-بهم ابراز علاقه کرده…!!!
ترانه از پشت تلفن جیغ کشید: چی…؟!
ماهرخ آرام خندید: همون که شنیدی…!!!
نمی دانست چرا از ابراز علاقه شهریار ناراحت نبود..!!
ترانه با هیجان گفت: الهی خیر نبینی ماهرخ که با سر افتادی تو خمره عسل تو این بی شوهری…!!!
ماهرخ تردید داشت.
سال ها تنها زندگی کردنش باعث شده بود محتاطانه رفتار کند.
-من نمی دونم چیکار کنم ترانه…؟!
ترانه متوجه تردیدش شد.
رفیقش را بیشتر از هرکسی می شناخت.
برخلاف دیگر دوستانش، ماهرخ هیچ وقت وارد رابطه جدی نشده بود چون نمی توانست به کسی اعتماد کند اما شهریار فرق داشت…
بهزاد گفته بود شهریار یک مرد و یک رفیق با مرام است…
ترانه با مکثی گفت: لازم نیست کاری انجام بدی ماهرخ… چون تو با انتخاب شهریار درست خودت رو وسط زندگیش قرار دادی همین طور که شهریار وسط زندگی تو هست…!!!
ماهرخ نفس بلندی کشید.
-ولی شهریار من و مجبور به این رابطه کرد…
ترانه خودش هم نمی دانست چرا ولی بدجور به شهریار اعتماد داشت….
-شاید شهریار مجبورت کرد اما پشتت هم بود ماهرخ… مثل یه مرد مراقب زنشه…!!!
ماهرخ سر در گم بود.
نمی فهمید و درک نمی کرد.
شاید اگر ان اجبار نبود تصمیم گیری راحت تر بود.
-من به فرصت احتیاج دارم… باید فکر کنم…!!!
ترانه مهربان گفت: صحبت یه عمر زندگیه عزیز دلم… باید فکر کنی چون آرزوم خوشبختی توئه… شهریار ارزش فکر کردن رو داره…!!!
شهریار درگاه در تکیه داده به ماهی اش خیره بود.
حرف هایش را با دوستش شنیده بود.
دخترک سردرگم بود.
خندید.
مرد دنیا دیده و پخته ای بود که همین احساس دخترک یعنی می تواند دلخوش باشد که تا ادامه زندگیش را با او همراه باشد فقط باید به او ثابت می کرد که می تواند بهش تکیه کند…
جلو رفت.
ماهرخ گوشی را قطع کرد و با شنیدن صدای قدم هایی چرخید…
تبسم روی لب های شهریار دلش را گرم کرد.
این لبخندها را هیچ وقت جز برای خودش و شهیاد که این چنین سخاوتمندانه به رویشان می زد را ندیده بود.
نگاه مرد بالا و پایین دختر را رصد کرد و سپس سمت چشم های عسلی اش برگشت…
-دردت چیه ماهی…؟!
-حرفامون رو شنیدی…؟!
شهریار دستش را گرفت و دخترک را سمت خودش کشید…
ماهرخ پلیور کلفتی پوشیده بود که یقه گشادش باعث شده بود یک طرف شانه لختش کامل در چشم باشد… با لگ کلفتی که حتم داشت دلبرک سرمایی اش را گرم نگه می دارد…
-شنیدم…!!!
ماهرخ با اخم توی چشم هایش نگاه کرد.
-نباید گوش می دادی…!!!
-نمی تونستم که گوش هام و بگیرم، اتفاقی شنیدم…!!!
ماهرخ نگاه گرفت و سر پایین انداخت: خب پس باید متوجه شده باشی دردم جیه…؟!
دست شهریار زیر چانه اش رفت و سر دخترک را بالا آورد: این احساسی که تو رو درگیر کرده این همه سردرگمی نداره ماهی… تو فقط باید من و بشناسی…!!!
-یکم مرموزی نمیشه شناختت…!!
شهریار چانه اش را با شستش نوازش کرد.
-کافیه تو بخوای اونوقت من تحت اختیار توام تا من و بشناسی…!!!
ماهرخ با مکث طولانی نگاهش کرد و با تردید گفت: چرا به خاطر مهگل اون پیشنهاد رو دادی وقتی می تونستی بدون منم به دوستت بگی بیاد که مهگل رو عمل کنه…؟!
شهریار نگاه خونسرد و مهربانی بهش کرد.
-بخاطر مهراد…!!!
ماهرخ جا خورد.
-تو مشکل من و مهراد رو می دونستی…؟!
شهریار موهای سرکش دخترک را پشت گوشش انداخت.
-من کم و بیش از روانی بودن مهراد می دونستم ولی اینکه بخواد حتی به دختراش هم اسیب بزنه رو نه…!!!
-پس چی…؟!
-حاج عزیز ازم خواست که باهات محرم بشم…!!!
ماهرخ پوزخند زد: ازم نخواه که باور منم اون پیرمرد دلش به حالم سوخته…!!!
شهریار با لحنی که تاثیر گذار باشد، گفت: حاج عزیز شاید تلخ و مستبد باشه اما اونم حمایت های مخصوص خودش رو داره….
-ازش دفاع نکن شهریار…!!!
مرد پیشانی اش را بوسید: دفاع نمی کنم دارم حقیقت رو میگم عزیزم…!!! تو رو به من سپرد و مهگل رو به مادرش سپرد تا از مهراد دور باشین…!!!
ماهرخ با تمسخر گفت: به نظرت اون مهراد آشغال با وجود شما کاری نمی کنه….؟!
دستانش را قاب صورت ماهرخ کرد: اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه ماهی…! اون قبل از اینکه بهت صدمه بزنه باید از سد شهریار شهسواری بگذره که هرگز جرات درافتادن با من رو نداره…!!!
از این همه تاکید و جدیت دلش ناخوداگاه آرام گرفت.
شهریار حالش را خوب می کرد.
توجه این مرد در نظرش زیباترین چیزی بود که حال دلش را خوب می کرد.
سر روی سینه مرد گذاشت و آرام زیر لب زمزمه کرد: دلیل این همه توجه چیه شهریار…؟!
شهریار دخترک را محکم به خود فشرد.
سرش را بوسید.
-چشمات خیلی خوشگلن ماهی…!!! چشمات به تنهایی می تونن تموم اختیار و کنترل یه مرد رو در هم بشکنن…!!!
ماهرخ ناباور جدا شد و با همان لبخندی که از سر حیرت بود، پچ زد: یعنی تو هم با دیدن چشمام تموم اختیارت در هم شکسته میشه…؟!
نگاه پر مهر شهریار وجودش را به تلاطم انداخت.
مرد خم شد و چشمانش را بوسید.
-من خیلی وقته با اون جام عسلی ها اختیار دل و دینم رو ندارم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤