رمان ماهرخ پارت 55 - رمان دونی

 

 

 

قلم مو را کنار گذاشتم و به بوم تکمیل شده نگاه کردم.

زیبا شده بود…

آنقدر نقاشی طبیعی بود که احساس می کردی شهریار رو به رویت است…

 

دستم را پاک کردم و سمت اتاقک کوچک کارگاه که حکم مثلا آشپزخانه را داشت، رفتم.

قهوه آماده شده را درون ماگ ریختم و بیرون آمدم.

 

 

از روی میز گوشی ام را برداشتم و با آلارم پیامی از واتساپ، ان را باز کردم…

مهگل بود.

لبخند زدم و تماس تصویری ایجاد کردم.

 

وقتی تصویر برقرار شد با دیدن صورت خندانش، خود به خود لبخندی روی لب هایم شکل گرفت…

 

 

-وای ماهرخ…! سلام آبجی حالت چطوره…؟!

 

 

دقیق نگاهش کردم.

آرایش مو و صورتش حتی لباس هایش همه تغییر کرده بودند، دیگر ان مهگل پوشیده و ساده خانه حاج عزیز نبود.

 

-سلام عزیزم…. حالم با دیدن حال خوبت عالیه قشنگم…!

 

شیرین خندید.

-ممنون ماهرخ… دلم خیلی برات تنگ شده…!

 

-دل منم… مواظب خودت که هستی…؟!

 

-خودمم مواظب نباشم مامانم مواظبمه…!

 

لفظ مامان دلم را یک حالی کرد.

ای کاش گلرخ بود…!

 

-خوب با مامانت صمیمی شدیا… گلشیفته خانوم خوبه…؟!

 

-مامانم خوبه، رفته بیرون ولی همیشه و همه جا یادت می کنه… میگه خیلی بهت مدیونه…!!

 

اخمی کردم: من کاری نکردم که کسی بهم مدیون باشه…!

 

مهگل کمی مضطرب شد.

انگار می خواست حرفی بزند و تردید داشت.

 

چشم باریک کردم: چی می خوای بگی مهگل…؟!

 

لب گزید: چیز خاصی نیست فقط مهراد ذهنم و مشغول کرده…!!

 

 

 

 

کمی تند شدم: فرستادیمت پیش مامانت که مهراد از زندگیت پاک بشه نه اینکه خودتو، خود به خود با فکر بهش اذیت کنی…!!!

 

 

مهگل ناراحت شد: آبجی به خدا دست خودم نیست یهو یادش میفتم و می ترسم…!

 

 

-ترس باعث میشه ضعیف باشی… باید با ترست مقابله کنی مهگل… نشستن و فکر کردن به این اراجیف بدتر روحت و داغون می کنه… من تموم این راه ها رو رفتم ولی چیزی جز زجر و عذاب و حملات عصبی که گاهی بهش دچار میشم، هیچی نداشت… خودت مشغول کن…!!

 

 

مهگل سعی کرد بخندد.

-ولش کن آبجی، ناراحتت کردم… قراره برم کلاس گیتار…!

 

لبخند خسته ای زدم.

-خیلی خوبه… اصلا از همین چیزهایی که همیشه دوست داشتی شروع کن و اونقدر خودت و مشغول کن تا یادت بره…!!!

 

 

مهگل با محبت نگاهم کرد: چقدر خوشبختم که دارمت ماهرخ…!

 

بوسه ای برایش فرستادم…

-منم خوشبختم که یه خواهر کوچولو دارم… مراقب خودت باش مهگل… من همیشه و همه جا پشتت هستم فقط کافیه بهم بگی…!!!

 

بعد از کمی دیگر حرف های متفرقه تماس را قطع کردم و سر وقت تابلو رفتم…

 

لبخند زدم…

قطعا کادویی بهتر از این نمی توانستم تهیه کنم…!!!

 

 

****

 

-آخرش چیزی خریدی…؟!

 

پشت چشمی برای ترانه نازک کردم.

-فکر کن من نتونم کاری رو انجام بدم…! پیدا کردم اونم چه کادویی…؟!

 

ترانه ابرویی بالا انداخت: چی خریدی…؟!

 

با شیطنت گفتم: خودش رو عزیزم…!!

 

-خودش…؟!

 

-ترانه بعضی وقت ها به خنگ بودنت شک می کنم…! خب خنگ خدا عکسش و کشیدم… کادویی با ارزش تر از این پیدا نکردم…!!!

 

-اوه مای گاد… خوش به حال حاج آقاتون…!

 

-خیلی وقته حاج آقامون خوش به حالشه… اونم با داشتن من…!!!

 

 

 

 

 

ترانه نگاهم کرد و سری به تاسف برایم تکان داد.

-چه خودشم دست بالا گرفته، شوهر ندیده بدبخت…!!!

 

-نه اینکه بعضی ها له له نمیزنن براش…!

 

ترانه قری به گردنش داد.

-والا له له نمی زنیم، یه ذره نخ دادیم، طرف خودش ردش و گرفت و اومد…!

 

 

آنقدر بامزه گفت که خنده ام گرفت.

-خدا به داد بهزاد برسه…!

 

 

-خدا به دادش رسیده که یه هلو انداخته تو بغلش… فقط یکم باید راه می افتاد که راش انداختم….!

 

 

-خیلی خب حالا… می خوام یه تولد جمع و جور براش بگیرم، به نظرت چیکار کنم…؟!

 

 

ترانه کمی نگاهم کرد.

-ببین اگه می خوای دوتایی بگیرین که باید یه رستوران یا کافه ای دعوتش کنی اما اگه می خوای مهمونی بگیری اون فرق می کنه…!

 

 

دودل بودم.

-راستش می تونم بفهمم که از این قرتی بازیا خوشش نمیاد اما خب من قرار نیست به خواسته اون پیش برم… ولی دوست دارم خودم باشم و خودش…!!!

 

 

ترانه دو دستش را بهم کوبید…

-این عالیه ولی به نظرم بهتره کافه باغ یکی از دوستای کاوه رو براش درست کنی… جاش معرکه اس ماهرخ… عین بهشته…!

 

 

چشمانم برق زد و وجودم پر شد از حس خوب…

-عالیه… فردا بریم سر بزنیم…؟!

 

-به کاوه میگم هماهنگ کنه که بریم…!

 

-به نظرت خوشش میاد…؟!

 

ترانه لبخندی شیرینی زد…

-برای خوشحال کردن دل یه نفر کوچیک و بزرگ نداره… همه شاد شدن و خوشحال بودن رو دوست دارن… تو و شهریار خیلی بهم میاین اما بهتره هرچه زودتر این رابطه رسمی و قانونی بشه… اسمت بره تو شناسنامه اش…!!!

 

 

سری تکان دادم: توی فکرشم ترانه…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x