ماهرخ عقب کشید و صفیه نفس نفس زنان خواست بلند شود که لحظه ای کمرش تیر کشید و صدای آخش بلند شد.
ماهرخ دست پاچه خم شد: وای صفیه خانوم چی شد…؟!
همزمان سگ صدایی دیگر داد که صفیه کم مانده بود گریه کند.
-من خوبم… شما این و از اینجا دور کن، من پا میشم…!
شهریار جلو آمد: اون سگ دست شهیاده، طرف شما نمیاد…
در آخر وقتی صفیه نتوانست تکان بخورد با کمک ماهرخ بلند شد و سپس لنگ لنگان سمت سوییتش رفت…
شهیاد و ماهرخ سر به زیر نشسته بودند و شهریار با اخمی غلیظ روی صورتش به آنها نگاه می کرد.
-اون سگ مال کدومتونه…؟!
ماهرخ لب گزید و نگاه شهیاد کرد…
-مال منه…!
شهریار ابرویی بالا انداخت.
-شما که تا قبل از اون سگی نداشتی…؟!
ماهرخ لب گزید و سعی کرد با نازی به صدایش شهریار را تحت تاثیر قرار دهد.
-خب… خب… امروز دست یکی از دوستام دیدم، ازش خوشم اومد، خریدمش…!
-اونوقت با اجازه کی اون و برداشتی آوردی تو این خونه…؟!
به ماهرخ برخورد…
-اگه ناراحتی همین امشب میرم خونه خودم…!
شهریار نگاه تندی بهش کرد که شهیاد خواست حرف بزند اما شهریار واکنش بدتری نشان داد: تو لازم نیست ازش دفاع کنی…؟!
ماهرخ با تعجب نگاه شهریار کرد.
انگار بچه بود و همسن شهیاد که با این لحن با او صحبت می کرد.
بلند شد و بدون هیچ حرفی با بغضی که بیخ گلویش چسبیده بود، سمت طبقه بالا رفت…
با رفتن ماهرخ، مرد بیشتر ابرو درهم کشید و نگاه تندی به شهیاد کرد.
-ماجرا چیه…؟!
شهیاد بی خیال شانه بالا انداخت: هیچی یه سگه که خانومت می خواد نگه داره و شما اجازه نمیدی…!
-سگ تو این خونه نمیاد…؟!
شهیاد باز هم شانه بالا انداخت: سگه مال من نیست، مال خانومته…!
-مرض و مال خانومته…!! یه جوری حرف میزنه انگار نمی شناسمش که خودش هم یکی لنگه خانوممه…!!!
شهیاد نیش چاکاند: بابا یه سگ کوچولو که این همه جار و جنجال نداره، تازه ماهرخ هم دوست داره…!
شهریار چشم غره ای بهش رفت و با اخم غلیظی از کنارش رد شد و به طبقه بالا رفت…
بدون در زدن وارد اتاق خواب مشترکشان شد.
متوجه ماهرخ شد که داخل کلوزت روم هست.
سمت آنجا قدم تند کرد و با دیدن دخترک که در حال جمع کردن لباس هایش بود، داغ کرد.
جلو رفت و با حرص لباسش را از دستش کشید و گوشه ای پرت کرد.
-داری چیکار می کنی…؟!
ماهرخ متعحب نگاهش کرد و کم کم عصبانی شد… نگاه بدی بهش کرد.
-میرم خونه خودم تا اختیار زندگیم و داشته باشم…!
شهریار به شدت از این اخلاقش بیزار بود.
-یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه همچین حرکتی ازت ببینم، بد می بینی ماهی…!!!
ماهرخ ولی از عصبانیت گوشش بدهکار نبود. با حرص محکم به سینه شهریار کوبید: مثلا چیکار می کنی، هان…؟! وقتی حق ندارم کاری که دوست دارم رو انجام بدم، پس مجبور نیستم اینجا باشم…؟!
شهریار هردو مچ دستش را گرفت و دخترک را سمت خود کشید: چرا باید هربار برات توضیح بدم که تو زنمی و حق نداری جایی غیر از اینجا باشی…؟!
-چون برای هرچیزی باید ازت اجازه بگیرم…!
شهریار خیره و طولانی نگاهش کرد.
سعی کرد با لحن آرام تری باهاش حرف بزند: اینکه از شوهرت اجازه بپرسی کجاش بده…؟!
-بدیش اینه که من آدم اجازه پرسیدن نیستم شهریار…! من هرکاری دلم بخواد می کنم…!
-این همه داد و قال برای یه سگه…؟!
ماهرخ براق شد: یک نمونه اش مال اون سگه…! یه نمونه دیگش که به لباس پوشیدنم گیر میدی…! یکی دیگه هم که به بیرون رفتنم گیر میدی…! من بردت نیستم شهربار…!!!
شهریار عمیق و پر نفوذ نگاهش کرد…. دخترک زیادی سرکش بود…. بدتراز ان داشت لج می کرد…. اما او هم بلد بود رام کند.
او را آرام سمت خود کشید و با لحنی آرامتر گفت: تو برده ام نیستی عزیزم اما زنمی…! زنی که قراره از این به بعد برای من و زندگی من باشه… همه چیز رو باهم قاتی نکن… اگر برای لباس و بیرون رفتنت حرفی می زنم دلیل بر اینکه چیزی تحمیل کنم نیست اما به عنوان شوهرت، دوست دارم نظر بدم… ولی این سگی که آوردی توی این خونه، من نمار می خونم و بودن این سگ برای افرادی که به خونمون میان غیر قابل تحمله. دیدی که صفیه خانوم تا چه حد ترسیده بود…؟!
ماهرخ نگاهش کرد.
آرام تر شد و در سکوت به حرف های آرام و منطقی شهریار گوش سپرد.
حق با او بود ولی ان روی لجبازش دوست نداشت کوتاه بیاید.
-اما من که نمی تونم به خاطر چیزهایی که دوست دارم برای اینکه دیگرون اون رو دوست ندارن، انجام ندم…!
شهریار آرام آرام دخترک را سمت خود کشید و دست پشت کمرش برد و نوازش وار روی ان کشید…
-تو باید قبل از اینکه اون سگ رو توی خونه می آوردی، ازم نظر می خواستی ماهی… نه اینکه سرخود کاری رو بکنی که یه آشوب به پا کنه…!
دخترک اخم کرد.
-اگه بهت می گفتم، نمی ذاشتی سگم و بیارم تو خونه…!
شهریار از سرتقی دخترک خنده اش گرفت: ولی باید می پرسیدی…!
ماهرخ با تخسی نگاهش کرد و گفت: خب حالا که آوردم، می خوام نگهش دارم…
-ولی صفیه خانوم می ترسه ازش، دیدی که…؟!
-اون نسبت به همه چیز ترس داره، بعدم آخه نگاهش کن چی این کوچولو ترس داره… شهریار دوسش دارم، تو رو خدا قبول کن…!
شهریار از تغییر رفتار ماهرخ متعجب شد اما باز هم به رو نیاورد و متوجه سیاستی که میخواست اعمال کند، شد.
-چرا باید قبول کنم..؟!
ماهرخ ابرویی بالا داد و با نازی به گردنش گفت: مگه زنت نیستم…؟!
شهریار عمیق بهش خیره شد و در آخر نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد و خندید.
دخترک داشت زنانگی می کرد برای خواسته اش…!
از این بازی خوشش آمد.
-زنمی عزیزم اما….
-اما چی…؟!
شهریار ابرویی بالا برد و سرش را کمی کج کرد: اما زن ها یه وظایفی دارن انگاری…؟!
ماهرخ خودش را نباخت: می خوای برای نگه داشتن یه سگ توی این خونه ازم گرو کشی کنی که به نیازهای مردونه ات برسی…؟!
شهریار در حالی که خنده روی لبش را حفظ کرده بود، خم شد روی دخترک و با لحنی بم شده لب زد: اونم به وقتش اما تو یه بوسیدن بهم بدهکاری عزیزم…!
و بدون اینکه به دخنرک مهلت بدهد، لب هایش را روی لبهای ماهرخ گذاشت…!
به همین سادگی به بوسه ای که تمام وجودش تمنای ان را داشت، رسید و دخترک مسخ شده و مبهوت زیر دستان مرد توی آغوشش فشرده می شد…
لب های شهریار به نرمی و آرام روی لب های ماهرخ کشیده می شد و دخترک علنا روی هوا بود.
حتی فکرش را هم نمی کرد توسط مرد بوسیده شود.
تن هردو داغ شد.
کم کم شدت بوسه هایش ببشتر شد.
شهریار داشت دیوانه می شد، دلش بیشتر می خواست اما نمی توانست بیشتر از ان پیش برود.
دستانش بالا آمد و پشت گردن دخترک گذاشت. عمیق تر و پر احساس تر بوسید. زبانش را داخل دهان ماهرخ برد و روی زبانش کشید… نرمی زبانش از خود بیخودش کرد که بی هوا دستش روی باسن ماهرخ نشست و محکم ان را فشار داد…
دخترک اخی گفت که بدتر مرد حریص تر شد.
لب هایش را ثانیه ای جدا کرد و خمار نگاه ماهرخ کرد.
-دیوونه می کنی ماهی…!
ماهرخ مسخ بود و خمار فقط نگاهش کرد.
که مرد دوباره لب روی لبش گذاشت و با تمام وجود با مک های عمیقش شیره جان دخترک را کشید…
بعد از مدتی که دوست داشت هنوز ادامه داشته باشد، جدا شد و خمار گفت: به یه شرط میزارم اون سگ رو نگه داری…؟!
دخترک با صدایی لرزان گفت: چی…؟!
-باید بیای خونه حاج عزیزالله خان…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان موضوعش قوی و عالیه ولی اینکه داره به گروه حاجی ها و مذهبی ها توهین میکنه بده
کی گفته مذهبی ها اینقدر پست و عوضین؟!
لطفا به بقیه گروه های مردمی هم احترام بزارید
مثلا دختری که حجابش مهم نیست اصلا اهل قید و بند دین و اسلام نیست خوب جلوه داده میشه ولی خانواده مذهبی خبیث و عوضی نشون داده میشن که اصلا خوشم نیومد
با این حال رمان رو دوست دارم و امیدوارم اصلاح بشه
ادمین جونم میشه هرروز پارتگذاری کنی؟🥲🙃🙂
عزیزززممم😂😂این رمان خیلی خوشگله
ارههه فقط کمه دا☹️☹️☹️😍
دقیقا🥲