رمان ماهرخ پارت 156 - رمان دونی

 

 

 

-توی بیشعور نباید یه کاچی درست می کردی، می آوردی دم خونمون… مثلا تازه عروس بودم…!!!

 

 

مهوش چشم در حدقه چرخاند.

-گاو تو مگه دختر بودی که کاچی می آوردیم…؟!

 

ترانه اخم کرد.

-حالا هرچی باید می آوردی…؟!

 

ماهرخ خندید: مگه مامانت برات نیاورد…؟!

 

 

ترانه یک دفعه نیشش باز شد…

-وای براتون تعریف نکردم چی شد…؟!

 

ابروهای دو دختر بالا رفت و سرشان را به معنای نه بالا انداختند.

 

ترانه لب پایینش را زیر دندان برد…

-وای بهزاد نذاشت بخوابم… نمی دونم بیشرف چی زده بود که تا صبح یا زیرش بودم یا روش…! عمه خانومش و مامانم برام کاچی آورده بودن اما من نمی تونستم قدم از قدم بردارم… حالا این نگاههای عمش هم با لبخند ژوکوند و برق چشماش رو نمی دونستم کجای دلم بزارم…!!! بدبخت نمی دونست من دختر نیستم و اون برادر زاده دیوثش کاری به سرم آورده بود که انگار بار اولم بوده…!!!

 

 

مهوش بلند خندید.

-ازت دستمال نخواست…؟!

 

ترانه خنده اش گرفت: نه بابا برگشته میگه مادر یکم خودت و تقویت کن، تو زیر این نره خر دووم نمیاری…! رسما بهزاد رو قهوه ای کرد…!!!

 

 

شلیک خنده سه دختر بالا رفت که ترانه ادامه داد: کاچی که آورده بودن رو همش بهزاد خورد…!

 

 

مهوش با شیطنت گفت: والا حق داره تموم توانش و گذاشته…!

 

ماهرخ دنباله حرفش را گرفت.

-والا من نمی دونم اینا با این طبع گرمشون چطور تا به این سن تنها موندن…؟!

 

مهوش شانه بالا انداخت.

-خیلی هم خوبه دارن خودشون رو با زناشون خالی می کنن مگه بده…؟!

 

ترانه مشتی به بازوی مهوش زد.

-تو اینا رو ول کن، بگو ببینم شما کی قراره رابطتون رو رسمی کنین…؟!

 

ناگهان لبخند روی لب مهوش ماسید و دو دختر ناراحت بهم نگاه کردند.

-بابای رامبد راضیه اما مامانش نه…!!!

 

#پست۶۸۳

 

 

 

اخم های دو دختر در هم فرو رفت.

 

ماهرخ شاکی شد.

-موافق یا مخالف هرچه زودتر باید تکلیفت رو معلوم کنه…؟!

 

 

ترانه دنباله حرفش را گرفت.

-اینجور بلاتکلیف بودن آدم رو دیوونه می کنه…!

 

صورت مهوش در هم شد.

-نمی خوام رامبد اذیت بشه…!!!

 

 

ماهرخ دست روی دستش گذاشت.

-این چیزی نیست که بخواین به خاطر اذیت نشدن هم دیگه کاری نکنین باید برای موندگار کردن عشقتون محکم و سفت وایسین…!!!

 

 

ترانه نفسش را بیرون داد.

-حرف اصلی مادرش چیه…؟!

 

مهوش بغض کرد: میگه من بی سرو پا در شان پسر دکترش نیستم…!!!

 

این تحقیر آنقدر سخت بود که ماهرخ و ترانه هم بغض کردند.

 

ماهرخ هیچ وقت اجازه نمی داد دوستانش این گونه تحقیر شوند.

 

-رامبد جطور گذاشته تو همچین چیزی رو بشنوی…؟!

 

 

مهوش آب دهانش را بلعید.

باید صحبت می کرد تا این بغض و حس بد لعنتی اش را کمتر کند.

 

-مادرش بهم زنگ زد تا صحبت کنیم…!!!

 

ترانه شاکی شد.

-به رامبد هم از این ملاقات گفتی…؟!

 

 

مهوش سر بالا انداخت.

-نگفتم یعنی نخواستم مامانش رو مقابلش قرار بدم…!!!

 

ترانه دهان کج کرد.

-اه تو هم شدی عین خود اون پسر نچسبش…!!!

 

#پست۶۸۴

 

 

 

ماهرخ خنده اش گرفت.

شوخی می کرد تا فضا را عوض کند.

 

-کسی از تو نظر نخواست… حالا یه جوری نچسب میگه که انگار شوور خودش چه تحفه ایه…!!!

 

 

ترانه چشم در حدقه چرخاند.

-خودم می دونم چه تحفه ایه احتیاجی به تاکید شما نیست…!

 

 

ماهرخ رو به مهوش گفت: خب چی می گفت…؟!

 

 

مهوش دو دستش را روی میز در هم گره کرد و خیره انگشتانش زمزمه کرد.

– ازم خواست از زندگی پسرش بیرون برم… بی کسیم رو تو صورتم زد و بهم پیشنهاد پول داد…!!

 

 

ترانه داغ کرد.

-ای سگ تو روحت زنیکه جاکش…!!!

 

ماهرخ ابرو بالا انداخت.

-ضمن اینکه باهات هم عقیده هستم ولی هرچی باشه مادر رامبده… نباید بی احترامی کرد.

 

 

مهوش حرفش را تایید کرد.

-چون رامبد عاشق مادرشه…!!!

 

 

ماهرخ گفت: رامبد بیش از اندازه به خانواده بها میده و براش باارزشه… نباید ارزش های یه آدم رو زیر سوال برد ولی می تونیم یه کاری کنیم…؟!

 

مهوش متعجب گفت: چیکار کنیم…؟!

 

ماهرخ با شیطنت خندید.

-یه نقشه دارم که اگه بگیره…

 

 

ترانه خود را جلو کشید.

-بمیری تو با این نقشه هات… بگامون ندی یه وقت…؟!

 

ماهرخ بلند خندید…

-نخیر جونم به زودی یه عروسی دیگه در پیش داریم فقط…

 

به چشمان پر امید مهوش نگاه کرد…

-غصه نخور اون زنم مثل همه مادرای دیگه نگران بچشه اما مهوش باید یه مدت از رامبد دوری کنی که همچین بی قرارت بشه بقیش با من…!!!

 

#پست۶۸۵

 

 

 

سنگینی نگاه شهربار لبخند را روی لبانم آورد اما سعی کردم بروز ندهم.

کوچکترین حرکاتم را خیلی زود متوجه می شد.

 

 

سربالا نیاوردم و برعکس صدای قدم هایش را شنیدم که به سویم می آمد.

 

سرم را به سمتش چرخاندم و لبخندم خود به خود پهن شد.

 

-بی صدا میای…؟!

 

دستانش دورم پیچیده شدند و آغوش گرمش برایم نهایت آرامش بود.

-هرچی صبر کردم خودت بیای بیرون، نیومدی… این شد که خودم اومدم…!!!

 

 

سرم را زاویه می دهم و نیم رخش را می بینم.

-ببخشید اما این نونیه که خودت تو دامنم گذاشتی… این تابلوها رو باید تا آخر ماه تمومش کنم…!

 

 

شهریار خم شد و پایین گوشم را بوسید.

-می دونم قربون چشات برم… من که سر کارم و تو هم که تو خونه ای… باید حداقل خودت رو سرگرم کنی یا نه…؟!

 

 

به مهربانی اش لبخند می زنم.

-چه خوبه که اینقدر به فکرمی البته داری لوسم می کنی…؟!

 

 

قلمو و پالت را روی میز کوچک کنار دستم می گذارم و توی آغوشش می چرخم.

نگاه شیفته اش از رویم کنار نمی رود و برعکس حرارت چشمانش مرا هم داغ می کند.

 

-اینقدر می خوام ببوسمت که نمی تونم صبر کنم…

 

ابرو بالا می اندازم…

-خب پس چرا دست دست می کنی…؟!

 

 

چشمانش برق می زنند و دل من برای شادی اش رفت.

نگاهم توی چشمان دودوزنش در رفت و آمد بود که لب زد.

-بیشتر از یه بوسه می خوام ماهرخ…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x