رمان ماهرخ پارت 145 - رمان دونی

 

 

 

-بودن با شهریار تحمیل نیست… شما قبل از اون اتقاق زندگی داشتین… احساسی بینتون جریان داشت که اون زندگی رو محکم تر می کرد…!!!

 

 

 

حال بدم دست خودم نیست…

می سوزم از روزهایی که دارد بهم یادآوری می کند که باید به خاطرش هم شده کمی کوتاه بیایم اما نمی توانم…!!!

 

-اون احساس تموم شد… اون احساس و زندگی با مردن بچه تو شکمم تموم شد رامبد… خواهش می کنم دیگه حرفش رو پیش نکش…!!!

 

 

 

چشمان رامبد طوفانی شد و صورتش کبود…

برای اولین بار این حالش را می دیدم…

 

-بفهم ماهرخ آدم یه بار دنیا میاد و یه بار هم میمیره… ناامیدی که بهش دچار شدی رو بهت حق میدم اما اینجا دیگه بحث دکتری و بیمار نیست… بحث زندگیه که اگه خودت و جمع نکنی خیلیا هستن که بخوان جات و بگیرن…!!!

 

 

بهت زده نگاهش کردم…

جایم را بگیرد، کی…؟!

 

-متوجه نمیشم…؟!

 

 

پوزخند زد: بایدم نشی اما یه چیز رو بدون… شهریار و امثالش خیلی کم هستن که عاشق بشن و پای عشقشون بمونن… در ضمن خیلی از آدم ها هستن که بچشون رو از دست دادن و دوباره دارن زندگیشون رو هم می کنن و باز هم بچه دار شدن… دنیا به آخر نرسیده ماهرخ… قدر زندگیت و جوونیت رو بدون و به شهریار اعتماد کن…. پای عشقی که بهت داره وایسا…!!!

 

 

رامبد هرچه می گفت می فهمیدم و نمی فهمیدم چون ذهن من گیر جایگزینی بود که می گفت…

 

 

-باشه حالا بگو ببینم کی می خواد جای من و بگیره…؟!

 

#پست۶۲۹

 

 

 

-من این همه حرف زدم تو فقط این و گرفتی….؟!

 

-طفره نرو…!

 

-خیلیا هستن که می تونن جات و بگیرن…!  شهریار مرد موفق و ثروتمندیه تازه جوون و خوش چهره هم هست پس عادیه که زنای زیادی دنبالش باشن…!!!

 

 

داشت مرا دیوانه می کرد…

خشم وجودم را گرفت…

 

-رامبد حاشیه نرو… کدوم خری سرش تو زندگی منه…؟!

 

 

ابروهایش بالا رفت و گوشه لبش کج شد…

دست در جیبش فرو برد…

 

-تو که این زندگی رو نمی خوای اما کسایی هستن که بخوان جای تو رو پر کنن…!!!

 

 

دست مشت می کنم و دندان روی هم می سابم…

-رامبد داری داغم می کنی… من هنوز زن اون مردم…!!!

 

 

ابرو بالا انداخت…

-زنشی که سه ماهه تنهاش گذاشتی و یه خبر ازش نگرفتی…؟!

 

 

عصبانیت همچون پیچک دور دلم تنیده شد و حالم را بد کرد…

لرزش دستانم دست خودم نبود، همینطور حال بدم…؟!

 

-عذر من موجهه ولی اگه می خوای احساسات من و قلقلک بدی باید بگم که خیلی احمقانه است…!!!

 

 

-نیست ماهرخ… نیست که دارم میگم باید مراقب خودت و زندگیت باشی… می دونم چیزایی که تجربه کردی کم چیزی نبوده اما قرار نیست تا آخر عمرت بشینی و غصه بخوری…!!!

 

#پست۶۳٠

 

 

 

تلخ می خندم…

-چطور یه دفعه نظرت عوض شد،  گفته بودی باید با خودم کنار بیام و حالا…

 

-گفتم با خودت کنار بیا نه اینکه پا به بختت بزنی…!!!

 

 

اعصابم بهم خورد بود و نمی توانستم بفهمم چی پشت این حرف هایش هست… آدمی که من تحت معالجه اش بودم و با شرایط درمانی که خودش برایم تجویز کرده حال بعد از سه ماه جور دیگر حرف می زد…

 

 

نمی توانستم درکش کنم اما ته و توی ماجرا را درمی آوردم…!!!

 

-باشه اما اومدن مهگل چی…؟!

 

-خودش خواست که بیاد…!!!

 

 

***

 

راوی

 

-مطمئنی جواب میده…؟!

 

رامبد نگاهی به شهریار و بهزاد کرد…

-از اونجایی که ماهرخ رو می شناسم حتما جواب میده چون…

 

 

ساکت شد و دو مرد بهش زل زدند و خودش ادامه داد …

-چون زیادی هم فضوله هم حسود مطمئن باشین از اون پیله ای که دورش ساخته،  بیرون میاد…!

 

 

 

چشمان شهریار برق زد…

-یعنی امیدوار باشم…؟!

 

-اونش دیگه دست خودته که چطوری زنت و به خونه زندگیش برگردونی…!!!

 

بهزاد نگاه شهریار و سپس رو به رامبد گفت: فعلا اول باید کاری کنیم که برگرده تهرون…!!!

 

#پست۶۳۱

 

 

 

شهریار متفکر نگاه دو مرد کرد…

-اون و که می تونیم با مهگل هماهنگ کنیم ولی بهتره که ماهرخ هم بخواد…!!!

 

 

بهزاد گفت:

-چند بار به ماه منیر مستقیم و غیر مستقیم رسونده که می خواد بره اما فعلا تصمیم قطعی رو نگرفته…!!!

 

 

رامبد ادامه حرف بهزاد را گرفت….

-مهوش هم به من گفته بود که یکم اینجا موندن و یکنواخت بودن روزمره زندگیش ماهرخ رو خسته کرده و به نظرم یه شرایط جدید و یا اتفاق غیر مترقبه هیجان انگیز می تونه اون و به برگشتن بیشتر ترغیب کنه…!!!

 

 

شهریار چشم باریک کرد…

-مثلا چه اتفاق هیجان انگیزی…؟!

 

رامبد هم به فکر فرو رفت…

-یه چیزی که ماهرخ دوست داشته باشه…؟!

 

 

-به نظرتون چی می تونه باعث بشه که ماهرخ عاشقش بشه…؟!

 

 

شهریار ابرو بالا انداخت…

-گالری نقاشی…!!! چون قبلا هم به فکرش بود ولی خب با وجود درگیریش با مهراد به کل ازش منصرف شد…

 

 

رامبد گفت:  می تونی توی فرصت کم مجوزش و بگیری…؟!

 

شهریار سری تکان داد…

-می تونم…!!!

 

 

بهزاد لبخند پهنی زد…

-پس به سلامتی منم برم توی تدارکات عروسی…!!!

 

رامبد بهش خندید…

-عجول نباش بهزاد خان…!!!

 

 

بهزاد چشمکی زد…

-والا عجول تر از من ترانه اس…!  اولتیماتوم داده حتما رابطمون رو رسمی کنیم…!!!

 

رامبد ابرو بالا داد:  اوه پس کارت درومده برادر…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x