رمان ماهرخ پارت 23 - رمان دونی

 

 

 

شاید روزگار بخواهد از هر فرصتی برای امتحان کردن استفاده کند اما اینکه تو بتوانی از پس آن امتحان بربیایی خیلی مهم و حیاتی است.

 

 

ماهرخ سال ها تلاش کرده بود که قوی باشد اما این قوی بودن کمی روحش را آزرده بود. این آزردگی از فشار زیادی بود که می خواست قوی بودنش را به رخ بکشد.

 

 

عمارت همانی بود که در سال های کودکی اش دیده بود. چقدر از تکرار این دیدن ها بیزار بود.

چشم بست و نفس گرفت.

 

 

در کنار آدم هایی که دوستش نداشتند سخت بود بماند و تظاهر به خوب بودن کند.

 

شهریار کنارش نشسته بود.

چقدر خوب بود که او را داشت و چقدر بد که این اعتراف را کرده بود.

 

 

شهریار نگاهش کرد و دل نگران گفت: حالت خوبه…؟! بخوای الان میریم…؟!

 

ماهرخ چشم بست و تبسمی روی لب نشاند.

-حالم خوبه…! نگران نباش…!

 

 

زیر نگاه سنگین و سخت دختران ان پیرمرد، نفس کشیدن سخت بود.

اما ماهرخ دیگر ان کودکی نبود که از ان ها بترسد.

 

 

برعکس نگاهش را بالا کشید و به چشمان شهناز دوخت.

پوزخند زد: توی صورت من چیزی هست که نگاه نمی گیری…؟!

 

 

شهناز ابرو بالا انداخت: می خواستم با چشمم ببینم تو چه جور جادوگری هستی که داداشم و گول زدی و خودت و انداختی بهش…؟!

 

 

ماهرخ جا خورد اما ذات دختران ان پیرمرد بهتر از این نبود.

 

تکیه اش را راحت به پشتی مبل های سلطنتی داد.

مثل آنکه ان ها از اصل ماجرای ازدواج موقت او با شهریار خبر نداشتند.

 

 

موذیانه لبخند زد، نازی به گردنش و سپس به چشمان روشنش داد و نگاهی به مرد بغل دستش انداخت و برای سوزاندن شهناز گفت: عزیزم من کاری نکردم ولی گویا چشم برادرجان شما بدجور من و گرفته که حتی نذاشت به مرحله آشنایی برسه و سریع خواست بهم محرم بشیم…!

 

 

 

 

شهناز تمام وجودش آتش گرفت.

چشم دیدن این دختر را هیچ وقت نداشت.

 

 

از زور حرص و کینه گفت: صیغه شدن اونقدرا که میگی ذوق نداره دختر جون…!

 

 

زهر کنایه توی وجود ماهرخ نشست اما ظاهرش را حفظ کرد.

-صیغه شدن برای آشنایی بیشتر مشکلی نداره چون شهریار جان معذوریت داشت و منم به تصمیمش به خاطر شرعی بودن رابطمون احترام گذاشتم….!!

 

 

شهناز خواست جواب دهد که شهریار مداخله کرد: شهناز جان لطفا حاجی رو صدا بزن…!

 

 

شهناز ناچار زبان به دهان گرفت و نگاهی به شهین کرد که خواهرش چشم روی هم گذاشت و جواب دادن به ماهرخ را به وقت دیگری موکول کرد.

 

 

شهناز که بلند شد، شهین هم پشت سرش رفت.

 

شهریار نگاه ماهرخ کرد.

اخم داشت ولی ماهرخ با چشمانی برق زده خندید.

 

-نمی تونی زبون به دهن بگیری…؟!

 

 

ماهرخ کمی به سمتش متمایل شد و با نازی به گردنش گفت: نمی دونی چه کیفی داره از اینکه آبجی جونت و کنف کنی…؟! جون شهریار بدجور روشن شدم…!!!

 

 

شهریار تنها نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.

-خدا آخر عاقبت من و با تو بخیر کنه…!

 

 

ماهرخ چشمکی زد و گفت: فعلا تو نقش یه عاشق پیشه فرو برو بهت قول میدم عاقبتشم خوب باشه حاجی…!

 

 

با شنیدن قدم هایی که به همراه عصا بود، ماهرخ لحظه ای گر گرفت و وجودش به آتش کشیده شد.

سخت بود ولی باید سرپا می ماند.

 

شهریار نگران نگاهش کرد و دستش را گرفت.

 

-نگران نباش من پشتتم…!

 

 

ماهرخ چشم بست و سعی کرد نفس عمیقی بکشد تا آرامشش را حفظ مند.

 

 

نگاه برگرداند و با دیدن ان پیرمرد و مرد غریبه ای که احتمال داد وکیل باشد اخم کرد و خواست چشم بگیرد که مهراد خندان و سرخوش از پشت ان ها بیرون آمد و سلام داد که تن ماهرخ سرد شد و عرق از تیره کمرش روان شد….

 

 

 

 

 

تنش سر شده بود.

با دیدن مهراد، یاد کابوس هایش افتاد.

این مرد با ان لبخند کثیف و نگاه مزخرفش حالش را بد می کرد.

 

 

قول داده بود محکم باشد اما نمی شد.

بعضی چیزها نه فراموش می شدند نه می شد با ان کنار آمد…! مهراد هم دقیقا همین بود…

 

 

شهریار ترس ماهرخ را حس کرد.

کنارش ایستاد و حریم امنی را برای دخترک حصار کشید.

سپس رو به حاج عزیز الله و وکیلش، احوالپرسی کردو در آخر نگاهش به نگاه مهراد گره خورد و با غرور و سنگینی سلامی زمزمه کرد.

 

 

مهراد با دیدن شهریار در کنار ماهرخ جا خورد.

دختر او با این مرد که هیچ وقت نتوانست چشم دیدنش را داشته باشد، چه می کرد…؟!

 

 

ماهرخ سعی کرد آرام باشد و خودش را کنترل کند.

آرام و سر به زیر سلام داد.

حاج عزیزالله خان سری تکان داد و نشست.

وکیل هم خیلی محترمانه جواب داد.

مهراد اخم کرد و موشکافانه نگاه ماهرخ و شهریار کرد که هر دو جفت هم روی مبل دو نفره سلطنتی نشسته و دست ماهرخ در دست شهریار بود.

 

 

نتوانست ساکت بماند.

از شهریار و پیشرفتی که ناشی از هوش و ذکاوت بی نظیرش بود، بدجور حسادت می کرد.

 

مهراد رو به حاج عزیزالله خان کرد و گفت: اینجا اتفاقی افتاده که من باید بدونم حاج عمو…؟!

 

 

همه لحظه ای با این سوال جا خوردند ولی حاج عزیزالله خان نگاهش کرد و گفت: گفتم بیای که باخبر بشی… صبر داشته باش….!!!

 

 

مهراد ناچار سکوت کرد.

وکیل با اجازه حاج عزیزالله خان کیفش را باز کرد و برگه ای بیرون آورد و دقیقه ای بعد شروع به خواندن کرد…

 

 

هر لحظه که وکیل جلوتر می رفت تعجب ماهرخ و شهریار بیشتر می شد و در عوض بر خشم و حسادت مهراد اضافه می کرد.

 

 

 

 

مهراد با خشم از جایش بلند شد.

-حاجی تو چیکار کردی…؟!

 

 

حاج عزیزالله خان نگاه سرد و پر جذبه ای بهش کرد اما مهراد پررو تر از ان بود که عقب نشینی کند.

جلو آمد.

 

-اون زمینا حق منه حاجی…!

 

 

حاج عزیز پوزخند زد و خیلی خونسرد گفت: از کی تا حالا مال تو بودن که من خبر نداشتم…؟!

 

 

مهراد عصبانی شد و غرید: گلرخ زنم بود…!

 

ماهرخ گردنش به آنی بالا آمد و روی صورت حق به جانب مهراد نشست.

وجودش خشم داشت و این حرف مهراد برایش گران تمام شد.

 

بی توجه به حال بدش، بلند شد و با اخطار رو به مهراد گفت: اسم مادرم و به زبونت نیار…!!!

 

 

مهراد متعحب برگشت.

حتی حاج عزیز و وکیلش هم حیرت زده به ماهرخ نگاه کردند.

 

مهراد عصبانی بود.

تای ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: مثلا تکرار کنم چی میشه…؟!

 

ماهرخ می لرزید.

ناراحتی برایش خوب نبود.

این رفتارها آزارش می دادند.

ماهرخ بغض کرد.

-حق نداری اسم مامانم و به زبون کثیفت بیاری…!!!

 

 

این بار شهریار هم حیرت زده نگاهش کرد.

دخترک داشت پس می افتاد.

پیشش رفت و دست دور کمرش انداخت.

 

مهراد بی توجه به ان ها، رو به حاج عزیزالله کرد و با تهدید گفت: اون زمینا مال منه… شما حق نداری در موردش تصمیم بگیری…!

 

 

حاج عزیزالله خونسرد نگاهش کرد.

سپس با مکثی گفت: به کسی ربطی نداره من برای مالم چطور تصمیم می گیرم…! در ضمن کارمون تموم شده، می تونی بری…!

 

 

مهراد برآشفت و چشمانش درشت شد.

انگشت اشاره اش را سمت حاج عزیز گرفت و گفت: من و سر لج ننداز حاجی…!

 

حاج عزیزالله خان رو به پیشکارش کرد و گفت: مهراد خان رو تا بیرون همراهی کن…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Viana
Viana
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه ، ای کاش پارتا بیشتر بشه

Sana Afshar
Sana Afshar
1 سال قبل

واهاییی پارت جدیدد

Shadi
Shadi
1 سال قبل

روابط خانوادگیشونو نمیتونم درک کنم اینا چیکاره همن؟ 😂 چجوری اموال گلرخ ماله عزیزه؟

ZiZi
ZiZi
1 سال قبل

پیشکار😂😂
یاد دونگی افتادم😂😂

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

میشه لطفا پارتا را طولانی تر کنی

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x