رمان ماهرخ پارت 137 - رمان دونی

 

 

 

 

بهزاد لبش را داخل دهان برد…

-رامبد به خدا این مرد داره از پا درمیاد… به نظر من این جنگولک بازیا رو بریز دور و اگه من جای شهریار بودم، همچین زنم و برمی داشتم و می بردمش یه جای دور… اونوقت اگه حرفم میزد یکی می زدم تو دهنش…!!!

 

 

ابروهای رامبد بالا رفت…

لبخند روی لبش بزرگتر شد و سپس با اشاره ای به ترانه گفت: کاملا معلومه بهزاد خان شما و خانومتون از کجا میاین…؟!

 

 

بهزاد ماتش برد اما کم کم لبخندی روی لبش شکل کرفت…

-زنمه آقا… اختیارش و دارم…!!!

 

رامبد خنده اش را رها کرد…

-بر منکرش لعنت جناب سرگرد….

 

****

 

ماهرخ

 

سینه ام درد می کرد و گاهی تیر می کشید که به ناچار برای آرام شدن قرصی از خشاب بیرون کشیده و با کمی آب خوردم…

 

 

حضور شهریار اینجا ان هم بعد از سه ماه برایم باور کردنی نبود…

چقدر دل تنگش بودم و این مدت چطور توانستم دوری اش را تاب بیاورم…

 

دستم روی شکمم می لغزد…

کاش فندقمان زنده می ماند…؟!

کاش هیچ وقت مهرادی وجود نداشت…؟!!!

 

اشکم می چکد و دلم می خواهد به روزهایی برگردم که حالم خوب بود…

 

نفسم را سخت بیرون دادم و سمت مهوش و ترانه چرخیدم…

 

چشمان ترانه برق داشت…

ابروهایم بالا رفت…

شک نداشتم که باعث و بانی این برق چشم ها بهزاد است…

 

-پیش بهزاد بودی…؟!

 

#پست۶٠۵

 

 

پشت سر هم پلک زد…

-اوف تو که می دونی دیگه چه نیازیه پرسیدنش…؟!

 

مهوش دماغ چین داد…

-تازه می دونی چند بار پیچونده و با آقاشون رفتن دور دور…!!

 

 

ترانه پشت چشمی برایش نازک کرد.

-حسودیت میشه…؟!

 

اما به یکباره قیافه اش به حالت سوالی درآمد و رو به مهوش کنجکاو پرسید:  یه سوال مهوش…؟!

 

 

مهوش سر تکان داد:  چی می خوای…؟!

 

ترانه با حالت متفکرانه ای گفت: واقعا این رامبد بی بخار دوست داره…؟!

 

ابروهای مهوش که هیج، مال من هم بالا رفت…

این دیگر چه سوالی بود…؟!

 

-خب معلومه…! یعنی چی این سوال…؟!

 

-یعنی اینکه چرا من هیچ چیز عاشقونه ای از این بشر جز اون سیس رو اعصاب آروم بودن و لبخند ژوکوندش ندیدم…؟!

 

 

بعد چند وقت خنده به لب هایم امد…

-مگه تو باید ببینی…؟!

 

ترانه سمتم برگشت…

-اون شهریار با حاجی بودنش وقتی می بیندت چشماش همچین قلبی میشه که نگو ولی این رامبد بی بخار از پشت اون عینکش هیچی معلوم نیست…!!!

 

 

مهوش از حرص ضربه ای به سر ترانه زد…

-بیشعور مگه تو حتما باید همه چیز و ببینی…؟ آخه بیشرف و این جور نبین که یه پا دکتر روانشناسه…!!! حق داری جذاب و همچین مثبت میزنه اما منی که باهاش دارم زندگی می کنم و خوابیدم، می دونم چه مارمولکیه…!!

 

ترانه ناباور گفت:  به بهزاد میاد اما رامبد نه…؟!

 

مهوش با حرص خندید: پریودیم عقب افتاده بود،  فکر می کردم حامله ام… آقا رامبدتون آتیشش زیادی تنده، اینجورش و نبین…!!!

 

#پست۶٠۶

 

 

 

لرزش بی امان دستانم دست خودم نبود.

وقتی فکرم سمت خاطرات تلخ می رفت،  به این حال می افتادم…

رامبد دوز قرص هایم را بالا برده بود و تاکید کرده که به هیچ وجه نباید فراموشم شود اما اگر بنا به فراموشی هم بود، لرزش دستانم نمی گذاشت…!

 

 

تلخ می خندم و با خودم می جنگم که خوب باشم و تلخی ها را به دست فراموشی بسپارم اما نمی شود…

 

غمی که درونم هست با روحم عجین شده و جداشدنی نیست…

 

بغضم را بلعیدم و نفسم را بیرون دادم…

گلرخ همیشه می گفت:  زندگی وقتی به آخر میرسه که به خوشی ختم بشه…!!!

به راستی خوشی های زندگی من چقدر کم بودند…!!!

 

 

دلم پر کشید سمت شهریار…

مردی که این روزها نبودش کاملا حس می شد اما دیگر دلی برای ماندن و دوست داشتن نبود…

 

-دلم برات تنگ شده بی معرفت…!

 

شهیاد…؟!

 

به سمت صدا چرخیدم و با دیدنش لبخندم وسعت گرفت…

-شهیاد…؟!

 

شهیاد به سمتم قدم تند کرد و من مبهوت را در آغوش کشید…

 

زبانم برای گفتن هیچ حرفی نمی چرخید چون بدجور با آمدنش غافلگیر شده بودم…

 

-بی معرفت اونقدر بی سر وصدا رفتی که انگار از اول نبودی…!!!

 

ضربه ای به پشت کمرش زدم و با دلتنگی خندیدم…

-موندن برام آسون نبود شهیاد…!!!

 

 

او هم بغض داشت…

او هم با تمام سن کمش درک می کرد…

 

-می دونم عزیزم اما نبودنت هم هم برای من هم برای بابا سخت ترین کار دنیا بود…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x