یه مامان خوشگل و مهربون برو دست و

روتو بشور تا منم برای این مامانه خوب یه چیزی بیارم تا بخوره

ستاره تشکر کرد و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد منم تو اون فاصله سریع رفتم اشپزخونه و یه

لیوان اب میوه برای ستاره اوردم

با ستاره داشتم درباره ی حرفای عسل و خان جون صحبت می کردم که ستاره گفت : عجب مارموزیه این

دختر !!!!!!

به ستاره گفتم : دیدی حالا !!!اسم اردک برازنده اشه !

ستاره دوباره خندید و گفت : واقعا حقشه

یه ان یه فکر به ذهنم رسید و گفتم : ستاره اگه ازت یه چیزی بخوام برام انجام می دی ؟

ستاره گفت : اره چرا انجام نمی دم حالا چی می خوای ؟

ستاره می خوام بری یه بار دیگه ازمایش خون بدی ولی این بار به اسم من برو

ستاره که چشماش درشت شده بود گفت : چرا به اسم تو ؟؟؟؟؟؟؟؟

گوش بده ستاره می خوام این بازیو تمومش کنم می خوام بگم حامله هستم اون برگه ازمایشم نشونشون

بدم تا دیگه شکی برای خان جون هامون باقی نمونه

ستاره داشت فکر می کرد بعد از دقایقی گفت : باشه مشکلی نداره فردا صبح می رم دوباره ازمایش خون

می دم بعد از اونم می رم سونوگرافی …………

با خنده بلند شدمو ستاره رو بوسیدم دست رو شکم ستاره کشیدم و لحنمو بچه گانه کردمو گفتم :خاله

جون ببین چه مامانه معربونی داری زودتر بزرگ شو به دنیا بیا می خوام بغلت کنمو ببوسمت باشه خاله

پسر شو خوب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ستاره خندیدم گفت : به بچه ام زور نگو

دوباره خود ستاره دستشو رو شکمش گذاشتو گفت : مامان جون

به حرف خاله گوش نده هر وقتی دوست داشتی بیا تازه اگه دوست نداشتی پسر باشی هم مهم نیست عشقم

به ستاره لبخند زدمو گفتم ستاره چه حسی داری ؟

ستاره همون جور که دستش رو شکمش بود گفت : اولش ناراحت بودم خیلی هم اشک می ریختم ولی با

حرفای تو الان حس خیلی خوبی دارم اصلا یجور دیگه ای شدم …

یکم دیگه پیش ستاره نشستم دیگه موقعش رسیده بود که برگردم از ستاره خدافظی کردم ………….

به خونه که رسیدم همگی نشسته بودن و داشتن یه فیلم خارجی می دیدن فقط خان جون بود که داشت

کتاب می خوند اول یکمی کنار بقیه نشستم و به بهانه ی تعویض لباس به اتاقم رفتم سریع در و بستمو و دوربینو از جاش خارج کردم می خواستم فیلمو ببینم فیلمو زدم به دور تند همین جور فیلم داشت اتاق

خالی رو نشون می داد دیگه نا امید شده بودم فکر کردم شاید خان جون مخالفت کرده یا پشیمون شده می

خواستم دوربینو خاموش کنم که دیدم فیلم داره در باز اتاقو نشون می ده فریده و عسل اومدن تو اتاق

فریده داشت با عسل حرف می زد ولی چون صدای دوربینو رو کم گذاشته بودم درست متوجه نمی شدم

عسل یه چیزی از جیب شلوار جینش در اورد و گذاشت تو گلدونی که کنار در بود چند تا از همون

سنگهای تزیینی که پای گلدون ریخته شده بود هم گذاشت روشون بادستشم یکارای کرد که دیگه نمی شد

دید پس کار خودشونو کردن …………..

لباسمو عوض کردم یه شلوار کوتاه پوشیدم با یه تاپ پشت گردنی از امروز باید یکمی دقت بیشتری تو لباسام می کردم مثلا خیر سرم تازه عروسما یه رژ جیغ قرمز هم به لبام زدمو از اتاق بیرون زدم وارد سالن شدم که نشسته بودن فرشته بود که با خان جون صحبت می کرد به حرفاشون که دقت کردم دیدم

فرشته درباره ی گرفتن بلیط ها صحبت می کرد خان جون می گفت برای دو هفته ی دیگه بلیط ها رو بگیر

رومو به سمت خان جون کردمو گفتم : خان جون مگه کجا می خواید برید ؟

خان جون لبخندی زدو گفت : انا جان برای اتریش می خوایم بلیط بگیریم

چرا به این زودی خان جون ؟؟؟؟؟

انا جان زود نیست ما الان چند ماه مزاحم تو هامون شدیم دیگه یواش یواش باید به رفتن هم فکر کنیم

ای بابا چه مزاحمتی اخه خان جون ما به شما عادت کردیم

ممنون دخترم من یه کار نیمه تموم دارم که به محض اطمینان خاطر انجامش بدم دیگه کاری تو ایران

ندارم دیگه نوبت شماست که بیاید اونجا …

فهمیدم منظور خان جون از کار نیمه تموم همون ارٍث میراٍث بود پس باید تو این دوهفته هر کاری از

دستم بر می یومد انجام می دادم ……….

فریده بود که منو مخاطبش قرار داده بود و گفت : هر چند من به این ازدواج خوش بین نیستم ولی خوب

اگه زندگیتون تداوم داشت حتما به ما سری بزنید خوشحال می شم

فریده تا این حرفو زد فرشته و خان جون همزمان با هم گفتن فررررررررریده

به فرشته لبخندی زدمو گفتم : اشکالی نداره من ناراحت نشدم هرچند فریده جون هم بیراه حرف نمی زنن

ممکنه من فردا بمیرم خوب با مردن من دیگه زندگی من و هامون که تداومی نخواد داشت به هر حال هیچ

کسی از فرداش خبری نداره پس از حرف ایشون هم ناراحت نشدم صدای هامون که می گفت : ولی من

ناراحت شدم سر ها رو به سمت خودش کشوند ااااا این کی اومده بود این که خونه نبود ؟؟؟/

هامون یه اخم غلیظ به فریده کردو اومد کنار من نشست دستشو دور شونه های من انداخت و کنار گوشمو بوسید به فریده گفت : فریده من تا الان میزبان بدی بودم برای شما ؟ چیزی خواستیو فراهم نشده باشه ؟

بی احترامی از سمت من و همسرم دیدی ؟

خان جون گفت : هامون جان تو که فریده رو می شناسی ! پس باید به حرفای کم ارزشش عادت کرده

باشی ؟

هامون که هنوز با اخم به فریده نگاه می کرد به سمت خان جون نگاهی انداختو گفت : کلا فریده حرفاش

کم ارزش نیست بی ارزشه

با فشاری که من روی پای هامون اوردم هامونم دیگه ادامه نداد و بحث و تموم کرد ولی فریده عین این کسایی که هیچ غروری ندارن بی خیال نشسته بود واقعا از اخلاق فریده در تعجب بودم فکر کنم مشکل شخصیتی چیزی داشت ………

هامون گفت : من می رم لباسمو عوض کنم و بعد از رو مبل بلند شد و رفت

بعد از رفتن هامون خان جون به من گفت : انا جان برو پیش شوهرت یکاری کن زیاد از فریده دلگیر نباشه ما هم دو هفته دیگه رفع زحمت می کنیم بعد هم به سمت فریده برگشتو به فریده گفت : من بار اخری که با تو همسفر می شم بهتره رو اخلاقت بیشتر کار کنی

بدون حرف از مبل بلند شدم و به سمت اتاق خواب مشترکمون راه افتادم هامون با همون لباسا رو تخت دراز کشیده بود تا منو دید می خواست بلند شه که گفتم: عشقم چرا تنها اینجاست ؟ مگه من مردم که تنها دراز کشیدی رو تخت ؟

به هامون نگاه کردم بیچاره از شدت تعجب صورتش مثل این شخصیتهای کارتونی شده بود

تا اومد حرفی بزنه سریع دستمو رو بینم به نشانه ی هیس گذاشتم کاغذ و خودکاری ندیدم پس با یه رژلب رو اینه نوشتم میکروفون و با دستم به گلدون اشاره کردم هامون یه نگاه انداخت به اینه و از جاش سریع بلند شد پای گلدونو دید و یه لبخند گرم به من زد

اونم صداش پر از نیاز کردو گفت : نه خانومی من اومدم تا از عصبانیتم کم بشه

حالا بیا به شوهرت یه بوس بده تا شاد بشه و پر انرژی

این هامون ناکسم بازیگر خوبی بود و من خبر نداشتم

به هامون گفتم : همین جوری که نمی شه بهت بوس بدم خرج داره

چه خرجی خانومی ؟

باید قول بدی از فریده دیگه عصبانی نباشی اونا مهمونای ما هستن به خاطر خان جون احترامشو نگه دار

و بعد به هامون چشمک زدم تا بفهمه منظورم چیه ؟

هامونم گفت : به خاطر گل روی تو خان جون حرفی نمی زنم حالا که قبول کردم بدو بدو یه بوس بده از

اون ابدارش می خوام …..

خنده ام گرفته بود یکمی با عشوه خندیدمو مثلا خودمو پرت کردم تو بغل هامون

هامونم سرو صدا راه انداخته بود ………….

بعد از یه ربع تو اتاق موندن در گوش هامون خیلی اروم گفتم : هامون بیا بریم بیرون

هامونم سری تکون داد

بعد من با صدای بلند تر و با ناز گفتم : هامون عشقم بیا بریم بیرون زشته مهمونا تنها نشستن

فکر کردم الانم هامون می گه باشه بریم ولی گفت : نه عزیزم من الان هوس کردم بابا بشم

به هامون نگاه کردمو با اشاره گفتم : چی می گی ؟

هامونم مثل بچه ها شونشو برام بالا انداخت اها ااااااامی خواست اذیتم کنه باشه اقا هامون ….

به هامون با اخم ولی با لحنی خاصی گفتم : الان نمی شه عشقم ولی قول می دم شب به مرادت برسی

هامون به اخمم نگاهی کردم لبخند زد و گفت : قول بده انا شب اذیتم نکنی ؟

با حرصی که می خوردم گفتم : باشه عشقم قول می دم شب بابا بشی تازه اونم بابای یه دوقلو چطوره ؟

نه انا جون دو قلو نمی خوام همون یدونه بسمونه

باشه عشققققققققم حالا بیا بریم

و خودم زودتر از هامون از در اتاق بیرون زدم دو سه تا نفس عمیق کشیدم و با یه لبخند ساختگی به سمت مهمونا رفتم وقتی نشستم از رویا خانوم خواستم که بساط ناهارو اماده کنه و خودمم رفتم تا به رویا خانوم کمک کنم

داشتم پارچ دوغ و می بردم سر میز که خان جون گفت : عسل جان بیا بریم تو اتاقم کمکم کن ببینم کدوم قرصو باید بخورم خان جون که بلند شد سولماز گفت : خان جون بزارید من بیام قرصتونو پیدا کنم

خان جون به سولماز گفت : نه سولماز جان عسل بیاد داروهامو خودش از داروخانه گرفته باز می دونه چی به چیه !!!!!! تا شما بشینید سر میزو مشغول بشید من و عسل هم اومدیم

خان جون و عسل به سمت اتاق رفتن نگاهم به هامون افتاد که داشت منو نگاه می کرد فهمیدم تو فکرش چی می گذره چون تو فکر منم همین می گذشت اونا رفتن ببینن ما تو اتاق چی گفتیم ………..

همگی سر میز بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم که خان جون با یه لبخند وارد شد و گفت : نوش جون همگی ولی عسلو نمی شد به ده من عسل هم خورد قیا فش تلخ بود مثل زهر مار تو دلم گفتم : رو چه حساب کتابی اسم این دخترو گذاشتن عسل این دختر به هرچیزی شبیه الا عسل ……………..

بعد از اینکه ناهار خورده شد خان جون به من و هامون گفت : الهی ناهار بچه دار شدن شما رو بخورم

هامون یه ان شالله غلیظی گفت که همگی خندیدم من از خان جون تشکر کردم

نشسته بودیم و مشغول صحبت از هر دری بودیم که دیدم سولماز با یه جعبه وارد نشیمن شد و گفت : کی می یاد

مار پله بازی کنه ؟

عسل که ایشی کردو گفت : تو هر جا می ری این جعبه رو هم می بری مگه بچه ای اخه ؟

فریده و فرشته هم گفتن : فایده اش چیه ؟ همیشه تو می بری !

من به سولمماز گفت : من بازی می کنم خیلی وقته این بازیو نکردم

سولماز خندیدو گفت : اگه باختی نزنی زیر گریه

خندیدمو گفتم : باشه قول می دم گریه نکنم حالا بیا ببینم چقدر تعریفی هستی ؟

با سولماز مشغول بازی شدیم هر دفه هم سولماز می برد و می خندید منم حرصم در اومده بود خدایی خیلی وارد

بود مخصوصا تو تاس انداختن وسطای بازی بودیم که هامون گفت : بازنده با من بازی کنه به هامون نگاه کردم

دیدم منظورش از بازنده به منه خنده ام گرفته بود بازم من باختم حالا نوبت بازی منو هامون بود که شروع بشه همه توجهشون به بازی من و هامون بود قبل از اینکه هامون تاس بندازه گفت : اینجوری فایده نداره بگو سر چی شرط بندی کنیم ؟

به هامون نگاه کردمو گفتم : یعنی چی شرط بندی کنیم ؟ مگه اینجا قمار خونه است ؟

هامون گفت : نشد انا جرزنی نکن بگو بازنده باید چی کار کنه ؟

کمی فکر کردمو گفتم :باشه هامون جون بازنده باید اسب بشه و به برنده سواری بده !!!!!!

هامون و بقیه هم خندیدن دیگه بازی ناموسی شده بود قرار شد فقط یک دور بازی کنیم تاس اول و هامون انداخت

ولی شماره مورد نظر و نیاورد تاس بعدیو من انداختم که شیش گرفتم و خندیدم بازی داشت خیلی خوب پیش می رفت هامونم خوب بازی می کرد داشت می برد ولی اگه یه دو می اورد ماره نیشش می زدو می یومد چهار ستون پایین تر تو دلم دعا کردم که دو بیاره که خدا دعامو مستجاب کردو مهره ی هامون نیش خوردو اومد پایین هامونم

حرصی شده بود منم چند باری مار نیشم زد ولی با کلی دعا بردم همه برام دست زدن سولماز گفت : حالا وقته چیه

؟ من و فرشته همزمان گفتیم : سوارررری

سولماز گفت : صبر کنید باید از این صحنه فیلم بگیرم و سریع رفتو دوربینشو اورد هامون گفت : نمی شه یه

شرط دیگه بزاری ؟

نخیر اقا هامون خودت اسرار داشتی شرط بندی کنیم ؟

هامون چونه اشو گرفت تو دستشو گفت : نمی گم که بی خیال شرط بشی می گم شرطو تغییر بده ؟

به هامون با خنده ابرو بالا انداختمو گفتم : نخیر نمی شه شرط همون شرط اول مثل همون بخت که می گن بخت

بخته اوله حالا بدو اسب بشو می خوام سواری کنم

هامون یه نگاه موزی کردو گفت : تو دلت می اد من اسبت بشم ؟

با بی خیالی گفتم : اره که دلم می یاد تازه کلی بهم خوش می گذره زود باش هامون بیا بریم تو سالن اینجا فضاش کوچیکه .

هامونم یه لبخند موزی مثل نگاهش کردو گفت : باشه عزیزم اسب چیه ؟ اصلا خرت می شم بیا بریم سواریت بدم

هممون به سمت سالن رفتیم حتی فریده و این عسل اردکه هم اومدن هامون یکم مبل ها رو جا به جا کرد که فضاخوب و بزرگ بشه سولمازم دوربین و پلی کردو هی مثل گزارش گرا حرف می زد

هامون خودشو مثل اسب کرد یکم خجالت کشیدم که سوارش شم می خواستم بگم بلند شو هامون که خان جون گفت : پس چی شد انا بدو ببینم این نوه ی من چجوری بهت سواری میده ؟؟؟؟

با حرف خان جون شیر شدم و خیلی اروم نشستم رو کمر هامون دستمو گذاشتم رو شونه هاش تا تعادلم و حفظ کنم

وقتی هامون راه افتاد اولش چند دوری اروم می رفت که همه می خندیدنو تیکه می نداختن ولی بعدش سرعتشو زیاد کردهی خودشو کج ماوج می کرد فکر کنم می خواست کاری کنه تا من بیافتم جوری که من دیگه سفت از گردنش گرفته بودمو خودمو کامل خوابونده بودم رو کمرش با خنده گفتم هامون بسه بسه عالی سواری دادی دیگه

می خوام پیاده بشم

هامون گفت : حالا که ابروم رفته دیگه فایده ای نداره بمون و سواریتو بگیر

به هامون گفتم : نه بسه دیوونه فکر کمرتم باش داغون می شه می خوام پیاده شم

هامون ارومتر می رفت ولی یکدفه منو به یه دستشو گرفت که باعث شد بیافتم زمین ولی دردم نگرفت هامون سریع خودشو کشوند روی من جوری که نمی تونستم از زیرش بیرون بیام به چشماش نگاه کردم هامونم یه جور خاصی نگام می کرد گفت : خوب

سواریتو گرفتی ولی حالا نوبت منه !!!!

به هامون گفتم : تو با این هیکلت می خوای سوار من شی خوب کمر من که از وسط دو نیم می شه

یه نگاه به بالا سرم انداخته بودم همگی از بالا شاهد گفتگوی من و هامون بودن و سولمازم فیلم م گرفت

هامون سرشو بلند تر کردو گفت : سولماز خانوم حالا که گزارش اسب شدن بنده رو گرفتی پس از پشت صحنه هم

فیلم بگیر یه صحنه عاشقانه و رومانتیکه

تا اومدم بفهمم چی به چیه لبهای هامون منو ساکت کرد وای خاک به

سرم این پسر چقدر بی هیاست هر چی تقلا کردم هامون با خنده کار خودشو می کرد هی می خواستم لباشو گاز

بگیرم ولی تا می یومدم گازش بگیرم سرشو عقب می گرفت دوباره مشغول بوسیدنم می شد دیگه زورم تموم شده

بود گفتم : هامون غلط کردم باور کن خسته شدم اخه زور من بهت نمی رسه

هامون و بقیه زدن زیر خنده خان جون گفت :

من گفتم این نوه ی من الکی به کسی سواری نمی ده نگو می خواسته تلافی کنه و دوباره خندید

هامون به سولماز گفت : خوب فیلم گرفتی ؟

سولماز گفت : وای هامون عالی گرفتم مخصوصا بوسیدن شما دوتا رو

به بالا سرم نگاه کردم عسل نبود فکر کنم رفته بود که بشینه

هامون گفت این صحنه ی پایانیه فیلمه انا زود باش منو ببوس ؟

بس کن هامون چی می گی تو ؟

گفتم منو ببوس تا ولت کنم وگرنه کار به جاهای باریک می کشه تو که دوست نداری ؟

سر هامون جیغ زدم ولی هامون سرشو رو سینه من گذاشت که مثلا بگه حرف من همونه عوضم نمی شه

واقعا دستام تو دستای هامون سر شده بود به هامون گفتم : باشه بیا ببوسمت

هامون لبشو جلو اورد دوباره جیغ کشیدم و گفتم : بی حیا لپتو بده ببوسم

هامون می خندید گفت : نه نشد بوسه از روی لبام زود باش

یه بوس سریع زدمو گفتم حالا بلند شو باور کن تمام تنم بی حس شد

هامونم بعد از اینکه با دوربین بای بای کرد از روم بلند شد و به سمت خان جون رفتو گونه ی خان جونو صدا دار بوسید

خان جونم خنده اش گرفته بود گفت : از بوسیدن زنت سیر نشدی که منم می بوسی ؟

هامون گفت : این بوسه برای این بود که منو خوب شناختید

من شاید یکی دو دقیقه همون جوری رو زمین ولم بودم که هامون اومد بالا سرمو گفت : می خوای بالشت بیارم همین جا بخوابی ؟

به هامون نگاه کردمو گفتم : بعدا حسابتو می رسم صبر کن

شب شده بود من کاملا خسته بودم اونروز خیلی هامون سر به سرم گذاشته بود دیگه

نا نداشتم وارد اتاقم شدم تا بخوابم زودم خوابم برد وسطای خوابم بود که یه ان یه چیزی

رو پام حس کردم فکر کردم مگسی چیزی رو پام تو همون خواب یکمی پامو تکون دادم تا

اگه جک و جونوری هست از رو پام بپره دوباره همون حس رو پاهام با دستم یکمی پامو

خاروندم دوباره خواب ولی این مگس لعنتی مگه می زاشت بخوابم دوباره همون حس

و رو پام احساس کردم چشمامو نیمه باز کردم تا کاملا خواب از سرم نپره ولی وقتی چشمامو

باز کردم هامونو دیدم که کنار من نشسته با بالا تنه ی لخت برق سه فاز از سرم گذشت رو

تخت نیم خیز شدم به خودم نگاه کردم که به پهلو خوابیده بودمو کل رو تختی مچاله شده بین

پاهام بود یکی از پاهامم زیر رو تختی قایم شده بود و دیگری رو… یادم افتاد که من پیراهن

خواب تنم کرده بودم البته نه مثل اون پیرهن خوابای ان چنانی یه دونه که زیاد کوتاه نبود و یقه

شم باز باز نبود ولی خوب تو خواب پیر هنم بالا رفته بود حالا یکی از پاهام کاملا لخت بود

سریع خودمو جمع و جور کردم و کاملا نشستم

به هامون که می خندید نگاه کردم با تشر گفتم : چیه ؟ چرا نزاشتی بخوابم ؟

هامون گفت : مگه قول ندادی امشب منو بابا کنی ؟

هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تا اومدم چیزی بگم هامون جلوی دهنمو گرفت خیلی اروم تو گوشم زمزمه کرد : میکروفون

تازه یادم افتاد به هامون نگاه کردمو با سرم اشاره کردم که فهمیدم

هامونم دستشو اروم از جلوی دهنم پایین اورد

هامون ادامه داد : خوب خانومی انا هست و قولش یادت که نرفته من امشب می خوام بابا بشم

به هامون اخمی کردمو اشاره کردم اینقدر واسه من بابا بابا نکنه چه معنی داره ؟؟؟؟؟….

بعد یکم صدامو نازدار کردمو گفتم : هامون جون نمی شه یه شب دیگه اخه خوابم می یاد؟

نه عزیزم نمی شه قول دادی پس پاشم وایسا ……….

هامون سریع بسمتم خم شدو منو تو اغوشش گرفت از حرکتش شوکه شدم و تنها کاری

که تونستم انجام بدم یه جیغ یواش بود هامون منو رو تخت خوابوند دستمامو با دستاش

گرفته بود فکر کردم داره فیلم می یاد ولی دوباره یادم افتاد که چه فیلمی اونا فقط صدای

ما رو می شنون دیگه تصویرمون و که نمی بینن داشتم تقلا می کردم تا از زیر بدن

هامون بیرون بیام هامون سرشو تو گردنم کرده بودو می بوسید بعد هم یه گاز گرفت که دیگه جیغم د راومد

می خواستم پاهام و خم کنم تا بازانو بزنم به هامون و اونو از خودم دور کنم ولی نمی شد

هر حرکتی می کردم اون عکس العمل نشون می داد و حرکتهای منو خنثی می کرد

هامون همون جوری فقط داشت گردن منو می بوسید یا گاز می گرفت

دیگه ترسیده بودم در گوش هامون گفتم داری چه غلطی می کنی هامون ؟؟؟؟

اگه تمومش نکنی جیغ می زنم اصلا گور پدر هر چی نقشه است !!!!

هامون تا سه می شمرم اگه تمومش نکنی …….

هامون خیلی اروم از روم بلند شد و کنارم دراز کشید دوباره خودشو به سمتم کشید که یه جیغ دیگه زدم

هامون در گوشم گفت : اروم باش فقط خواستم چند جای کبودی رو گردنت بزارم تا همه چی طبیعی باشه

حالا هم کاریت ندارم اروم بخواب .

هامون رو سرمو بوسید و تیشرتشو از رو زمین برداشت و تنش کرد و کنارم خوابید

من که کاملا ترسیده بودم تا نزدیکیهای صبح خوابم نبرد دمدمای صبح بود که خوابیدم ………….

وقتی بیدار شدم به ساعت نگاه کردم اوه ساعت ده و نیم بود

سریع دست و رومو شستم اومدم موهامو شونه بزنم که دیدم بله گردنم

تو چند جاش کبودو قرمز شده بود این هامونم وحشیی بود واسه خودش

ببین چه کرده بی خیال کبودی شدمو لباسمو عوض کردم یه شلوار جین مشکی پام

کردم با تی شرت جذب سفید که روش با مشکی نوشته شده بود فقط تو عشق منی …

اماده از اتاق خواب بیرون زدم

سلام صبح همگی بخیر

همگی جواب منو دادن و خان جون کمی رو من مکث کرد البته

بیشتر به کبودیه گردنم نگاه می کرد وقتی نشستم هامون گفت : عزیزم خوب خوابیدی ؟

واقعا اگه کسی نبود حسابی از خجالتش در می اومدم ولی خوب

از بد شانسیم نمی شد جواب هامونو داد پس

گفتم : اره عشقم خوب خوابیدم

فرشته به من نگاه کرد وقتی کبودیه گردنمو دید

یه لبخند مهربون زد بعدشم گفت : انا جان امروز می خوام برم یکمی وسیله بخرم دیگه باید اماده رفتن بشیم

بعد از کلی تعارف که نه زوده بمونید و غیره ….. قرار شد

همگی بریم که مهمونا کمی برای خودشون وسیله بخرن

به عنوان سوغات از ایران با خودشون ببرن بعد از

اینکه حاظر شدیم خان جون گفت : هامون جان تو بمون امروز بریم پیش وکیلم

ولی عسل سریع گفت : خان جون ولی …

خان جون به عسل یه چشم غره ای رفت یعنی خفههههههههه

هامونم چشمی به خان جون گفت می خواستیم از در بیرون بریم که هامون

منو صدا کردو گفت : این کارت عابر بانکمه رمزشم که یادته هر

چی خواستن خودت حساب کن نزار اونا حساب کنن

سرمو تکون دادم و گفتم : باشه

*******

تو راه هامون به من زنگ زدو گفت خان جون شرکتو کامل به هامون واگذار کرد

منم براش خوشحال شدمو مبارک باشه ای گفتم ولی ته دلم غم داشتم نه از اینکه

هامون به خواسته اش رسیده بود ناراحتیم از این بود که این بازی تموم بشه من با

این قلب بی قرارم چجوری کنار بیام با خاطره های هامون چی کار کنم ؟؟؟

خرید ما هم تموم شده بود تقریبا شب بود که رسیدم از بس اجیل و صنایع دستی خریده بودیم

دیگه هر چی رو نگاه می کردم پسته و بادم می یومد تو چشمم به خونه که رسیدیم تا اومدم

کیف پولمو بردارم تا حساب اژانسو بدم دیدم کیفمو جا گذاشتم به فرشته گفتم که اونا پیاده بشن

تا منم برگردم و کیفمو بیارم و از راننده خواهش کردم منو دوباره به سمت همون مغازه ببره

راننده هم قبول کرد و راه افتاد وقتی رسیدیم من از فروشنده پرسیدم که کیفمو اینجا جا گذاشتم

که فروشنده هم تا منو دید گفت : بله براتو نگه داشتم و کیفو به من برگردوند دوباره با همون

ماشین برگشتم سمت خونه وقتی کرایه رو پرداخت کردم و پیاده شدم ماشین هامون و دیدم که

کمی اون طرف تر از در پارک شده بود دقت که کردم دیدم دونفر تو ماشینن یکمی نزدیک تر شدم

هامون و شناختم یه دختر هم کنار دستش بود قلبم ایست کرد دیگه نه تونستم یه قدم نزدیکتر بشم

نه دورتر همون جا ثابت ایستاده بودم دیدم که دختره خودشو به سمت هامون خم کردو

هامون و بوسید ……… دستم نا خوداگاه به سمت دهنم رفت

هامون دخترو از خودش دور کرد دیدم که دستشو به حالت عصبی تو موهاش کرد و

داشت به دختره یه چیزایی می گفت هامون سرشو تکون می داد وقتی دوباره دستشو

تو موهاش چنگ زد منو تو اینه دید منم داشتم نگاش می کردم هامون سریع از ماشین پیاده شد

چند قدم نزدیک من شد ولی من پاهام جونی نداشت ولی عقلم می گفت برو…….. نمون ………..

همه چی تموم شد ……. پایان بازی …….. برو انا برو …….

هامون نزدیک من شده بود ولی من مات مونده بودم فقط چشمام بودن که درست کار می کردن و

اشک می ریختن هامون تا اومد چیزی بگه من دویدم هامونم پشت سر من دوید ولی من اینقدر

حالم بد بود که شاید مثل یه دونده ی حرفه ای می دویدم به سر خیابون که رسیدم یکمی وایسادم تا

نفس بگیرم یه نیم نگاهی به پشت سرم انداختم هامون و ندیدم پس دیگه دنبالم ندویده بود با قلب به

خون نشسته به سمت دفتر اژانس رفتم که همون نزدیکیا بود یه ماشین گرفتم باید می رفتم

داشتم خفه می شدم این اشکا منو اروم نمی کردن باید فریاد می کشیدم باید ضجه می زدم شاید

اروم بشم راننده از تو ایه به من نگاه می کرد بعد از کمی که رفت گفت : خانوم مسیرتون کجاست ؟

به راننده گفتم : اقا برو یه جای خلوت….. برو بیرون شهر

راننده با تعجب منو از تو اینه نگاه کرد و گفت : حالتون خوبه خانوم

با گریه گفتم : نه دارم خفه می شم

راننده دوباره گفت : می خواید برسونمتون بیمارستان

نه اقا فقط برو یه جای که بتونم فریاد بکشم تو رو خدا برو

راننده هم دیگه چیزی نگفت تقریبا از شلوغیا خارج شده بودیم پیچید تو یه جاده که

خیلی خلوت بود من که نمی دونستم کجاست راننده یکم دیگه هم رفت و ماشینو پارک

کرد به سمت من برگشتو گفت : من تو ماشین منتظرتون می مونم هر چه قدر دوست داشتید فریاد بزنید

در ماشینو باز کردم یه جای ارومی بود و تاریک دیگه از تاریکی وحشتی نداشتم هر چه بادا باد

یکمی از ماشین فاصله گرفتم با زانو افتادم و دوباره یاد هامون افتادم رو زمین فریاد زدم

برای خودم فریاد زدم

برای قلبم فریاد زدم

برای بختم فریاد زدم

فریاد ……..فریاد………فریاد………

این قدر داد زده بودم حس می کردم گلوم زخم شده وقتی کمی اروم شدم به سمت ماشین

حرکت کردم و خیلی اروم در و باز کردم و نشستم از راننده یه تشکر خیلی ارومی کردم

راننده راه افتاد بعد از نیم ساعت تو شلوغیه شهر بودیم نمی خواستم که برگردم موبایلمو

از کیفم در اوردم اه ه ه 52 تا میس کال از خونه و هامون بود

به راننده گفتم منو سمت خونه خودم ببره وقتی سر خیابونمون پیاده شدم

عابر بانک هامون و به راننده دادم و ادرس خونه هامونم دادم و گفتم ببره به

هامون تحویل بده کرایه رو با مقداری ببیشتر به راننده دادم و دوباره از ش تشکر کردم و

به سمت پیاده رو حرکت کردم قدم به قدم به خونه خودم نزدیکتر می شدم وقتی خونه رسیدم

اولین کاری که کردم تمام پریزای تلفنو کشیدم موبایلمم خاموش کردم تو اون لحظه

اصلا دوست نداشتم به چیزی فکر کنم

وقت برای فکر کردن زیاد داشتم در یخچالو باز کردم از بین قرصهای مادرم که

مونده بود یه قرص خواب قوی برداشتمو با یه لیوان اب خوردم مانتوم از تنم در

اوردم همون جا رو زمین انداختم یه راست به سمت اتاق خواب پدر مادرم رفتم

دلم می خواست اونجا بخوابم هنوز بوشونو تو این اتاق حس می کردم یک ساعت

بعد من دیگه چیزی نفهمیدم از خواب که بیدار شدم ساعت 3ظهرو نشون می داد یه دوش

گرفتم تا رخوتی که حس می کردم از بین بره اماده و حاظر بودم حالا باید می رفتم تا تمومش کنم

قبل از اینکه از خونه بیرون برم یه تلفن به خونه ی هامون زدم که رویا خانوم جواب داد بهش

گفتم خونه چه خبره اونم گفت اقا هامون که دیشب تا وقتی من نرفته بودم بر نگشته

بودن نم یدونم کی اومدن امروزم که خانوم بزرگ از شما پرسید : اقای شمس گفتن که

برای دوستتون اتافی افتاده که شما مجبور شدید بمونید پیششون

تماسمو با رویا تموم کردم پس هامون رفع و رجوع کرده بود کیفمو از رو مبل

برداشتمو از خونه زدم بیرون

وقتی خونه ی هامون رسیدم فقط خان جون و فریده بودن خان جون بود که

پرسید: انا جان حال دوستت چطوره ؟

به خان جون گفتم : خوبه خان جون خدارو شکر خطر رفع شد و

شروع کردم به دروغهای بی سر ته گفتن

تا اخر شب اصلا تو حال خودم نبودم خوبه که بقیه هم فکر می کردن من نگران دوستم هستم

نمی دونم ساعت چند بود که هامون اومد هنوز منو ندیده بود

خیلی پریشون به نظر می رسید از خان پرسید : خان جون انا زنگ نزد

خان جون گفت : چرا عزیزم

هامون لبخند پر رنگی زدو گفت : چی گفت ؟ کی می یاد ؟

خان جون گفت : از خودش بپرس

هامون با لحنی که پر از تعجب بود گفت : مگه خونه است کی اومد ؟

به سمت سالن رفتم و با یه لبخند ناراحتی گفتم : ظهر اومدم عزیزم حال دوستمم خوبه

به هامون نگاه کردم اونم داشت منو نگاه می کرد تو چشماش اوج ناراحتی و شرمندگیو حس می کردم

اروم نگاهمو از هامون دزدیدم به سمت اتاق خواب رفتم در و بستم باید عقد نامه و شناسنامه رو بردارم

می دونستم هامون گذاشته تو کمد با یکم گشتن پیداشون کردم شناسنامه هارو گذاشتم تو کیفم ولی عقد نامه رو داشتم نگاه می کردم اره این درست ترین کار بود

فردای اون روز به نزدیکترین دفتر اسناد رسمی رفتم و وکالتی تنظیم کردم که هامون بدون

حضور من بتونه از من جدا بشه و هم چنین مهریمو که یه سکه بود هم بخشیدم وقتی

کارم تموم شد به سمت خونه حرکت کردم نمی دونم ولی یه حس عجیبی داشتم

یه حس سبکبالی هرگز نمی خواستم به خودم دروغ بگم من عاشق هامون شده بودم

عاشق اذیت کردناش عاشق حضورش…… به خودم گفتم شاید اینا عادت باشن نه عشق

ولی قلبم مهیب می زد نه اینا همه از عشقه …عشقی که مثل یه خیابون یکطرفه است

و فقط قلب منه که تو این خیابون داره حرکت می کنه به اسمون نگاه کردم اسمونم مثل دل من بود

ابری بود ولی بارون نمی بارید به خودم قول داده بودم که بیشتر از این خودمو خار نکنم

دیگه ذلیل این عشق بیهوده نمی شم من انا بیتا بودم پس می جنگم نه با عشقم اون جاش همیشه تو

قلبمه می جنگم با شکست می جنگم با حقارت می جنکم با ……….

بعضی وقتها می شه که ادمها نیاز دارن با خودشونم بجنگن با حس دردنیشون حالا من می شم یه گلادیاتور

تو فکر و خیال بودم که صدای بوق ماشینی منو به خودم اورد سرمو بلند کردم دیدم ستاره است

ماشین ستاره کمی جلوتر ترمز کرد

سلام انا خانوم بی وفا

سلام ستاره جون از این طرفا ؟؟؟؟؟؟

داشتم از خونه ی مادرم برمی گشتم سوار شو برسونمت

مزاحمت نباشم ستاره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بیشین بابا چه واسه من کلاس می زاره مزاحممممممممم نباشم …..

سوار ماشین که شدم گفتم : راستی ستاره حال جوجو چطوره ؟ باباش چطوره ؟

ستاره خنده ی قشنگی کردو گفت : جفتشون خوبن

به ستاره نگاه کردمو گفتم : خدارو شکر خودت خوبی ؟

ستاره مشکوک منو نگاه کرد گفت : انا چرا اینقدر ناراحتی ؟

با لبخند زورکی به ستاره نگاه کردمو گفتم : ستاره جون بازم توهم فانتزی زدی عزیزم

من حالم خیلیم خوبه

ستاره اهانی گفتو دوباره پرسید : پس چرا نیومدی دنبال جواب ازمایش و سونگرافی من

همه رو اماده کرده بودم واسه تو ؟

– اخ ستاره ببخشید باور کن اصلا تو یادم نبود راستش مشکل حل شد خان جون هامونم

شرکتو کامل به نام هامون کرد منم که سرگرم این مهمونا بودم اخه دارن می رن

ستاره گفت : خوبه خوشحالم البته سامی یه چیزایی گفته بود

من خنده ام گرفته بود یاد حرف هامون افتادم که گفته بود سام اب می خوره هم به

ستاره گزارش می ده

ستاره بود که منو از افکارم خارج کرد : بی چی می خندی بگو من و بچه امم بخندیم

دوبره با صدا خندیدمو گفتم یاد حرف هامون افتادم و حرف هامون و به ستاره تعریف کردم

ستاره گفت : مگه بده ؟ من از روز اول با سام شرط کرده بودم که باید همه چیو

به من بگه البته منم همه چیو بهش می گم

نزدیک خونه رسیده بودیم که به ستاره گفتم : ستاره بیا بریم خونه زنگ بزن سام هم بیاد

ستاره جواب داد : حالا بعدا فرصت زیاده راستی انا این برادر شوهر من مارو کچل کرده ؟

به ستاره گفتم : سامانو می گی ؟ واسه چی ؟

ستاره با نگاه سفیهانه ای گفت : یعنی تو نمی دونی ؟

داشتم فکر می کردم که من باید چیو بدونم که یادم افتاد ……….

به ستاره گفتم : ستاره گفتنش هم درست نیست تو که شرایط منو می دونی تو دیگه چرا ؟

ستاره گفت : می دونم انا ولی بالاخره که چی ؟ هیچ چیز جدی هم که بین تو هامون نیست

خوب تو هم باید به فکر اینده ات باشی یانه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ستاره جون هر وقت اینده اومد من بهش فکر می کنم الانم بیخیال

از ماشین پیاده شدم و از ستاره تشکر کردم و با کلیدی که داشتم وارد خونه شدم

چه خبر بود تو سالن کلی ساک و چمدون گذاشته شده بود یه سلام بلندی دادم تا متوجه

حضور من بشن

همگی جواب سلام منو دادن فرشته و فریده مثل فرفره هی اینورو اونور می رفتنو یه چیزایی تو چمدونا می چپوندن عسل هم بود ولی سولمازو ندیدم رفتم کنار خان جون نشستم

خان جون به من لبخندی زدو گفت : انان جان خیلی تو زحمت انداختیمت

– این چه حرفیه خان جون نگید توروخدا ….. ای کاش نمی رفتی خان جون من یکی بهتون عادت کردم

خان جون دستمو گرفت و گفت : منم بهت عادت کردم ولی رفتنی باید بره دیگه عزیزم این بار نوبت شماست که بیاید

به خان جون لبخندی زدمو گفتم : چشم اگه عمری بود حتما می یایم

امروز خان جون و بقیه می رن ته دلم از رفتنشون خیلی ناراحتم

خیلی زیاد خوب یا بد با همشون انس گرفته بودم حتی فکر می کنم برای گوشه

کنایه های عسل و فریده هم دل تنگ می شم ولی خوب این بازی زمان

محدودی داشت حالا هم سکانس اخر این نمایش بود امشب تمام می شد با رفتن خان جون ………….

به فرودگاه که رسیدیم به خان جون کمک کردم تا پیاده بشه یه ماشین ون

هم هامون کرایه کرده بود اخه وسایلشون دوبرابر زمانی

بود که به ایران اومده بودن وارد سالن که شدیم هامون سریع با کمک دو

اقایی که چرخ دستی داشتن چمدون ها رو برد قسمت تحویل بار می گفت اینطوری

بهتره من و بقیه هم نشسته بودیم سولماز کنار من نشسته بود داشت از خاطره های

که با هم داشتیم حرف می زد هامون هم به جمع ما پیوست نیم ساعتی نشسته

بودیم و گپ می زدیم که پرواز و اعلام کردن با خان و جون بقیه روبوسی کردم

حتی با عسل هم خیلی صمیمی خدا حافظی کردم وقتی از گیت گذشتن برگشتم و

رو صندلی نشستم ولی هامون همون جا ایستاده بود و منتظر بود که هواپیما بپره

تا خیالش راحت بشه منم از بیکاری داشتم مردومو دید می زدم خیلی شلوغ بود…

با صدای هامون از کنکاش مردم دست برداشتم و به هامون نگاه کردم

هامون کنارم نشست و گفت : نمی خوای بریم پرواز خان جون هم پرید ما هم دیگه اینجا کاری نداریم

بلند شو بریم خونه

به هامون نگاه کردم از بعد از اون اتفاق دیگه با هاش سرد برخورد

می کردم سرد تر از برخوردم نگاه سردم بود که چشمای هامون و غافلگیر

می کرد بدون این که چیزی بگم بلند شدم و به سمت خروجیه سالن حرکت کردم

هامون هم پشت سر من راه می اومد سوار ماشین شدیم و هامون از پارک خارج شد

تو مسیر سعی کردم چشمامو ببندم تا هامون نخواد حرفی بزنه

می خواستم اخرین شب بدون درگیری یا دلخوری بگزره

با صدای ترمز ماشین چشمامو باز کردم رسیده بودیم خیلی اروم پیاده شدم و

وارد خونه شدم هامون هم چند دقیقه بعد من وارد شد واقعا جای خالی خان

جون و بقیه حس می شد کرد رو اولین مبل نشستم داشتم به این چند ماه اخیر فکر می کردم که

هامون گفت : انا من به تو یه توضیح بدهکارم !!!!!!!

خیلی اروم نگاهمو سپردم به چشمای هامون و گفتم : من بدهکاریمو بهت حلال کردم پس بدهی نداری

و از رو مبل بلند شدم به سمت اتاق خواب رفتم می خواستم مانتومو

در بیارم و استراحت کنم تو این مدت اینقدر فکرای جورواجور کرده بودم که حس می کردم

اعصابم ضعیف شده روسریمو از سرم در اوردم و پرتش کردم رو تخت از

کمد هم یه لباس استین دار ساده تنم کردم حوصله عوض کردن شلوارمو

نداشتم ترجیح دادم با همون جینی که تنم بود رو تخت ولو شم ولی چه

فایده تا چشمامو می بستم صحنه ی بوسیدن اون دختره و هامون تو نظرم پررنگ

می شد بلند شدم و رو تخت نشستم به پشتی تخت تکیه زدم و پاهامو تو شکمم جمع کردم

سرمو گزاشتم رو زانوهام مثل این مادر مرده ها ………..

صدای در باعث شد سرمو بلند کنم هامون بود که وارد اتاق شد ه بود تو

دلم از خدا خواستم که هامون امشب این جا نخوابه به هامون نگاه کردم که به

دیوار تکیه زده بود اونم ناراحت بود کاملا از نگاهش معلوم بود شایدم از

رفتن فامیلاش ناراحته و دلتنگه نگاهمو ازش گرفتم هامون تکیه اشو از

دیوار گرفت و دو قدم به سمت تخت نزدیک شد و گفت : واقعا نمی خوای تو ضیحی بدم ؟

پوزخندی از سر ناراحتی زدم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم : نه گفتم که دیگه نیازی به این کار نیست

سنگینی نگاه هامون و رو خودم حس می کردم ولی لجوجانه اسرار داشتم تا چشمام به چشماش نیافته

هامون که دید من حرف دیگه ای نمی زنم می خواست از اتاق خارج بشه که گفتم : راستی هامون

هامون سریع به سمتم چرخید من بازم با سر پایین گفتم : دیگه مدیونت نیستم مگه نه ؟

منتظر جواب هامون بودم ولی حس کردم انتظارم زیادی طولانی داره می شه

سرمو بلند کردم تا جوابمو از نگاه ش بگیرم نمی دونم تو چشماش چی بود

ولی هر چی بود قلب وامونده من دوباره تند تند به تپش افتاده بود

تو نگاه هم غرق بودیم به خودم گفتم چقدر حرف نگاهها بی تکلف تر از حرف زبون

هامون خیل ی زمزمه وار گفت : نه ..

همین بیشتر از این کلمه چیز دیگه ای نگفت و با سر

پایین اروم از اتاق خارج شد اما من مثل این چند وقت بارش چشمام شروع شد

دلم گرفته بود به خودم می گفتم انا جدی جدی داره تموم می شه هیچ کاری هم از دستت

بر نمی یاد اخه چرا هامون دوست نداشت من تو زندگیش بمونم

من که از نظر قیافه خوب بودم از خانواده ی خوبی هم بودم حالا شاید پولدار نبوده باشیم ولی حسرت هیچیو

تو زندگیم نداشتم پس چرا هامون منو نمی خواد برای خودم خیلی دلم سوخت

هامون بد جور منو به خودش وابسته کرده بود اگه پای غرورم در میان نبود به پاش می افتادم

تا با من بمونه ولی خوب این جور کارا تو شخصیت من نبود

دلم نمی خواست کاسه ی گدایی عشق دستم بگیرم پس راهی نمونه جز این که برم

قبل از اینکه هامون منو بیرون کنه با این فکر بلند شدم ساک دستیمو

از تو کمد بیرون اوردم هرچیزیو که با خودم اورده بودم توش گذاشتم

و هر چیزیو هم که هامون برام گرفته بود دست نزدم فقط تنها چیزی که

از خونه ی هامون می خواستم بردارم یکی از عکسهایی هامون بود که من رو پاتختی گذاشته بودمش

این عکسو خیلی دوست دارم عکسو رو لباسها گذاشتم و زیپ ساک و کشیدم و گذاشتمتش

گوشه ی اتاق از کیف دستیم عقد نامه رو همراه با وکالتنامه بیرون اوردم و گذاشتمش

رو میز کنسول اتاق دستام به لرزه افتاده بود می دونستم خیلی دختر قوه ای نیستم ولی باید

یاد بگیرم این زندگیه حالا چه زشت چه زیبا ولی زندگی در جریانه ……….

صبح زود از خواب بیدار شدم بعد از شستن دست و روم اروم در اتاق و

باز کردم به همه جا سرک کشیدم

کسی تو خونه نبود حتی هامون رویا خانومم که دیگه قرار نبود

بیاد همون دیروز با هامون تسویه حساب کرده بود

یعنی هامون کجا رفته ؟ اصلا دیشب تو خنه مونده بود ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x