رمان ماهرخ پارت 15 - رمان دونی

 

 

 

بوسیدن لب های ماهرخ آتش درونش را شعله ور کرد…

لب های دخترک را بوسید اما عطشش بیشتر شد.

تن سست ماهرخ زیر تن مردانه اش می لرزید اما نمی توانست ذره ای لب های خوش طعم او را رها کند…

 

 

عاقبت چشم بست و دو طرف صورت دخترک را گرفت و خودش را رها کرد روی تن ظریف ماهرخ و با تمام وجود بوسیدش…!!!

 

 

ماهرخ مسخ بوسه های مرد، قدرت هیچ تکان خوردنی را نداشت… تنش زیر تن مردانه و عضلانی مرد داشت له می شد و توان اعتراض نداشت ولی از ان طرف هم تنش داغ و داغ تر می شد.

 

تجربه این بوسه و بوسیدن برایش جدید و خاص آمد…

حالش را نمی فهمید اما حرارت تن مرد هم به او تزریق شد و سست شده خودش را به بوسه های مرد سپرد…

 

 

****

 

 

چشم باز کرد و خودش را در آغوش شهریار دید…

جاخورده تکانی خورد که شهریار را بیدار شد و خمار نگاه دخترک کرد…

-چی شده…؟!

 

 

ماهرخ خواست نیم خیز شود که دست شهریار دورش بود…

-میشه دستت رو برداری…؟!

 

شهریار دستش را برداشت…

ماهرخ نیم خیز شد و نشست که شهریار با تعجب نگاهش کرد…

-چی شده اول صبحی…؟!

 

 

ماهرخ با حرص سمتش برگشت که نگاهش به بالا تنه لخت مرد افتاد و مات شد…

-یعنی من دیشب تا صبح تو بغل لخت تو بودم…؟!

 

 

ابروهای شهریار بالا رفت.

نیشخندی کنج لبش نشست.

متوجه ماجرا و بهت دخترک شد که او هم خود را بالا کشید و به پشتی تخت تکیه کرد…

 

-اشکالش چیه؟ بعد از اون همه بوسه شل شدی و توی بغل شوهرت خوابیده بودی…!

 

 

ماهرخ لحاف را کنار زد: قرار نبود ببوسیم یا تو بغلت تا صبح بخوابم…؟!

 

شهریار اخم کرد: قراری در کار نبود ماهی…! از این به بعد من شوهرتم و تو هم زنم…! این چند روز اگه بهت نزدیک نشدم، خواستم با خودت کنار بیای اما وقتی دیدم به جای عادت، داری دور میشی، باید به خودت میاوردمت…

 

 

 

ماهرخ براق شد: اینکه دیشب بوسیدیم و تا صبح تو بغلت بودم به خودم اومدم…؟!

 

 

شهریار چشمک زد: حداقل می فهمی که شوهر داری و بعدا هم یه وظایفی شاملش میشه…!

 

ماهرخ با مسخرگی نگاهش کرد: چیه؟! زیادی بهت فشار اومده…؟!

 

شهریار به جای آنکه بهش بربخورد، خندید: خب منم یه مردم، قطعا یه نیازهایی دارم…!

 

 

ماهرخ چشم غره ای رفت و از تخت پایین آمد: من مسئول برطرف کردن نیازهای تو نیستم…!

 

 

-اونم به وقتش…!

 

-به خواب ببینی آقا…!

 

شهریار چشمکی زد و بلند خندید: تو بیداری جوری سرویست کنم که صدای آه و ناله هات هوا بره..!

 

 

 

 

دهان ماهرخ باز مانده بود.

این همان مرد جدی و مبادی ادبی که می شناخت، نبود…!!!

الفاظی که به کار می برد بیشتر شبیه حرف های کاوه و دوستانش بودند…!

 

 

ترجیح داد حرف نزند و با حرصی که داشت، ملحفه رو کنار زد و از تخت پایین آمد…

 

 

شهریار با شیطنت نگاهش کرد…

-کجا بودی حالا…؟!

 

 

ماهرخ چشم بست…

-علاقه ای به اینکه کنارت باشم ندارم حاجی…!

 

 

شهریار از لفظ حاجی به کار رفته خنده اش گرفت و سری به تاسف تکان داد.

خوشحال بود.

حداقل بعد از مدت ها حالش خوب بود…

 

 

*

 

-چیکار می کنی ترانه…؟!

 

ترانه با قیافه ای سرخ شده برگشت…

-هیچی دارم کیک درست می کنم…!

 

 

ماهرخ مات ترانه شد…

نگاهی به وضع آشفته آشپزخانه و سپس خود ترانه کرد و گفت: خاک تو سرت ترانه این چه وضع کیک درست کردنه…؟!

 

 

ترانه دست آردی اش را روی صورتش کشید و پوکر فیس نگاه ماهرخ کرد…

-خودمم به این نتیجه رسیدم که به درد این کار نمی خورم…!

 

 

ماهرخ دلش به رحم آمد که مانتو و شالش را درآورد و سمت آشپزخانه رفت و از آنجایی که زیاد از حد وسواسی بود، ترانه را کنار زد و گفت: اول بیا اینجا رو تمیز کنیم تا من یادت بدم اون کیکی می خوای درست کنی قلقش چیه…!!!

 

 

ترانه ذوق زده سری تکان داد و با کمک ماهرخ آنجا را تمیز کرد و بعد هم کیکی آماده کردند…

 

چشمان ترانه از دیدن کیک برق زد…

-خیلی خوب شد…!

 

ماهرخ خندید و بعد از شستن آخرین ظرف دستش را خشک کرد و بیرون رفت…

 

ترانه چای ریخت و برشی از کیک را در ظرف گذاشت و کنار ماهرخ روی مبل نشست…

-دستت درد نکنه… خب چه خبر…؟!

 

 

ماهرخ دوست داشت حرف بزند.

از اخلاق این اواخر شهریار و حرف هایی که می زد.

ترانه بیشتر از آنکه دوست باشد، خواهر بود که پی به حالش برد و دست روی دستش گذاشت و دلواپس گفت: چیزی می خوای بگی…؟!

 

 

 

 

ماهرخ نفسش را کلافه بیرون فرستاد.

-حرفی نیست اما بیشتر متعجبم…!

 

-از چی عزبزم…؟!

 

-شهریار…؟!

 

-شهریار چیکار کرده…؟!

 

 

ماهرخ اخم کرد: من و بوسید…!

 

 

ترانه جا خورد. بعد کم کم شلیک خنده اش هوا رفت…

ماهرخ با عصبانیت نگاهش کرد.

– میشه بگی دقیقا چی خنده داره…؟!

 

 

ترانه تسلیم وار دستش را بالا برد: جون ماهرخ قصد بدی ندارم اما خب وقتی یاد قیافه جدی و باجذبه آقاتون میفتم، از حرفت خندم میگیره چون هیچ جوره بهش نمیاد که بخواد بخنده…!!!

 

 

ماهرخ خودش را جلو کشید: یه جوری میگی بهش نمیاد که انگار شهیاد رو گرده افشانی کرده…!!!

 

-به من چه؟ من ففط دارم میگم به قیافش نمیاد…!!!

 

 

ماهرخ چشم غره رفت: اصلا بی خیال شدم، حرفی ندارم…!

 

-خیلی خب بابا چه بهش زودم بر می خوره… خب بگو…!!!

 

 

ماهرخ نگاهش کرد و گفت: فقط وسط حرفم نمی پری و سوالم نمی پرسی…!

 

-باشه من منتظرم…!

 

ماهرخ نفسی گرفت و گفت: بهم گیر داده که پوشیده تر بپوشم… تا دیروقت بیرون نباشم… هرجا میرم بهش خبر بدم… جدیدا هم حرف ها و رفتاراش شده مثبت هجده شده، انگار جدی جدی زنشم…!!!

 

 

ترانه ابرویی بالا انداخت: خب زنشی عزیزم…!

 

 

-ترانه مثل اینکه متوجه نیستی من به خاطر مهگل صیغه اش شدم نه زنش…!

 

ترانه جدی شد: تو متوجه نیستی ماهرخ…! چه صیغه چه دائم تو زنشی! ناموسشی! پس تموم این هایی که میگی تعجب نداره چون هر مردی برای زنش هم غیرتی میشه هم خودخواه…!

 

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت: فکر نمی کردم اینقدر تجربه داشته باشی…!

 

ترانه پا روی پا انداخت: والا اینو هر دختر و زنی می دونه منتهی تو خودت و زدی به خریت…!

 

 

 

 

 

ماهرخ نگاه سنگین و عمیقی به ترانه کرد.

تا حدودی حق را به او می داد ولی باز هم نمی توانست قبول کند که شهریار تا این حد پیش برود و توقعات بیجا داشته باشد…

 

 

ترانه زیر چشمی نگاهی به ماهرخ انداخت.

توی فکر بود.

انگار فکرش را با حرف هایش مشغول کرده بود.

نیشخند زد و پا روی پا انداخت و گفت: تازه این فعلا اولشه که داره تاتی تاتی جلو میاد و برای یه رابطه کامل آماده ات می کنه…!

 

 

لحظه ای ماهرخ جا خورد.

باور نداشت که شهریار تا این حد بخواهد پیش برود.

 

-چی میگی ترانه من بیشتر از این نمی خوام…! من برای خودم زندگی می کنم نه برای اون که بخواد امر و نهی کنه یا اینکه بخواد نیازهاش و با من برآورده کنه…!

 

 

ترانه اخم کرد.

حرفش غیرمنطقی بود…

 

 

-اون شوهرته ماهرخ…! من شاید با این رابطه و اونجور محرم شدنتون، موافق نباشم اما اون شوهرته در حال حاضر بیشترین کسی که نقش پررنگی تو زندگیت داره و تو هم اجبارا باید تحمل کنی جانم…!

 

 

ماهرخ چشم غره ای بهش رفت.

حرفش حق بود و قبول داشت.

 

 

-من نمی خوام محدود بشم…! من هیچ وقت نمی تونم با عقاید و رفتار این طایفه کنار بیام…!!!

 

 

ترانه ترس و نگرانی را در چهره ماهرخ دید و دلش سوخت…

-سلامتی مهگل به همه چیز می ارزه…!!! بعدم تو قرار نیست تغییر کنی و سعی کن همیشه همینطور مهربون باشی…

 

 

بالاخره لبخند زد و کمی نگرانی دخترک کمرنگ تر شد…

-خیلی خوبه که دارمت ترانه…!

 

 

ترانه چشمکی زد: کاش خودم پسر می شدم و اونوقت بود که زن خودم می شدی…!

 

 

ماهرخ خندید و شانه بالا انداخت…

ترانه هم قری به گردنش داد و زبانی هم برایش درآورد که دخترک مشغول خوردن کیکش شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x