رمان ماهرخ پارت 142 - رمان دونی

 

 

 

 

 

ماهرخ

 

قلبم محکم می زد و حس خوشی به قلبم سرازیر شده بود.

بوسه اش بعد از این همه وقت جور عجیبی وجودم را گرم کرد…

انگار از یک بلندی افتاده بودم..

نفسم تند شده بود…

یاد و خاطرات روزهای بودنمان مانند فیلمی از جلوی چشمانم می گذشت و چقدر قلبم ان روزها را می خواست…

 

 

-تو فکری خواهری…؟!

 

نگاه دودو زنم را به مهوش دوختم که با دلهره کنارم نشست و دستم را گرفت…

 

-مهوش…؟!

 

-چی شده…؟!

 

اشک در چشمانم جمع شد…

-شهریار من و بوسید…!!!

 

 

ابروهایش بالا رفت و بعد لبخندی روی لبش شکل گرفت…

-خب اینکه چیز بدی نیست؟  مگه بار اولته…؟!

 

 

چشمانم کدر شدند…

-اما من نمی خواستم…!

 

اخم کرد.

-تو می تونی نخوای اما شهریار این حق رو داره…!

 

بغض کردم…

-ولی می خوام ازش جداشم…!!!

 

 

عکس العملی نشان نداد…

مکث کرد..

-بهت حق می دادم این مدت حالت خیلی بد بود اما… دنیا به آخر نرسیده و زندگی ادامه داره… حال بدت رو درک می کنم اما بی تابی شهریار رو هم می تونم با تمام وجودم حس کنم که چقدر بهت نیاز داره…!!!

 

-اما این زندگی به بن بست خورده…!!!

 

سرم را روی شانه اش گذاشت و موهایم را ناز کرد…

-برای تو به آخر رسیده اما شهریار اینجور فکر نمی کنه حتی بعد از سه ماه برگشته و میدون رو خالی نکرده که می خواد زنش رو به زندگی برگردونه…!!!

 

#پست۶۲۱

 

 

 

چشم می بندم و کلافه نفسم را بیرون می دهم.

انگار کسی حرفم را نمی فهمید یا من نمی توانستم ان ها را درک کنم…؟!

 

-مهوش متوجه ای چی میگم…؟!  میگم من نمی تونم بعد از این اتفاقات خوش و خرم برگردم سر زندگی که از همون اولش هم به اجبار بود…!!!

 

 

مهوش عمیق و جدی نگاهم کرد…

-ماهرخ شما خاطرات خوب هم زیاد داشتین…؟!  اون چیزی که تا قبل از اون اتفاق من شاهدش بودم رابطه قشنگی بینتون وجود داشت که نه تنها لبات بلکه چشمات هم می خندید…!!!

 

 

تلخ می خندم…

-خوبه میگی قبل از اون… من توی این زندگی شکستم مهوش… دیگه جون جنگیدن ندارم…!!!

 

 

فشاری به دستم داد…

-درکت می کنم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی اما شهریار و محبت هاش رو فراموش نکن… به یاد بیار اون موقعی که افتادی دنبال مهراد و دست تو لونه زنبور کردی… هرکس دیگه ای جای شهریار بود،  سد راهت می شد اما اون حمایتت کرد… بی چشم و رو نباش ماهرخ…!!!

 

 

-نیستم،  تموم اینا رو هم می دونم اما نمی تونم مهوش بفهم…!!!

 

 

اخم کرد…

-هیچ کس به اندازه من و ترانه شاهد روزهای تلخ و مصیبت بارت نبوده اما به همون اندازه هم می تونیم عشقی که شهریار بهت داره،  زندگی و روزهای سیاه گذشتت رو رنگی کرده…!!!  اختیار زندگیت پای خودته اما کاری نکن پل های پشت سرت رو هم خراب کنی ماهرخ… من که کنارتم دارم می بینم شهریار برای داشتنت چقدر داره تلاش می کنه،  پس کور نباش…!!!

 

 

حق بود…

تمام حرف هایش را هم خودم می دانستم و بارها مرور کردم اما تصمیم گیری سخت بود…

روزهای بدی را گذرانده بودم اما به سرعت هم نمی توانستم تصمیم بگیرم…!!!

 

مهوش نگاه جدی دیگری بهم کرد و از کنارم بلند شد…

حرف هایش را رک و پوست کنده زده بود…

 

#پست۶۲۲

 

 

ار سر و صدای ترانه بیدار شدم…

سرم درد می کرد، این روزها دوز قرص ها آنقدر بالا رفته بود که برای آنکه کمتر فکر کنم، حتی بیشتر مصرف می کردم که از ان طرف هم بیشتر بخوابم…

 

 

-چیه این قیافت توی همه…؟! پاش و که خبر خوش دارم برات…!!!

 

خمیازه ای کشیدم و چشم غره ای بهش رفتم…

-وحشی نشو ترانه… مثلا مریضم حالم خوب نیست… مراعات کن…!!!

 

 

ترانه ابرو در هم کشید و دست به کمر شد…

-والا از منم سالم تری… شاید بتونی سر اون شهریار بدبخت و رامبد رو کلاه بزاری اما من و نمی تونی جانم… پاشو کمتر چسی بیا…!!!

 

 

چشم در حدقه چرخاندم…

-کاش خفه بشی ترانه…؟!

 

 

قری به گردنش داد…

-دیگه خوردن و خوابیدن بسه… خودت و به موش مردگی زدی و شهریار و جون به لب رسوندی هم بسه که باید خودت و آماده کنی که قراره عروس بشم…!!!

 

 

جا خوردم…

-چی داری میگی…؟!

 

-گفتم دیگه می خوام عروس شم…!!!

 

-خواب دیدی دوباره…؟!

 

-خواب ندیدم اما پیش بهزاد خوابیدم و آقامون گفته برگردیم تهرون که قراره بیاد خواستگاری…!!!

 

 

نم نمک داشت می رفت لبم به خنده باز شود که جلوی خودم را گرفتم…

-خواب دیدی خیر باشه… بهزاد همچین غلطی نمی کنه…!!!

 

سمتم براق شد…

-ببین اگه خودت و طرف فامیل عروس بگیری باهات کاری ندارم اما اگه بخوای خدایی نکرده طرف دوماد باشی، خشتکت و رو سرت می کشم… می دونی که شوخی ندارم…؟!

 

 

جلو رفتم و با سلیطه بازی جواب دادم…

-من خواهر دومادم، ببینم چه غلطی می خوای بکنی…؟!

 

#پست۶۲۳

 

 

 

-قراره مهگل بیاد دیدنت…!!!

 

سر بلند کردم…

-چی داری میگی ماه منیر…؟!

 

-همین که شنیدی… دختره نزدبک یه هفته اس اومده و می خواد بیاد پیشت…!!!

 

-اما اونا مگه سه ماه پیش…

 

ماه منیر وسط حرفم پرید…

-نه عزیزم… یه مشکلی برای مادرش پیش اومد، نتونست که بیاد…!!!

 

 

نمی دانم چرا لحظه ای درون قلبم نور امیدی می تابد…

میان این بی کسی که دست و پا می زدم یک هم خون، یک نسبت شاید می توانست مرهم دل داغدارم باشد…!!!

 

لبخندم دست خودم نیست و همانطور که اشک هایم…

-کجاست ماه منیر…؟ کی میاد…؟!

 

-توی راهه تا یکی دو ساعت دیگه میرسن…!!!

 

 

به پهنای صورت می خندم و چشم می بندم…

انگار می توانستم نفس بکشم…

سه ماه بود که با او هم حرف نزده اما عجیب دلتنگ بودم برایش…

 

 

****

 

با تمام وجود به آغوشش می کشم و عطر تنش را می بلعم…

او از من و خواهرم بود…

من اگر گلرخ را نداشتم به جایش مهگل بود…

همین هم برای آرام شدن فلبم کافی بود…

 

 

از خود جدایش کردم و خیره صورت مثل ماهش شدم…

فرق کرده بود…

 

-دلم برات تنگ شده بود خواهری…!!!

 

#پست۶۲۴

 

 

 

میان اشک هایش خندید…

-ماهرخ داشتم از دوریت دق می کردم…

 

 

دوباره در آغوشش می کشم و اشک های من می ریزند…

-منم…!!

 

 

دستان ظربفش را دور تنم محکم تر کرد…

-دیگه برنمی گردم… اومدم که بمونم…!!!

 

 

جا می خورم و از خودم دورش می کنم…

-شوخی می کنی…؟!

 

 

-کاملا جدی ام…!!!  اگه رفتم به خاطر مهراد و تو بود اما حالا که اون عوضی نیست حتی دیگه حاضر نیستم ازت جدا شم…!!!

 

-پس مادرت چی…؟!

 

-مامانم و این همه سال نداشتم و زندگی کردم اما تویی که روی زندگیت قمار کردی و بخ خاطر من زن مردی شدی که هیچ علاقه ای بهش نداشتی رو نمی تونم رها کنم…!

 

 

اشکم چکید…

– من فقط کاری رو کردم که دیدم درسته…!!!

 

مصمم گفت:  حالا نوبته منه که تنهات نزارم…!!!

 

-تو همچین وظیفه ای نداری مهگل…!!!

 

 

اخم کرد…

-مگه همیشه باید هرچی بزرگترا گفتن،  کوچیکترا گوش بدن؟!  حالا یه بارم ما کوچیکترا یه چی بگیم و شما بزرگترا گوش بدین…!!!

 

 

صورتش را قاب دستانم می کنم…

معرفت داشت…

-اما زندگیت…! مدرسه و درست…؟!

 

صورتش رنگ غم کرفت…

-این یکسالی که رفته بودم،  جسمم اونجا بود اما روحم پیش تو…!!! درس و مشق اینجا هم هست اما وقتی تو نیستی همه چیز یه جوریه…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x