رمان ماهرخ پارت 100 - رمان دونی

 

 

 

 

شهریار خنده اش گرفت.

دخترک پررو…!

 

رو به صفیه گفت: صفیه خانوم لطفا یه غذای مقوی براش درست کنین، به زور آب قند نشسته و داره برام نطق می کنه… ولش کنم پخش زمین میشه…!

 

 

صفیه چشم درشت کرد: لاجون شده آقا…! باید ببندمش به گرمی که یکم طاقتش بالا بره…!

 

ماهرخ با این حرف بلند خندید و بی پروا گفت: مگه سکسه صفیه…؟!

 

سپس چشمکی زد: از اون لحاظ طاقتم بالاس مگه نه شهریار…؟!

 

 

شهریار درجا سرخ شد و چشم غره ای به ماهرخ رفت.

صفیه بدبخت مات دخترک شد و بعد چنان جیم زد که انگار از اول هم نبود.

 

ماه منیر لا اله الا الله ای گفت و رو به ماهرخ تشر زد: زبون به دهن بگیر دختر این حرف ها چیه جلوی ما میزنی… یکم حیا هم خوب چیزیه…!

 

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت: نوچ.. ماه منیر جونم تقصیر من نیست، این تو خون شهسواریا هست که ماشاالله هزار ماشاالله طاقتشون تو این چیزا زیاده… اصلا چرا راه دور بریم همین شهریار…

 

 

شهریار سرفه ای کرد و دست ماهرخ را گرفت و بلندش کرد.

سمت ماه منیر برگشت: ببخشید این دختر داره هذیون میگه…!

 

سپس سمت پله ها رفت و دخترک را هم به دنبال خود کشید که ماهرخ باز بلند خندید: ماه منیر ببین من و داره میبره اتاق تا…

 

شهربار تشر زد: ساکت شو ماهرخ…!

 

دخترک لب گزید: ماه منیر نجاتم بده وگرنه برادرزادت بدتر کاری می کنه تا دو روز نتونم راه برم….

 

ماه منیر بیچاره هاج و واج نگاه ان آتش پاره و شهریار سرخ شده کرد و صداها دور و دورتر شد…

بعد کم کم لبخندی روی لبش شکل گرفت و سری به تاسف تکان داد…

خوب بود شهریار سرو سامان گرفته بود

 

 

 

 

-اون حرفا چی بود، پایین زدی…؟!

 

ماهرخ دلبرانه ابرویی بالا انداخت: خب مگه تقصیر منه… سوال پرسید خب منم جوابش و دادم…!

 

 

شهریار نگاه چشمان خسته و مریض دخترک کرد.

دلش به درد آمد.

شک نداشت که ماهرخ دارد نقش بازی می کند.

روحیه این دختر ستودنی بود.

 

-جوابی که به اون بنده خدا دادی نزدیک بود اب بشه بره تو زمین…!

 

ماهرخ خندید: به من چه که اونقدر خجالتیه…!

 

شهریار نفسش را طولانی بیرون داد.

-من هرچی میگم تو یه چیز دیگه میگی… زبون که نیست واست خودش یه بزرگراهه…!

 

-شهریار سخت نگیر که بدتر موهات سفید میشه…!

 

شهریار سری به تاسف تکان داد و دلش رفت برای دلبری های این دختر…

 

 

ماهرخ شال و پالتویش را درآورد که شهریار هم بلند شد و سمتش قدم برداشت.

دستش را دو طرف پهلوی ماهرخ گذاشت و او را برگرداند…

 

 

ماهرخ با لبخند سمتش برگشت و چشمکی زد.

-چیه حاجی نگاهت یه جوریه…؟!

 

 

شهریار سرتا پا پر از شور و نیاز و عشق بود.

دل به دل دلبرکش داد: نگاهم مگه چشه…؟!

 

 

دخترم خودش را بالا کشید.

-هیچی حاجی فقط انگار دلت می خواد من و ببوسی…!

 

داغ نگاهش کرد و داغ تر لب زد: می خوام ببوسمت..!

 

دست ماهرخ دور گردنش پیچ خورد.

صورتشان فاصله اش کمتر شد.

لب هایشان مماس هم بود.

عسلی های دخترک پر اغوا خیره سیاهی های مرد شد و دلبرانه لب زد: پس معطل چی هستی حاجی، بسم الله…!!!

 

و گرمی لب هایی که روی لب هایش نشست و پر شورتر به استقبال یک هم اغوشی داغ و بی نظیر رفتند

 

 

 

 

پشت مانتوم را تکان می دهم تا خاکش را پاک کنم وسپس با لبخندی ارام از کنار گلرخ رد می شوم.

 

سبک شده بودم.

گلرخ همیشه حالم را خوب می کرد.

تمام کارهایی را که کرده بودم را مرور می کنم و می رسم به مردی که باید شهناز را رسوا می کرد…

گوشی ام را در می آورم و روی نامش ضربه ای می زنم…

وارد پیام ها شده و تایپ کردم:  زودتر کار و تموم کن و خودت هم آزادی هر وقت خواستی از ایران بری… دیگه مشکلی برای رفتنت نیست…!!!

*

 

درب ماشین را باز کرده و صندلی عقب می نشینم…

 

نصرت از آینه نگاهی بهم کرد…

-خانوم حالتون خوبه…؟!

 

 

برای مهربانی که تناقص زیادی با چهره خشنش دارد،  لبخند زدم:  ممنونم،  بهترم…!

 

سر تکان می دهد:  کجا برم…؟!

 

-برین پیش رامبد…!!

 

بدون حرفی ماشین را روشن کرده و راه می افتد.

 

بین راه به رامبد زنگ زدم و گوشی را بغل گوشم گذاشتم…

-سلام ماهرخ جان…!!!

 

-رامبد دارم میام مطبت…!

 

-چه بی خبر…؟!

 

-باید باهات حرف بزنم…

 

مکثی کرد: منتظرتم…!!!

 

***

 

نگاهم به نگاه رامبد دوخته شد و با نفرت لب زدم: کارش و تموم کردم…!

 

رامبد عینکش را با انگشت اشاره اش بالا داد: شهناز یا مهراد…؟!

 

 

 

 

 

ترانه با اخم خیره بهزاد شد.

-تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی و من خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم که حرف بدی نزنم…!

 

 

بهزاد سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهی به ترانه کرد که با سخاوت تمام گردن و سینه هایش را به نمایش گذاشته و او با هیزی تمام نگاهش به انها بود.

 

-نیومدم که نگاهت به سینه هام باشه، اومدم تا ببینم چی رو داری ازم مخفی می کنی…!

 

 

نگاهش بالا امد و با لبخند گفت: چیه دختر توپت پره…؟!

 

ترانه چشم باریک کرد: توی کلانتری یهو کجا غیبت زد…؟!

 

ابروهایش بالا رفت.

این دختر بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد حواسش به او بود.

-جای خاصی نبودم، یه آشنایی دیدم مجبور شدم برم پیشش…!

 

 

ترانه خودش را جلو کشید: سعی نکن ذهن من و دور کنی بهزاد، تو خیلی قشنگ داری می پیچونیم…!

 

 

بهزاد خندید: به جای اینکه بیای توی بغلم بشینی و به شوهرت کمی برسی رفتی اون دور و داری بازجویی می کنی…؟!

 

 

بهار پشت چشمی نازک کرد: نخیر اقا زیادیت میشه بیام لم بدم تو بغلتون… تا نفهمم چی رو ازم پنهون می کنی حتی دیگه پام و هم اینجا نمیزارم…!

 

 

بهزاد ابرویی بالا داد: داری تهدید می کنی…؟!

 

-نوچ، دارم خیلی روشن میگم حق نداری من و نادیده بگیری…!

 

بهزاد کلافه چشم بست.

نمی شد به او بگوید که یک پلیس مخفی هست اما خب قلق دخترک را هم بلد بود.

– چرا فکر می کنی دارم چیزی رو ازت پنهون می کنم…؟!

 

-چون بعضی وقتا بدجور مرموزی…!

 

-این که دلیل نمیشه دختر خوب…!

 

ترانه چشم در حدقه چرخاند.

-اصلا اومدن من به اینجا اشتباه بود.

 

بلند شد که برود دستش توسط بهزاد کشیده شد.

 

 

 

 

دست ترانه را کشید که روی پایش افتاد…

ترانه جیغ کشید و ترسیده غرید: چرا همچین می کنی ترسیدم…؟!

 

 

بهزاد دست دور کمرش انداخت.

– به خاطر اینکه وقتی وحشی میشی جذاب تر میشی و نمی دونم منم چرا دوست دارم با خشونت ببوسمت…!!!

 

 

ترانه خودش را عقب کشید: بهزاد من الان بد عصبانی ام اصلا سعی نکن به این عصبانیت بدتر دامن بزنی…!

 

 

-من باهات کاری ندارم اما این تویی که با وحشی باریات داری بدتر من و ترغیب می کنی تا ببرمت روی تخت و ترتیبت بدم…!

 

-توی خواب ببینی عزیزم…!

 

-به نظر من الان این حرفت اصلا جایز نبود چون تو الان اسیر منی و حتی توان تکون خوردن هم نداری…!

 

 

ترانه تکانی به خودش داد و بهزاد محکم تر توی بغلش حبسش کرد و به تقلای دخترک خندید…

 

-ولم کن بزار برم…!

 

بهزاد سر دم گوشش گذاشت و لیسی به لاله گوشش زد که دخترک لرزید.

خندید وگفت: دلم برات تنگ شده لامصب… دوست دارم تا خود صبح فقط روی اون تخت صدای آه و ناله هاتو بشنوم…!

 

 

ترانه دست روی شانه های پهن مرد گذاشت و خواست او را دور کند که زورش نرسید…

-ولم کن بهزاد…

 

 

سر بهزاد زیر گردنش رفت و چند بار پشت سر هم بوسید و تا امتداد سینه هایش پایین رفت…

– این لباس پوشیدنات اصلا به نفعت نیست…!

 

ترانه جیغ کشید: بیشعور مگه برای تو لباس پوشیدم…؟!

 

لحظه ای بهزاد ماند.

اخم کرد و با چشمانی خمار خیره دختر شد.

-چی گفتی؟!

 

ترانه کوتاه نیامد.

می دونی چیه پشیمون شدم اصلا صیغه رو فسخش می کنیم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

خخخخخ

ساجده
ساجده
1 سال قبل

گلرخ زنده هست؟؟! 😐😐

کانی
کانی
1 سال قبل
پاسخ به  ساجده

منظورش قبر گلرخه دیدی گفت خاک مانتوم را تکاندم

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x