رمان قایم موشک پارت 26 - رمان دونی

 

 

ماشین می‌گیریم برگردیم هتل.

من توی راه بی میل به مجید زنگ می‌زنم.

 

– الو؟

 

تا صداش رو می‌شنوم یاد گم و گور شدن بی دلیلش تو مهمونی میفتم.

شک و شبهه مغزمو له می‌کنه.

کلمه ها از سرم می‌پره و خلاصه فقط می‌گم:

 

– سلام. ما رفتیم…

 

اونم خلاصه جواب می‌ده:

 

– هوم… باشه. به سلامت.

 

و اینکه نمی‌پرسه چرا؟ چرا انقدر زود؟ چی شده؟ بیشتر اذیتم می‌کنه.

جوریه که انگار این وسط فقط منم که نمی‌دونم چی شده!

 

در اتاق رو باز می‌کنیم و می‌ریم داخل.

دیارا می‌ره لباساش رو عوض کنه ولی من حتی نا ندارم دکمه پیرهنم رو باز کنم.

 

روی مبل منتظرش می‌شینم.

 

– دیارا زودتر عوض کن بیا بگو ببینم چی شده.

 

و توی دلم می‌گم:

 

– زودتر منو از این جهنمی‌ که دارم توش دست و پا می‌زنم خلاص کن!

 

 

 

با لباس های راحتی میاد روبروم می‌شینه.

دستاش رو توی هم قلاب می‌کنه.

 

– پنج سال پیش… یادته یه دورانی من افسردگی شدید گرفتم؟

 

بهتر از هرکس دیگه ای اون دوران رو یادم بود.

پا به پای دیارا غصه می‌خوردم و کاری از دستم برنمیومد.

گذشته از همه کل کل ها و بچه بازی هامون، عزیزترین بودیم برا هم.

تو غم و شادی خودمون بودیم و خودمون.

 

سر تکون می‌دم.

 

– یادمه…

 

با گوشه‌ی موهاش بازی می‌کنه.

معذب می‌گه:

 

– یادته چرا افسردگی گرفتم؟

 

فکم قفل می‌شه.

هنوز که هنوزه دلم می‌خواد پسره رو پیدا کنم ریز ریزش کنم.

واسه همین بود که دیارا حتی اسمشم بهم نگفت.

 

دوباره سر تکون می‌دم.

 

– یادمه…

 

چشماشو می‌بنده و یک ضرب می‌گه:

 

– پسره مجید بود! همین دوستت که امشب دیدیم…

 

 

یک لحظه خون به مغزم نمی‌رسه.

انگار ریه هام دارن التماس می‌کنن نفس بکشم.

ولی من توی اون لحظه حتی نفس کشیدن هم یادم می‌ره!

 

با لکنت تکرار می‌کنم:

 

– اون… اون بیناموسی که من اگه دستم بهش می‌رسید زنده زنده کبابش می‌کردم، مجید بود؟

 

سرش رو پایین می‌ندازه.

آروم می‌گه:

 

– همون موقع هم کاری نکرده بود… تو زیادی حساس شدی.

 

احساس می‌کنم داره از مجید دفاع می‌کنه.

و همین حسم باعث می‌شه سگ بشم.

 

یه ضرب از جا بلند می‌شم و داد می‌کشم:

 

– دیارا مغز منو نخور یه کلام بگو داری شوخی می‌کنی از این برزخ درم بیار!

 

مثل دیوونه ها دور اتاق می‌چرخم و هرچی دم دستم میاد رو پرت می‌کنم این ور اونور.

هول جلومو می‌گیره و با التماس می‌گه:

 

– امیر… امیر… مال پنج سال پیشه این داستان! چرا داری دیوونه بازی در میاری؟

 

خون جلو چشممو گرفته.

اصلا مغزم پردازش نمی‌کنه دیارا داره چی می‌گه.

دوتا وسیله دیگه می‌زنم می‌شکونم که یهو دیارا داد می‌کشه:

 

– زهرمار! عین وحشیای جنگلی هی می‌زنه چیز میز پرت می کنه. مثل آدم بشین. وقتی نمی‌تونی، جنبه نداری برات تعریف کنم گوه می‌خوری می‌گی تعریف کن. گور بابای مجید هم کرده. تو چته الان جوگیر شدی؟

 

 

 

دهنمو فقط باز و بسته می‌کنم.

وقتی دیارا سگ می‌شد حتی منم نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم.

عین بچه های مودب دست به سینه روی مبل می‌نشینم.

دیگه یک کلمه هم حرف نمی‌زنم تا خودش حرف بزنه.

اژدهای دو سر…

موندم با این وحشی بودنش چرا همیشه تو مسائل عاطفی اونه که ضربه می‌خوره.

 

– مجید اگه زنگ زد به روی خودت نیار که برات جریانو گفتم.

 

رگ گردنم خیلی واضح دوباره باد می‌کنه که دیارا چپ چپ نگاهم می‌کنه.

 

جفت دستمو مسالمت آمیز بالا میارم.

 

– عصبی نمی‌شم.

 

به نشونه تایید سر تکون می‌ده.

 

– حق نداری عصبی بشی!

 

چند لحظه جفتمون سکوت می‌کنیم.

یدفعه حس می‌کنم فشاری که داره به مغزم وارد می‌شه بیشتر از حد توانمه.

دلم کیسه بوکسمو می‌خواد.

دلم رینگ می‌خواد.

دوست دارم الان یا انقدر بزنم تا یکی رو به موت بره، یا انقدر بخورم که کلاً یادم بره برا چی خوردم!

 

به دیارا نگاه می‌کنم.

خیره‌م شده.

 

– بیا امشب برگردیم تهران.

 

 

 

(دیارا)

 

بلیط چارتری می‌گیره و با اولین پرواز همون شب برمی‌گردیم تهران.

می‌دونم این ماجرایی که اتفاق افتاد و چیزی که امیر فهمید هرچقدر برای من سنگین بوده، برای اون چند برابر منه!

 

چمدونا رو می‌ذاره توی اتاق خواب و می‌ره حموم دوش بگیره.

باهام حرف نمی‌زنه.

این حالتش رو می‌شناسم.

اینجوری نیست که الان با من سرسنگین شده باشه، الان فقط حوصله خودش هم نداره و یه جورایی با دنیا قطع رابطه کرده.

یک کلام حرف زدن هم براش زیادیه.

روی تخت می‌نشینم تا امیر بیاد لباساشو ببره.

با حوله لباسی میاد تو اتاق.

خیره نگاهش می‌کنم.

توی سکوت سرش رو خشک می‌کنه و لباساشو برمی‌داره.

می‌خواد از اتاق بره بیرون که صداش می‌کنم:

 

– امیر…

 

بی حرف نگاهم می‌کنه.

از جام بلند می‌شم و روبروش می‌ایستم.

این پا اون پا می‌کنم تا حرفمو بزنم.

 

– می‌خوام باهات آتش بس اعلام کنم.

 

چشمای خمار مشکیش رو با یه حال عجیبی بهم می‌دوزه.

قبل از این ازدواج صوری، رابطه من و امیر یه چیزی فراتر از صمیمیت بود.

واسه هم جون می‌دادیم.

و وقتی این ازدواجه اتفاق افتاد؛ شدیم مثل دو تا آدمی‌ که احساسات زیادشون و رفاقت بی حد و مرزشون عوض شده بود.

 

 

 

نمی‌تونستیم عادت کنیم به این وضعیت.

هنوز هم نمی‌تونیم.

اما حقیقتش، من دیگه خسته شده بودم.

من کم آورده بودم از این دوری ها….

از اینکه کل رابطم با امیر شده بود لج و لجبازی.

دلم تنگ شده بود برای خود سابقمون!

همینطوری سرمو پایین انداختم و من و من می‌کنم که یهو محکم منو توی آغوشش می‌کشه‌.

 

سرشو بین شونه و گردنم می‌ذاره و انگار اونم خسته شده!

 

– قمار کردیم دیارا…

 

نفس عمیقی می‌کشم.

بوی شامپوش توی بینیم می‌پیچه.

خیسی حوله‌ش به منم سرایت می‌کنه.

 

یکم سرمو بالا میارم و به چشمای خمارش نگاه می‌کنم.

 

– باختیم؟

 

چشماش شده کاسه‌ی خون.

امیر داره کم میاره.

منم همینطور!

 

نفسشو کلافه بیرون می‌فرسته و ولم می‌کنه.

یک قدم عقب می‌ره و آروم لب می‌زنه:

 

– بیا یه سالو مثل آدم زندگی کنیم!

 

خیره خیره نگاهش می‌کنم و مثل خودش لب می‌زنم:

 

– بیا مثل قبلمون بشیم.

 

 

 

هم من می‌خوام هرچی زودتر این رابطه‌ای که با بچه بازی خراب کردیم درست بشه، هم امیر.

دوباره اون رگ کله خرابش می‌گیره و به تنظیمات کارخانه برمی‌گرده.

 

با شیطنت ابرویی بالا می‌ندازه و می‌گه:

 

– پس برای شروع امشبو من رو تخت می‌خوابم تو رو زمین، فردا جا عوض می‌کنیم.

 

بر و بر نگاهش می‌کنم بلکه از رو بره، اما زهی خیال باطل!

امیر رسما یه سور به سنگ پا زده و برگشته.

منتظر و دست به کمر ایستاده تا تختو براش خالی کنم.

نفسمو با حسرت بیرون می‌فرستم و بالشتمو حرصی روی زمین می‌کوبم.

 

– جنتلمنم آرزوست…

 

یادم رفته بود حتی اون موقع که تیم دو نفره بودیم و همیشه پشت هم در می‌اومدیم هم امیر درکی از جنتلمن بودن نداشت.

روی زمین می‌خوابمو دستم رو زیر چونه‌م می زنم و به امیر نگاه می‌کنم.

کنجکاوم ببینم توی اولین شب آتش بس چیکار می‌کنه که به سان یک گاو هیچی نفهم حوله‌ش رو جلوم یه دفعه باز می‌کنه تا لباس بپوشه.

 

یک لحظه از شدت بهت نفسم می‌ره.

چشمم گرد می‌شه و فقط سعی می‌کنم پتو رو روی سرم بکشم.

 

امیر خان هم در کمال خونسردی لباساشو می‌پوشه و روی تخت می‌خوابه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلوین
دلوین
1 سال قبل

بالاخره بعد ۱۰ سال پارت گذاشت😐

...
...
1 سال قبل

عجیب دلم میخواد رابطه دیارا با مجید خوب شه
نمی‌دونم ولی امیر یه جوریه …
فقط میشه خواهشاً بیشتر پارت بدین ؟!

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x