رمان ماهرخ پارت 158 - رمان دونی

 

 

 

 

خیالم راحت شد.

موضوع آنقدر سخت نبود که نشود حلش کرد.

مادر رامبد فقط می خواست خیالش راحت شود، همین…!

 

 

دست روی دستش گذاشتم…

-شیرین جون، رامبد بی گدار به آب نمیزنه و برعکس شما من فکر می کنم اون دختر شاید اونقدر خاص بوده که تو چشم رامبد اومده…!!! رامبدی که هیچ میلی به ازدواج و تشکیل خانواده نداشت، الان می خواد ازدواج کنه…!!!

 

 

-باباشم همین و میگه اما من نگران بچمم…!!

 

-تحقیق کن شیرین جون… بیشتر پرس و جو کن تا خیالت راحت باشه…!

 

 

کمی مکث کرد.

-تو می تونی کمکم کنی…؟!

 

 

جا خوردم.

توقع این حرف را نداشتم که از من کمک بخواهد…

اصلا اگر شهریار می فهمید، بی شک بدجور عصبانی می شد.

 

وقتی دید حرف نمی زنم باز اصرار کرد.

 

-دخترم تو می تونی کمکم کنی… یعنی به خاطر دوستی تو و رامبد میگم…!

 

 

تردید دارم اما قبول می کنم چون بهترین موقعیت بود…

-من چیکار می تونم بکنم…؟!

 

 

-ببین دختره چیه و کیه…؟! من به هیچ کس جز تو اعتماد ندارم اصلا…!

 

 

بدتر شد…

-شیرین جون قبول می کنم اما به شرطی که خودت هم همراهی کنی…؟!

 

صورتش غرق در شادی شد و چشمانش براق…

-خدا ازت راضی باشه…!!!

 

#پست۶۹۵

 

 

 

نگران بودم اما خب غلطی بود که خودم هم می خواستم بکنم و الان هم مانند خر تو گل گیر کرده بودم.

 

باید ترانه را هم شریک جرم می کردم که موقع لو رفتن غلط اضافی ام شهریار کمتر تنبیهم کند…

 

وای شهریار…!

حتی دوباره دیشب هم تذکر داد که کاری نکنم و من با احمقانه ترین لبخند ممکن مثلا قبول کردم و بهش اطمینان دادم هیچ غلطی نمی کنم…!!!

 

 

نگاهم خیره ترانه است که دارد قهوه می آورد.

لبخندش را نثارم می کند و خوشحال از آمدنم به خانه اش با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم…!

 

 

قهوه را سمت خود می کشم.

-می دونم عزیزم… اینجا هم مثل خونه خودمه…!!!

 

ترانه ابرو بالا داد.

-دوباره تا بهت خندیدم، پررو شدی…؟!

 

 

خواستم جوابش را بدهم که نگاهم بند کبودی گردنش شد.

-فکر کنم خندیدن هرکسی رو پررو می کنه…! باز که گردنت کبوده…!!!

 

-فضولم که هستی…! کبوده چون شوهر دارم…! کبوده چون شوهرم زیادی سکسی و هاته… بیشرف یه لحظه امون نمیده…!!!

 

 

می خندم.

-بمیرم برات که تو هم بدت میاد…!

 

نیش باز کرد.

-بدم نمیاد اما تنفسم نمیده…!

 

 

چشم درشت می کنم…

-خجالت بکش ترانه…!

 

خودش را جلوتر کشید و یقه لباسش را پایین داد و نصف سینه اش را بیرون ریخت.

 

– برو بابا بیشرف تموم تنم و کبود کرده… اصلا از وقتی که عروسی هم گرفتیم بدتر شده… دیگه هم جلوگیری نمی کنه و بچه می خواد دیوث…!!!

 

 

با دیدن سیاهی و کبودی ها لبم را گزیدم…

-چی بگم داداشم آتیشش تنده… آخی خب دلش بچه می خواد…! دوست داره بابا بشه… می دونستی خیلی هم عاشق دختره…؟!

 

#پست۶۹۶

 

 

ترانه چینی به دماغش داد.

-همه جیز رو می دونم ولی خب خودمم دوست دارم… چون دوسش دارم تموم کاراش برام قشنگه…!!!  خب اینا رو ول کن، می خواستی بابت مهوش صحبت کنی…؟!

 

 

ببین داشت کم کم یادم می رفت که دلیل اصلی آمدنم چه بوده…؟!

 

-آره ببین رفتم آرایشگاه…!

 

ترانه یک دفعه با دیدن ناخن هایم ذوق زده گفت:  آره ولی ناخنات خوشگل شدن… مبارکه خب مادر رامبد رو دیدی…؟!

 

 

– دیدمش و ازم کمک خواست…!

 

-خب تو چی گفتی…؟!

 

-قبول کردم ولی نگفتم که مهوش دوستمه… ترسیدم یک دفعه همه چیز خراب بشه…!!!

 

 

ترانه کمی سکوت کرد.

-حق داری عزیزم… اما چه کمکی خواست…؟!

 

 

-اینکه یکم بیشتر در مورد مهوش پرس و جو کنیم…!!!

 

ترانه ابرو بالا انداخت.

-چی شد،  اون که اصلا مهوش رو نمی خواست…؟!

 

 

دقیقا من هم تا قبل از آنکه با او حرف بزنم،  همین فکر را می کردم…!

-اون فقط می ترسه که مهوش بد از آب دربیاد… منم اون لحظه تصمیم گرفتم که چهره واقعی مهوش رو بهش نشون بدم…!

 

 

ترانه سری تکان داد.

-خب من باید چیکار کنم…؟!

 

 

نیشم را باز می کنم…

-فقط یکم ریاکاری…!!!

 

چشم باریک کرد:  جانم…؟!

 

-دقیقا کارهایی که مهوش انجام میده رو تو هم همراهیش می کنی… من و شیرین جونم تعقیبتون می کنیم تا متوجه بشه چقدر مهوش خوبه… اصلا رامبد کل دنیا رو هم بگرده همچین جواهری پیدا نمی کنه…!!!

 

#پست۶۹۷

 

 

 

همه چیز آماده بود فقط می ماند اینکه شهریار نفهمد اما شک نداشتم که یک بوهایی برده است…

 

-ماهرخ…؟!

 

نگاهش می کنم که با اخم هایی درهم بهم چشم دوخته بود…

-حواست کجاست…؟!

 

 

متعجب می شوم.

-تو صدام کردی، حواس من اونوقت کجاست…؟!

 

-چند بار صدات کردم…!

 

لب می گزم و آخر با این سوتی های پشت سرهم خودم را لو می دهم.

اما برای آنکه حواسش را پرت کنم، کمی سیاست به خرج داده و سمتش میروم و با عشق و ناز نگاهش می کنم…

 

-مطمئنی حواسم جایی جز خودت نبوده حاجی جون…؟!

 

 

ابروهایش بالا می رود.

-به من فکر می کردی…؟!

 

توی آغوشش فرو می روم.

دستم را بند یقه اش می کنم و سمت خودم می کشم….

سرش پایین می آید و لب هایم را غنچه کرده و خیره لب هایش می شوم…

-به اینکه چرا چند روزه نبوسیدیم، فکر می کردم…!!!

 

 

چشمانش جستجوگرانه توی صورتم می گرداند.

روی چشم و بعد لب هایم خیره می شود.

نگاهش پر از شیفتگی است…

 

-من نبوسیدم، تو چرا پیش قدم نشدی خانوم خانوما…؟!

 

 

سر کج می کنم.

-تموم لذتش به اینه که تو ازم بخوای و بعدش تو یه چشم بهم زدن لبام و ببوسی…!!!

 

 

تک ابرویی بالا انداخت.

چشمانش داغ و پر شیطنت خیره ام شد.

-اونوقت توی یه چشم بهم زدن، بعد بوسیدن، یهو دیدی لنگاتم هواست و بهونه ای هم نداریم…!!!

 

و تو چشم بهم زدنی خواستم فاصله بگیرم، دست دور کمرم برد و مرا بالا کشید.

دست دیگرش را پشت گردنم برد..

 

 

نگاه دودو زنم را توی چشمانش دوختم و خواستم حرف بزنم که سرش جلو آمد و لب روی لبانم گذاشت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x