ترانه چشم درشت کرد…
-داری من و مسخره می کنی…
بهزاد روی دماغش زد…
-نه عزیزم فقط دارم برات توضیح میدم…
ترانه با حرص نگاش کرد…
– اونوقت شما چطوری قراره حالش رو خوب کنین…!
-در اصل شهریار حالش رو خوب می کنه…!
ترانه کاملا جدی شد…
-ماهرخ اونقدر داغونه که هیچ چیزی فعلا نمی تونه خوشحالش کنه حتی خواهرش یا شهریار… بچش و از دست داده… زندگیش و تموم شده می دونه… شماها چطوری می خواین خوبش کنین…؟!
بهزاد خیره در نگاهش آرام گفت…
-هیچ سختی ابدی نیست ترانه… هرچقدر شهریار فاصله بگیره اون دخترم به همون انداره ناامید تر میشه… باید بدونه، باید بفهمه که عشق شهریار الکی نیست و لازمه این کار حضور شهریار در کنارشه تا بدونه اون مرد هم برای از دست دادن بچه اش ناراحته…!
-ما فقط نمی خوایم حال ماهرخ بدتر بشه…!
– حالش بد نمیشه قربون شکل ماهت برم… آخ که من چقدر دلتنگ توام… لامصب سه ماهه من و ول کردی، اومدی ور دل رفیقت نشستی نمیگی بهزادی هم هست که داره از دوری زنش دق می کنه…
دخترک ناز ریخت: عه وا خدا نکنه… زبونت و گاز بگیر….
بهزاد بی هوا سمت لباش رفت و بوسه محکمی روی لبش نشاند…
-جان قربونت برم دختر… اینجا میون این همه ادم نمیشه از خجالتت درومد…
سپس چشمکی حواله اش کرد…
-عصری به بهونه بیرون رفتن، می پیچونیم، میریم هتلی جایی تا من قشنگ یه چند دور رفع دل تنگی کنم که بدجور هلاکم…!!!
دختر ابرو بالا داد…
-زده بالا آقا پلیسه…!
بهزاد دل به دلش داد…
-اونقدر زده که نمی تونم روی هیچ پرونده ای تمرکز کنم دلبر خانوم…!!!
#پست۵۹۶
-چی داری میگی رامبد… من بدون ماهرخ نمی تونم…؟!
رامبد سعی دارد شهریار را مجاب کند…
-شهریار جان درکت می کنم اما شدنی نیست…!
شهریار تیز نگاهش کرد…
-سه ماهه زنم و فقط از دور دیدم، نمی تونم آقا…دیگه نمی تونم…!
رامبد خنده اش گرفته بود اما داشت خودش را کنترل می کرد…
-حق داری ولی ممکنه ماهرخ برخورد خوبی باهات نداشته باشه…!
شهریار کلافه دستی به صورتش کشید.
خودش هم می ترسید اما چاره ای نبود، باید از یک جایی شروع می کرد تا توجه ماهرخ را جلب کند…
-حداقل شانسم رو امتحان می کنم…!
رامبد جدی نگاهش می کند…
از اینکه شهریار حرفش را نمی فهمید عصبانی بود و به شدت داشت تلاش می کرد تا آرام باشد…
-اون دختری که داری براش بال بال می زنی یک بحران تلخ و زجراور دیگه ای رو پشت سر گذاشته که هیچ فرقی با یه مرده نداره…!
قلب شهربار درد گرفت و بغض کرد.
رامبد کاملا حق به جانب ادامه داد: حرف از شانس نزن شهریار… اون چیزی که داری می بینی فقط ظاهره که به نظر یک موجود زنده اس اما در واقع به شدت به روح و جسمش آسیب وارد شده…!
شهریار عقب عقب رفت و درمانده نگاه رامبد کرد…
-چیکار کنم که دلم آروم بگیره… نمی کشم، به خدا نمی کشم دیگه…
-حق داری ولی بازم دندون رو جگر بزار و صبر کن… این دختر بعد از چند سال عذاب و برزخی که داخلش بود، می خواست یه زندگی عاشقانه رو شروع کنه که همه چیز به یکباره نابود میشه…!!!
چشمان شهریار پر از اشک می شود و محکم به قلبش می کوبد…
-حداقل یه کاری کن این زبون نفهم آروم بشه…!!!
#پست۵۹۷
آنقدر در جمله اش درد بود که رامبد هم منقلب کرد.
مرد بود و احساس هم جنسش را درک می کرد…
-فعلا هیچ نظری ندارم چون خودمم باهاش رو به رو نشدم اما می تونم یه کمکی بهت بکنم…!!!
چشمان شهریار برق زد…
-چه کمکی…؟!
رامبد گوشه پیشانی اش را خاراند.
مطمئن نبود اما تیری در تاریکی بود…
-حالا که تا اینجا اومدیم سرزده میریم خونه ماه منیر خانوم و شما اونجا می تونی یه صفایی هم به دلت بدی…!
لبخند شهریار پهن تر می شود و با نگاهی قدردان به رامبد سری تکان داد…
-ممنونم…!!!
رامبد با اخطار گفت: فقط دیدن شهریار، هیچ حرفی از گذشته و دلتنگیت به میون نمیاری…!
– با اینکه سخته اما سعی ام رو می کنم…
-خوبه اینجوری ماهرخ با دیدنت ممکنه حس های به خواب رفتش، بیدار بشن…!!!
****
-ترانه رو ندیدی مهوش…؟!
مهوش سمت ماهرخ برگشت و نگاهش کرد…
در اصل ترانه با بهزاد بود و اصلا نمی خواست این موضوع را به روی ماهرخ بیاورد…
-چه می دونم مگه تو زبل خان رو نمی شناسی ممکنه هرجایی باشه…!
ماهرخ شانه بالا انداخت…
-خودش اصرار داشت که امروز بریم پیاده روی لب دریا…
مهوش خنده اش را به زور کنترل کرد…
ترانه بیشعور به محض دیدن بهزاد حتی قرارش را با ماهرخ فراموش می کند…
-خب اینم چیز تازه ای نیست الان یه چیز میگه، فردا یادش میره…!!!
–
#پست۵۹۸
-باشه پس من خودم میرم لب دریا… ماه منیر اومد بهش بگو نگران نشه…!
ماهرخ حرفش را زد و دیگر نایستاد تا مهوش حرفی بزند و بلافاصله از خانه بیرون رفت…
مثل عادت این چند وقته به دریا رفت تا کمی با قدم زدن افکار مشوش و پراکنده اش را آرام کند…
روزگار بازی های عجیبی سرش آورده بود که برای این همه غم و درد زیادی جوان بود اما چه بد که همیشه بدترین ها سهم تنهاترین ها می شد…!!!
خیره آبی بی انتها دریا بود که با غروب خورشید داشت به رنگ نارنجی تغییر شکل می داد…
دلش هوای همه را کرده و دوباره از ان طرف دوری می خواست…
-سلام…!!!
با صدای غریبه ای می چرخد و با دیدن مردی قد بلند و چهارشانه که ست اسپورت طوسی رنگی پوشیده و نگاه مردانه و جذابش هم به او بود…
-سلام…!!!
مرد خنده ای مردانه می کند که بی نهایت بهش می آمد…
-من سامیار مجد هستم…!!!
ماهرخ هیچ واکنشی از خود نشان نداد…
-من اسمتون رو پرسیدم…؟!
مرد یکه خورده و ناباور نگاه صورت زیبای دخترک کرد و به ناگاه لبش به خنده ای باز شد…
-تا حالا هیچ کی اینجوری جوابم رو نداده بود…!
ماهرخ باز هم بی تفاوت نگاهش کرد…
-همیشه اولین باری وجود داره…!
مرد با حفظ لبخندش گفت: من تو ویلای کناری شما هستم و دو سه هفته ای میشه که اومدم اینجا…
-میلی به شنیدن حرفاتون ندارم اقا…!
-سامیارم…!!!
#پست۵۹۹
این بار ماهرخ با جدیت سمت مرد غریبه برگشت…
-انگار متوجه نیستین آقا، بنده هیچ تمایلی به دونستن اسم یا حتی حرف زدن با شما رو ندارم…
سامیار عمیق بهش زل زد…
-اما من از شما خوشم اومده…!!!
ماهرخ امده بود تا آرامش بگیرد نه اینکه بدتر اعصابش بهم بریزد…
چرا هر طرفی می رفت یکی بود که بخواهد روی اعصابش راه برود…؟!
-متاسفانه من هیچ حسی به شما ندارم جز اینکه مزاحمم هستین…!!!
سامیار ابتدا چند ثانیه ای خوب نگاهش می کند و بعد بلند می خندد…
-می دونی خانوم من پررو تر از این حرف هام که بخوام جا خالی بدم… من وقتی از یه چی خوشم بیاد، دست بردار نیستم…!
ماهرخ پوزخند زد: پررو بودنت رو که دارم می بینم اما بیشعور بودنت رو هم از روی حرفات می تونم با درستی اثبات کنم تا به یک خانوم از دید خودت، اون و مثل یک شی نبینی…!!!
سامیار کپ کرد…
او هنوز ماهرخ را نمی شناخت تازه هنوز دوستان گرانقدرش هم نبودند…!!!
مرد لبش را داخل دهان برد و ماند چه بگوید به زنی که آنطور با خشم و جدیت نگاهش می کرد…
-ببخشید، معذرت می خوام… حق با شماست… من…
ماهرخ بی توجه به حرف زدن مرد به آرامی از کنارش گذشت که حرف در دهان مرد ماند…
دنبالش رفت…
-خانوم، یه لحظه وایسین…
ماهرخ حتی دوست نداشت ثانیه ای دیگر آنجا بماند…
او هنوز عزادار مرگ جنینش بود…!!
-ماهرخ جان…؟!
ماهرخ لحظه ای با شنیدن صدای آشنایی، ایستاد…
#پست۶٠٠
سه ماه بود که نه صدایش و نه خودش را دیده بود…
شهریار…؟!
سامیار نگاهش بین ماهرخ و شهریار می چرخید…
متعجب شهریار را برانداز کرد که با ان پیراهن و شلوار خوش دوخت بی نهایت برازنده قد بلند و هیکل چهارشانه اش بود…
نگاه هردو دلتنگی را فریاد میزد…
شهریار با اخم هایی درهم نگاه مرد غریبه کنار ماهرخ انداخت…
حس بدی وجودش را فرا گرفت…
این مرد که بود که در کنار زنش بود ان هم با نگاهی طلبکار…؟!
چند قدم نزدیک تر شد و رو به روی ماهرخ ایستاد…
-سلام…!!!
ماهرخ با چشمانی که به اشک نشسته و جای جای صورتش را با دلتنگی نگاه کرد…
-سلام…
شهریار سر کج کرد…
-خوبی…؟!
ماهرخ زور زد تا اشکی از چشمش نچکد ولی…
-خوبم…!!!
شهریار بغض کرد…
دوست داشت دخترکش را تنگ در آغوش بگیرد…
می خواست او را با تمام وجودش حس کند…!!!
-می خوای قدم بزنیم…؟!
سپس نگاه تندش را به سامیار داد که مرد عقب عقب رفت و ماهرخ حتی توجهی به رفتنش نکرد…
از دار دنیا یک دل داشت که ان را به شهریار تقدیم کرده بود…
-بالاخره اومدی…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 147
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده عزیز من واقعا رمانتو دوست دارم ولی دیر میزاری و مارو داخل خماری پارتات میزاری یکم زمانشو زودتر کن لطفا