رمان ماهرخ پارت 43 - رمان دونی

 

 

 

شهناز عصبانی بود.

دوست داشت زبات دخترک را از حلقش بیرون می کشید.

پوزخند زد: متاسفم برات که مادرت بلد نبوده به دخترش احترام به بزرگتر رو یاد بده…!!!

 

 

ماهرخ چشم در حدقه چرخاند و چون سعی داشت عصبانی نشود، متذکر شد…

-حرف مادرم رو پیش نکش…!!!

 

 

شهناز دست به سینه با نگاه از بالا به پایینی بهش انداخت.

-تو هم لنگه اون مادر هرزتی…!!!

 

 

وحود دخترک را به آتش کشاند…

او از روح مریض ماهرخ خبر نداشت که زخم می زد و هرچند اگر می دانست هم فرقی نداشت…

 

صفیه ترسیده از جوش و خروش ان دو به سمت تلفن رفت و خیلی سریع با شهریار تماس گرفت…

 

 

دست کوچک و ظریف ماهرخ مشت شد.

لرز به تنش نشسته بود.

سعی داشت محکم باشد اما….

 

-برو بیرون زنیکه…. برو بیرون کثافت…. از خونه من گمشو بیرون…!!!

 

ماهرخ جیغ کشید.

شهناز اما با تفریح نگاهش کرد.

انگار از این حال دخترک لذت می برد و داشت زهرش را می ریخت…

 

-تو نمی تونی من و از خونه داداشم بیرون کنی… اونی که باید گمشه بره، تویی نه من…!!!

 

 

صورت سفید دخترک از خشم رو به سرخی بود.

چشمان عسلی اش کاسه خون شدند.

 

-دلم برات میسوزه شهناز… تو یه بدبختی که همیشه حسرت زیبایی مادرم خوردی و الان داری به منم حسادت می کنی چون شهریارو دارم .. همون قدر بدبختی که حتی پیش شوهر و بچه هاتم جایگاهی نداری که شوهرت یه زن دیگه رو به تو ترجیح داده…!!!

 

 

این بار شهناز را داغ کرد.

درست دست گذاشته بودند رو نقطه ضعف های یکدیگر…

زن خوی وحشی اش رخ نشان داد و سمت دخترک حمله ور شد و چنان او را هل داد که ماهرخ بی هوا به شدت به عقب پرت شد و نتوانست خودش را کنترل کند و از پشت با سر و گردن روی میز شیشه ای افتاد و صدای گوش خراش شکستن شیشه با جیغ شهناز و آخ دخترک یکی شد…

 

-تو هم یه حرومزاده ای کثافت…!!! بمیر بدبخت…!!!

 

و خون بود که از زیر ماهرخ راه باریکه ای جاری شد و صفیه با چشمانی از حدقه در افتاده نگاه جسم بی جان ماهرخ کرد و مبهوت رو به شهناز گفت: شهناز خانوم چه کردی با عزیز حاج شهریار… چه کردی زن…؟! یا فاطمه زهرا….!!!

 

 

 

 

نگاه نگران و سرخ شهریار روی صورت رنگ پریده ماهرخ چرخ خورد و با دیدن سر باندپیچی شده اش نفسش را سخت بیرون داد…

 

 

چشم بست و با یادآوری تن سرد و بیهوشی که غرق در خون دیده بود، خشم وجودش بیشتر شد.

 

 

شهناز حساب پس می داد، ساده از خواهر کینه ایش نمی گذشت.

 

وقتی صفیه زنگ زد که شهناز آمده، فهمید قرار است یک اتفاق شومی بیفتد…. چرا که حرص و کینه خواهرش را نسبت به گلرخ و دخترش می شناخت…!!!

 

 

ماهی اش را در حالی که چشمانش بسته و غرق خون بود، بغل زد و با حالی خراب سمت بیمارستان اجمد و با فریادی که زده بود، از دکتر و پرستار کمک می خواست…

 

 

دلش…؟!

دلش آرام و قرار نداشت.

کاش به هوش می آمد…!!!

خدا بهش رحم کرده بود که سرش نشکسته بود….

 

 

کنار تختش رفت… رویش خم شد… دل دل می زد تا چشمانش را باز کند… وحشتناک نگران بود… با آنکه دکتر گفته بود، خطر رفع شده ولی دل توی دلش نبود… طاقت نیاورد و پیشانی اش را بوسید…

 

طولانی و پرحرارت…

دلتنگش بود.

دوستش داشت.

شاید هم عاشق شده بود…؟!

 

 

لب هایش را جدا کرد و پیشانی روی پیشانی اش گذاشت و چشم بست… دستش روی موهایش نوازش وار درونش چرخ خورد و بی تاب لب زد: چشمات و باز کن ماهی… چشمات و باز کن و یه حاجی تنگ اسمم بچسبون… پاشو دلبر… پاشو قربونت برم…!!!

 

 

صدای باز شدن در اتاق را شنید و بی میل از ماهرخ جدا شد…

سمت در چرخید و با دیدن حاج عزیزالله خان شهسواری حیرت زده بر سر جایش ماند…

 

 

 

 

 

-چی شده…؟!

 

با نگرانی پرسیده بود…

اصلا حاج عزیزالله خان و نگرانی…؟!

این وحشت صورتش غیر قابل باور بود…!!!

 

 

-شما ازکجا فهمیدید…؟!

 

حاج عزیز اخم کرد… پریشان بود…

-سوالم جواب نداشت…؟!

 

 

شهریار خیره و طولانی نگاه کرد و گفت: وقتی دیدمش غرق خون بود…. خدا بهمون رحم کرد…!!!

 

پیرمرد وحشت کرد و این حالاتش چقدر برای شهریار عجیب بود…

 

-کسی هولش داده…؟!

 

نگاه شهریار کدر شد.

حس بدی نسبت به خواهرش در قلبش احساس کرد…

 

-شهناز…!!!

 

 

جاخورد… دخترش، شهناز این کار را کرده بود…؟!

فکر نمی کرد دخترش آنقدر وحشیانه عمل کرده باشد و دلیلش هرچه که باشد باز هم او حق نداشته است به کسی آسیبی برساند…!

 

حاج عزیز از شهریار نگاه گرفت و سمت ماهرخ رفت.

 

بغضش گرفت.

یادگار گلرخش بود.

آخ که دلش با دیدن چشمان بسته اش به درد آمد…

 

-چرا به هوش نمیاد…؟!

 

این لحن نگران و چشمان پر وحشت برای حاج عزیزالله خان شهسواری بود…؟!

مردی که خودخواهی و دیکتاتور بودنش برای همه روشن بود…

این نگرانی اصلا به این پیرمرد با ان خصوصیات اخلاقی خاصش نمی آمد…!!!

شاید اگر با چشمان خودش هم نمی دید باور نمی کرد…!!

 

 

-دکتر گفت ضربه محکم بوده وبهوش اومدنش کمی طول میکشه…!!!

 

حاج عزیزالله خان کلافه نفسش را بیرون داد و خواست حرف بزند که صدای ناله ماهرخ بلند شد…

 

-وا…. ی….. سرم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
میم
میم
1 سال قبل

ینی ماهرخ بچه مادرت نیستی اگه این پتیاره رو جر ندی

neda
عضو
1 سال قبل
پاسخ به  میم

اوه 😂

...
...
1 سال قبل

آخرش نفهمیدم گلرخ دختر کیه نسبت فامیلی اینا چیه 🙄🙄

ستایش
ستایش
1 سال قبل
پاسخ به  ...

واییی ارههه اینقدر توهم توهم که نمیفهمم کی به کیه خب چرا یه بار توضیح نمیده گلرخ کیه فقط بفهمیم گلرخ و گلشیفته کین اوکی میشه همه چی

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x