رمان ماهرخ پارت 26 - رمان دونی

 

 

 

ترانه و ماهرخ توی آشپزخانه مشغول کمک به صفیه بودند که ترانه نتوانست ساکت بماند و رو به ماهرخ گفت: دقیقا هرچی از بهزاد می دونی بهم بگو…!

 

 

همزمان دهان ماهرخ و صفیه باز ماند.

سپس نگاهی بهم کردند و ماهرخ گفت: اینقدر سریع…؟!

 

 

ترانه بی حوصله گفت: رفته تو مخم و هیچ جوره در نمیره…!

 

ماهرخ اخم کرد: بهزاد اهل دوستی با هیچ دختری نیست…!

 

ترانه محکم به پیشانیش کوبید: آخه لامصب قصدم ازدواجه …!

 

 

ماهرخ خیلی جدی گفت: ببین من سر بهزاد با هیچ احدی شوخی ندارم….!

 

 

ترانه حیرت زده ابرویی بالا داد: جووونم غیرت….!

سپس اخم کرد و دست به کمر گفت: بیشعور تو چرا بهزاد رو، رو نکرده بودی….؟!

 

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت: از چشم بد برحذرش کردم رفیق…!!!

 

 

ترانه عصبانی نیشگونی از دستش گرفت: تو غلط کردی کثافت…! زودباش بیو گرافی بده وگرنه میرم از خودش می پرسم…؟!

 

 

تهدیدش کارساز شد چون واقعا ترانه می رفت و می پرسید…

 

ماهرخ دستش را مالید و با حرص گفت: بمیری ترانه که اینقدر بیشعوری…!

 

-ارادت داریم قشنگم، زودتر بنال که وقت کمه…!!!

 

 

 

 

-بهزاد پسرعموی گلرخه…! از مامانم چندسال کوچیکتره و دقیقا از همون اوایل خیلی هوای من و مامان رو داشت و اگه بگم عین داداشم میمونه دروغ نگفتم… حرفی راجع بهش نزدم چون پیش نیومد….

 

 

ترانه به میان حرفش آمد و حق به جانب گفت: از بس که بیشعوری…

 

سپس رو به صفیه گفت: این زنیکه رو می بینی صفیه جان باید با انبردستی حرف از زبونش بکشی بیرون… ورپریده همچین هلویی ور دلش بوده ولی خانوم از ما قایم کرده…!!!

 

 

ماهرخ خندید: آخه می دونم چه جونوری هستی…!

 

ترانه شاکی شد: زر نزن لطفا بقیه رو بگو…

 

-به خدا هیچی نیست… منم زیاد نمی بینمش، به خاطر کارش دائم در حال سفره…!

 

چشمان ترانه برق زد: منم که عاشق سفر…!

 

ماهرخ سری به تاسف تکان داد: مرد زمختیه، نمی تونی تو دامش بندازی…!

 

 

ترانه پشت چشمی نازک کرد و با لحن نازی گفت: اون دیگه به خودم و توانایی هام مربوطه… خب حالا کارش چیه…؟!

 

 

-مثل شهریار و بقیه شهسواری ها تاجره…!!!

 

ترانه مستانه خندید و بشکنی زد: رفتم تو کارش… انشاالله سال دیگه با بچمون همین جا نشستیم…!

 

صفیه با دهان باز نگاه ترانه کرد و بعد استغفرالله ای زمزمه کرد که باعث خنده ماهرخ شد.

 

-بهزاد هم جزو همین طایف مذهبی و زیادی معتقده…!

 

ترانه کم نیاورد و با چشمکی گفت: امتحانش ضرری نداره…!

 

ماهرخ شانه ای بالا انداخت و خودت می دانی زمزمه کرد.

و سپس بلند شد و به صفیه در تدارک شام کمک کرد.

 

 

 

 

ماهرخ

 

 

شانه را داخل موهای بلندم کشیدم و با لبخندی خودم را داخل آینه نگاه کردم.

 

موهای لخت قهوه ای روشنی داشتم با چشم های عسلی که عجیب به پوست سفیدم می امد.

 

ترانه زیاد از موهایم تعریف می کرد.

به قول خودش همیشه عاشق موهای لخت بوده و با اینکه موهای سیاه خودش هم حالت دار بود و زیبا ولی ترجیح می داد که لخت باشد.

 

وقتی یاد این می افتم که چطور با رندی تمام شماره بهزاد راگرفت، دهانم باز ماند.

این دختر تبحر عجیبی در مخ زدن داشت.

 

شانه را روی کنسول گذاشتم و بعد از زدن مرطوب کننده سمت تخت رفتم…

 

دستی به لباس خواب بنفشم کشیدم و لبخند موذیانه ای کنج لبم نشست.

خیلی دوست داشتم عکس العمل شهریار را ببینم..

لباس خواب بنفش رنگ درون تنم کمی باز بود و دقیقا سینه هایم بیرون بود و قدش به زور تا روی رانم می رسید…

 

 

لب گزیدم و پتو را کنار زدم و خواستم بخوابم که در اتاق باز شد و با دیدن قامت بلند شهریار، ضربان قلبم ناخودآگاه بالا رفت.

 

نگاه خیره اش رویم چرخ می خورد.

لحظه ای هجوم خون به صورتم را حس کردم و تنم گر گرفت.

 

توان هیچ حرکتی رانداشتم.

عملا خشک شده بودم که شهریار قدمی برداشت.

به خود آمده و خواستم خودم را زیر پتو پنهان کنم ولی با شنیدن اسمم از زبان شهریار ماندم…!

 

 

-ماهی…!!!

 

ماهی گفتنش آهنگ خاص داشت یا من به گوشم خوش نشست…؟!

 

کنارم ایستاد.

نگاهش خیره و داغ روی تنم می چرخید.

نگاه گرفتم و سر به زیر بردم که دستش روی شانه لختم نشست و نفس در سینه ام حبس شد…

 

-خیلی… خوشگل… شدی…!!!

 

 

 

 

جای دستش روی شانه ام می سوخت.

صدای او هم سنگین بود، انگار که از ته چاهی بلند می شدـ

 

دستش نوازش وار تا روی مچم پایین آمد و بعد همان دست را پشت کمرم برد و با یک حرکت من را به خود چسباند…

 

نگاهم به نگاهش دوخته شد.

چشمانش برق خاصی داشتند.

خواندن نگاهش سخت نبود اما من برای جواب ان ها آمادگی لازم را نداشتم…

 

ان دست دیگرش هم بالا آورد و روی صورتم گذاشت.

 

ضربان قلبم بالاتر رفت.

از آنچه که در سرش بود، لحظه ای ترسیدم.

 

از زور استرس اسمش را ناله وار زمزمه کردم…

-شهریار….!!!

 

لبخند زد.

چشمانش خمار بین چشم و لب هایم می چرخید.

 

-جون شهریار… چرا می لرزی ماهی…؟!

 

آب دهانم را قورت دادم: به خاطر… فکری که…. تو سرته…!!!

 

یک وری خندید: من…؟! چی تو سرمه…؟!

 

لب گزیدم که انگشت شستش زیر لب پایینم رفت و ان را سمت پایین کشید تا لبم از حصار دندان هایم رها شود.

 

-بزار… برم… خوابم میاد…!!!

 

نگاهش شیطان شد.

حاج شهریار شهسواری شیطنت می کرد…؟!

 

چشمانش در دو جفت چشم هایم رفت و برگشت و با همان لبخند یک وری اش گفت: به نظرت آدم وقتی خوابش بیاد، اونقدر به خودش می رسه که هم موهاش و شونه کنه هم لباس خواب به این خوشگلی بپوشه…!!!

 

 

در صدد دفاع برآمدم و با اخمی کفتم: من هر شب لباس خواب می پوشم…!

 

انگشت شستش را روی لب پایینم نوازش وار کشید.

-می پوشی خانومم اما… نه لباسی به این بازی و خوشگلی…!!!

 

 

-نه قبول نی…

 

سرش جلو آمد و من حرفم قطع شد.

با نشستن لب های خیسش روی لبم به کل حرفم یادم رفت.

 

تنم سست شد.

بوسه اش را قبلا تجربه کرده بودم اما این بوسه انگار داغ تر بود که تنم حرارت گرفت و گوش هایم داغ شدند…

 

تنم توی تنش فشرده شد و عمق بوسه هایش بیشتر شد.

و منی که تمام تنم با بوسه های خیسش نبض گرفتند و بی خبر از حال خرابی که هیچ جوابی برایش نداشتم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x