ماهرخ از زور خشم می لرزید و این اصلا برایش خوب نبود.
ماه منیر و صفیه با شنیدن صدای این دو به سالن آمدند و با تعجب نگاهشان می کردند.
شهریار می خواست ماهرخ را آرام کند اما جرقه این دیدار، آتش زیر خاکستر را روشن کرده بود.
-من حاضر بودم بمیرم اما تو تقاص خون گلرخ رو بگیری…!
حاج عزیز چشم بست.
حرف زدن از چیزی که سال ها ان را مانند رازی در دل نگه داشته ، سخت تر بود.
-گلرخ تو رو به من سپرده بود… نمی تونستم زیر قولم بزنم…!
ماهرخ ناباور نگاهش کرد بعد کم کم لبش پهن شد و خندید…
سرش را تکان داد و خندید: مسخره اس…؟!
نگاه شهریار کرد و با خنده گفت: مراقبم بوده…! بابات مراقبم بوده شهریار…!
نگاهش به ماه منیر و صفیه افتاد، خندید و بلند قهقهه زد و همزمان اشک هایش هم ریخت و فریاد کشید…
-حرفات مسخره هستن حاج عزیز… دروغات و باور نمی کنم… این مزخرفات و به من تحویل نده… با دروغت سر من منت نذار چون هیچ کاری نکردی و با سکوتت من و وسط یه جهنم رها کردی تا اون کثافت هرکار کثیفی که خواست باهام بکنه…! مقصر بدبخت شدن مادرم تو بودی حاج عزیز… تو بودی که اون کثافت و به خونت کشوندی تا به مادرم تجاوز کنه… توی لعنتی مقصری…!
ماهرخ از صدای داد و فریاد هایی که می کشید سرخ شده و تمام تنش به رعشه افتاده بود…
شهریار ترسیده سمتش رفت تا آرامش کند که ماهرخ جیغ کشید و عقب رفت…
-نیا جلو… نیاجلو شهریار… مگه نمی خواست حرف بزنه… هان… خب پس بزار منم حرفام و بزنم…!
سپس سمت حاج عزیز برگشت و با همان خشم و غضب گفت: توی دادگاه من تو مقصری حاج عزیز… اونقدر ازت مدرک دارم که حتی حکم اعدامت رو هم دادم…!
حاج عزیز با اخم هایی درهم نگاه دخترک لرزان کرد.
حق داشت که این حجم از نفرت در وجودش کاشته شده بود…
انگار باید یک راست می رفت سر اصل مطلب…
-گلرخ انگار می دونست که قراره بمیره و قبل از مرگش تو رو سپرد به من تا مراقبت باشم و به هیچ عنوان نذارم که دست مهراد بهت برسه… دلیلش رو نمی دونستم اما یه روز با چشم خودم دیدم ته باغ، پشت درخت مهراد گیرت انداخت و…
حاج عزیز سکوت کرد اما ماهرخ با چشم هایی وق زده بهش خیره بود.
شهریار داشت جان می داد.
ماه منیر قدمی جلو برداشت که حاج عزیز هر دو انها را متوقف کرد.
ماهرخ با بغضی آشکار زمزمه کرد: دیدی و ساده از کنارم گذشتی…؟!
حاج عزیز قدمی نزدیک رفت.
-من ساده نگذشتم و به خاطر اون کارش بلایی به سرش اوردم که دیگه غلط اضافی نکنه اما خب ذات کفتار کثیفه…!
-تو باید نیست و نابودش می کردی نه اینکه من و دو دستی تقدیمش کنی…!
حاج عزیز نفس گرفت: مجبور شدم…!
ماهرخ پوزخند زد: مجبور شدی یا ترسیدی آبروت رو ببره…!
-پای آبروم درمیون بود… می خواست شهین رو طعمه قرار بده…!
ماهرخ با تمسخر گفت: چقدر خوب که خود شهین گو نزد به زندگیش…!
حاج عزیز سفت و سخت گفت: من فقط کاری رو کردم که هر پدری می کرد…!
دخترک از کوره در رفت: نکردی حاج عزیز… در حق مادر من هیچ کاری نکردی و از ترس آبروت گلرخ رو به زور نشوندی سر سفره عقد با اون حرومزاده… اما دهنت و بستی و شهین رو دادی به یه آدم حسابی اما باز هم آبروت رفت… تقاص بدبختی گلرخ رو بچه هات دادن حاج عزیز… تقاص دل شکسته مامانم و دخترات دادن بازم میخوای از چی دفاع کنی، از چی می خوای بگی که حتی زیر قولت زدی…؟!
سینه حاج عزیز تیر کشید.
تمام حرف های ماهرخ درست بودند و او هم به نوبه خود حق داشت.
-منکر حرفات نیستم اما خب اون موقع و اون شرایط تصمیم گیری سخت بود ولی منم حق داشتم چون پای آبروم وسط بود.
ماهرخ تیز نگاهش کرد…
-حفظ آبروت به مرگ مادرم منجر شد…!
-حق داری اما خب نمی خوام خودم رو توجیه کنم ولی منم دلایل خودم رو داشتم…!
-چه دلیلی مهم تر از جون یه آدم…؟!
-من نمی دونستم به قیمت جون گلرخ تموم میشه…!
ماهرخ با چشمانی اشک بار نگاهش کرد و با لب هایی لرزیده گفت: هم جون گلرخ هم روان منی که هیچ فرقی با یه مرده ندارم که وقتی بزنه به سرم دیوونه میشم و میخوام خودم از شر افکار و مهراد و ادما نجات بدم…! ای خدا، منم همراه گلرخ مردم…!
حاج عزیز هم بغض کرد اما سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند…
-مهراد می خواست تو رو ببره دوبی و بدبختت کنه… می خواست در ازای مبلغ پول هنگفتی تو رو به یه شیخ بفروشه…!
ماهرخ مات حاج عزیز شد.
اثری از شوخی درون حرف هایش نبود.
شهریار، ماه منیر و صفیه هم ساکت و متعجب بودند.
حاج عزیز نگاه از ماهرخ بر نداشت…
-من فقط وقت می خواستم که هم تو رو نجات بدم هم اون زمین و مدارک رو… نمی دونستم توی همون مدت زمان هم مهراد مار میشه و چنبره میزنه دورت و بهت نیش می زنه…! نمی دونستم همون زمانی که برای من حکم حیات داشت برای تو حکم مرگ رو داره…!
ماهرخ نگاه پر آبش به حاج عزیز بود اما ذهنش پی کارهایی بود که مهراد به سرش اورد…
عقب عقب رفت و روی مبل آوار شد.
اشک هایش راه گرفتند…
صدایش می لرزید.
-هنوز هم رد دستاش و حس می کنم… می خواست… می خواست بهم… تجاوز کنه که شما زنگ زدین….!
حاج عزیز ان روز را خوب به خاطر داشت.
وقتی دید مهراد جواب نمی دهد به سرعت سمت خانه گلرخ رفت و با دیدن ماهرخی که در ان سرما با یک لا لباس پاره شده و موهایی باز و بهم ریخته، ان هم در سرما کنار دیوار ایستاده بود و می لرزید، دلش به در امد و تصمیم نهایی اش را گرفت.
وقتی جلو رفت و نام دخترک را به زبان راند، ماهرخ فقط نگاهش کرد و پر خشم و اشکبار گفت: من و از اینجا ببر…
بعد هم در آغوشش از حال رفت…
خیره ماهرخ شد که داشت می لرزید.
این دختر رنج های زیادی توی زندگی اش کشیده بود و او به خاطر آبرویش سکوت کرد و در عوض ماهرخ را هم مانند گلرخ از دست داد و حال به دنبال جبران بود.
-یادمه خیلی خوب هم یادمه ولی وقتی با اون وضع دیدمت، فهمیدم که موندن مهراد به نفع هیچ کس نیست و بالاخره با آتویی که ازش گرفتم، مجبورش کردم سرپرستی تو و مهگل رو بهم بده و از کشور بره… حتی طلاق گلشیفته رو هم به زور گرفتم تا او هم به سرنوشت گلرخ دچار نشه…!
ماهرخ با تعجب نگاه حاج عزیز کرد و این حرف ها را باور نمی کرد اما صورت پیرمرد حقیقت را فریاد میزد…
شهریار و حتی ماه منیر هم با تعجب نگاهش می کردند.
حاج عزیز هیچ وقت در مورد کارهایش با کسی حرف نمیزد جز…
ماهرخ خواست حرف بزند اما رمقی در تنش نبود.
گفتن از ان روزها سخت بود و حتی یادآوری اش هم او را دچار عذاب می کرد.
سرش گیج می رفت و سعی کرد بر خود مسلط شود اما نشد…دستانش شروع به لرزیدن کردند که نشان از ان داشت که وقت قرص هایش بود.
شهریار که وضعیت دخترک را دید و دلش آتش گرفت.
دستش را کرفحت و او را روی مبل نشاند و سپس رو به صفیه گفت: لطفا قرصاش و بیارین داخل اتاقمونه…!
صفیه با چشمی رفت و حاج عزیز خواست حرف بزند که شهریار نگران گفت: نه آقاجون حالا وقتش نیست…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاشق این رمانم هر قسمت جالب تر میشه. فاطمه جون کاش رمان حورا هم اینقدر جذاب بود نه کسل کننده