دهان ماهرخ مانند ماهی باز و بسته شد.
حرف هایش یادش رفت.
چشمان عسلی درشت شده اش در نظر شهریار زیباترین چشم های دنیا بود.
این دختر برای خودش بود.
باید اسمش را برای همیشه تو شناسنامه اش وارد می کرد.
نگاهش پایین تر آمد و روی لب هایش نشست.
انگشت شستش را روی لبش کشید و بعد با صدای آهسته ای لب زد: اون دوست داشتنی ترین زنی بود که به دلم نشسته بود و همیشه…. دلم بوسیدن اون لب ها رو می خواست…!!!
سپس خم شد و با نگاهی دوبار چشم ها و سپس لبان سرخش، لب روی لبش گذاشت…
دخترک لرز ریزی توی تنش ایجاد شد که شهریار تنش را محکم در آغوشش فشرد و لب هایش را با مهر و شور بوسید…
محکم و مقتدر…!
مردانه و پرجاذبه…!
بوسه هایش هم سنگین و نفس بر بودند که دخترک را مغلوب کرد و باعث شد با تمام وجود پا به پای شهریار برود و با عطش همراهی اش کند…
*****
-شهیاد کاری نکن که مجبور بشم گوشت و بپیچونم…!!!
شهیاد با شیطنت خندید: خب چیکار کنم بابا؟ آقاجون که همش یا تو اتاقشه یا تو کتابخونه…! عمه ها هم که سر جنگ دارن… برم خونه عمو بهزاد…؟!
شهریار اخم کرد.
پسرش حق داشت.
آنجا زندگی سرد و یکنواختی جریان داشت که با وجود خواهرانش بدتر هم شده بود…
بهزاد…؟!
شاید حداقل بهتر بود که پیش بهزاد باشد، حداقل خیالش هم راحت بود…!!!
-با بهزاد هماهنگ می کنم، بیاد دنبالت…!!!
گل از گل شهیاد شکفت: دمت گرم حاجی… به ماهرخ میگم برات جبران کنه…!!!
و تا شهریار به خود بیاید که پسرش چه گفته، تماس قطع شد…!
شهریار شوکه به گوشی اش خیره شد و بعد با مرور جمله شهیاد، سری به تاسف تکان داد…
این دو در جبهه موافق هم بودند و تحت هر شرایطی مانند دو دوست از یکدیگر حمایت می کردند…!
لباسش را از تن خارج کرد و بعد گوشی را برداشت و شماره بهراد را گرفت….
ماهرخ داخل آشپزخانه مشغول درست کردن شام بود.
خیره ماهی اش بود که تند و فرز در حال کار کردن بود.
بوی خوش کتلت ها دلش را به ضعف انداخت.
آرام آرام جلو رفت و پشت دخترک ایستاد.
ماهرخ خواست برگردد که شهربار نگذاشت و دستانش را دور شکم دخترک پیچید…
-حاجی چی شده راه به راه بغلم می کنی…؟!
شهریار به شیطنتش خندید….
-زنم و بغل می کنم… مشکلیه…؟!
ماهرخ زیر تابه را کم کرد و گردنش را سمت مرد کج کرد.
-مشکل که نه ولی شیطنت هات زیاد شده حاجی…!!!
شهریار سر درون گلویش برد و خیلی ریز بوسه ای روی شاهرگش زد…
-از لفظ حاجی خوشم نمیاد، شهریار رو ترجیح میدم…!!!
ماهرخ اخرین کتلت را داخل بشقاب گذاشت و زیر گاز را خاموش کرد…
توی آغوش شهریار چرخید.
-می خواستی حاجی نشی جونم…!!! از همین حاجی بودنته که راه به راه پول روی پولت میاد حاجی…!!!
شهریار فقط نگاهش کرد.
دخترک چشم و ابرو می آمد و دلبری هایش دل مرد را به تب و تاب می انداخت.
او هیچ وقت به مکه نرفته بود و حاجی بودنش برای ان بود که در عید قربان به دنیا آمده است…!!!
-اون پولی که ازش حرف میزنی حاصل فکر و تلاشی هست که خرج می کنم نه اون حاجی که به نافم می بندن..!!!
ماهرخ قری به گردنش داد.
-شاکر باش که خدا توفیق اجباری نصیبت کرده…!!
شهریار با مکثی صورتش را رصد کرد…
-از خدا بیشتر از شاکرم که تو رو نصیبم کرده…!!!
دهان ماهرخ باز ماند و بدتر زمانی بود که شهریار خم شد با مهر و لطافت لب روی لبش گذاشت…!!!
*
این روزها رفتار شهریار گرم و پر محبت بود.
کمی خجالت می کشید ولی خب برایش فرقی نداشت چون از بوسیده شدن توسط شهریار خوشش آمده بود.
تحربه خوبی که این روزها زیاد نصیبش می شد.
نمی گذاشت یک لحظه تنها باشد و با همان ابهت و جذبه اش مهربانی های مخصوص خودش را خرج ماهی اش می کرد.
دوست داشت این لحظه ها را به خاطرات زیبا و هیجان انگیزی تبدیل کند…
– تو فکری حاجی…؟!
شهریار تبسمی کرد و نگاه مهربانش را سمت ماهرخ انداخت.
-به تو…!!
ناخوداگاه دل دخترک تکانی خورد.
لبخند روی لبش کش آمد…
-شیطون نشو دیگه…!!!
شهریار جا نمازش را جمع کرد و کنار ماهرخ روی تخت نشست.
-دارم از احساسم میگم… کاملا جدی هستم ماهرخ…!!!
خنده از لب ماهرخ پر کشید.
هنوز با خودش کنار نیامده بود.
متوجه منظور مرد بود که داشت از احساساتش می گفت…
کلافه بود.
-میشه در مور ش حرف نزنیم…؟!
شهریار دستش را گرفت.
آرام و صبورانه دستش را نوازش کرد: من نزدیک چهل سالمه ماهرخ… دلم آرامش می خواد… یه زندگی آروم و پر از عشق…!!!
ماهرخ سر پایین انداخت.
حرفی نزد.
حرف داشت اما به زبانش نمی آمد…
شهریار باز تبسم گرمی به لبانش داد…
-درک می کنم… تو لیاقتت بیشتر از ایناس ولی متاسفم من برای داشتن تو زیادی خودخواهم حتی با وجود پسری که دارم…!!!
ماهرخ عمیق و متفکر نگاهش کرد.
این مرد دقیقا به چه چیز او دلخوش کرده بود…؟!
-چرا برای داشتن من اینقدر اصرار داری…؟!
شهریار نگاه گرفت.
کمی سخت بود اما گفتنش را ترجیح می داد…
نگاه صورت زیبا و منتظر ماهرخ کرد و با لحن فوق العاده بمی پچ زد: چون پای دلم وسطه…!!!
ابروهای ماهرخ بالا رفت.
یعنی عاشق بود…؟!
باورش نمی شد.
شیطان به وجودش رخنه کرد…
-حاجی سر کارم گذاشتی…؟! عاشق شدی…؟!
شهریار عمیق و پر نفوذ چشمانش را هدف گرفت.
-نمی دونم اسمش چیه ولی هرچی هست باعث آرامش فکر و دلمی…!!!
****
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت های اولی که خوندم رمان رو دوست داشتم و وقتی میدیدم پارت اومده سریع میرفتم بخونم ولی الان انقد یکنواخت شده و بی مزه که دیگه برای خوندنش هیچ میلی ندارم یعنی برام فرقی نداره بخونم یا نه
باید تلاطم داشته باشه و همش یکنواخت نباشه
اصلا توی رمان قصه ی خاصی جریان نداره
راستش من به کسایی که اینترنتی مینویسن نمیگم نویسنده چون این لقب برای کسیه که مهارت داشته باشه و واقعا بنویسه
اکثرا رمان های اینترنتی که خوندم آب دوغکی بودن و این هم یکی از همون رمان هاست
اگر میخواین بنویسین در مرحله ی اول کتاب بخونید
تا میتونید کتاب از نویسنده های بزرگ بخونید تا چگونه نوشتن رو یاد بگیرین نه صرفا چون چندتا رمان اینترنتی خوندین قلم دست بگیرین و چند خط سیاه کنید
عالیه
دیگه داره زیادی عاشقانه و رمانتیک میشه:/
دقیقا درسته
تو کف شماهاییم که تا وقتی پسره همش دنبال تحقیر کردن نباشه و ابراز علاقه کردن و پایین اوردن غرورش ببینه براتون رمان عاشقانه نیست ….
چی مد نظرته دوست عزیز از این پسر فاز دارا که خیلی حس سگ بودن دارن ؟!
رمان باید کمی هم تلاطم داشته باشه نه همش یکنواخت در مورد عشق و عاشقی و بوسیدن و اینجور چیزا باشه
دقیقا موافقم.زندگی همه ش بغل و ماچ و بوس نیست! ورای این چیزهاس، سخت تر و پیچیده تر از اینا، پر از چالشه، چیزهایی برات اتفاق میفته ک فکرشم نمیتونی بکنی!!
خیییلی رمانت تخیلیه دیگه… این سوژه ها رو رها کنید، بقول دوستمون کتاب زیاد بخونید، فیلم زیاد ببینید و کلی منابع دیگه که به شما نویسنده ها میتونه کمک کنه تا بفهمید که بغیر ماچ و بغل و خوشگلی و هیکل خوب داشتن خیلی چیزهای مهمتر و جذاب تری هم هست که رمانتون رو محبوب کنه!
این رمانهایی ک تو این سایت یا سایتهای دیگه میخونید بُرش خیییلی ریزی از زندگی واقعیه و بعضیاش اصن تو واقعیت نیست!
عه صبر کنید پس رمان جدیدمو بزارم از زندکی واقعیه رفتم مصاحبه پیششون
اسمش چیه؟!
هنور نزاشتم عزیزم
آهاااا(خخخ)
اولای رمان خیلی خوب پیش رفت ولی الان طوری شده که خواننده میتونه حدس بزنه که تو پارت بعد چه اتفاقی میوفته
جدا از این موضوع نسبت فامیلی ماهرخ و شهریار هم خیلی مبهمه
نه اصلا من همچین حرفی نزدم
رمان نباید همش عاشقانه باشه باید یکم هیجان انگیز باشه و مخاطب رو ترغیب به کنجکاو شدن کنه که رمان ماهرخ فاقد این موضوعه
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤