-خب مثل آدم حرف بزن…!
ماهرخ آنقدر عصبانی بود که دوست داشت گردن شهریار را بشکند.
-می خوام لج کنم… من پام و تو اون عمارت نمیزارم…!
ترانه از این همه نفهمیدن عصبانی شد و غرید: اه بسه دیگه ریدی به اعصابم… بگو چه مرگته دیگه…؟!
ماهرخ نگاه تندی بهش کرد…
-می خواد من و ببره عمارت…!
-کی…؟!
ماهرخ جشم هایش را در حدقه چرخاند…
-غیر از شهریار کی می تونه همچین پیشنهاد مسخره ای رو بده…؟!
ترانه کمی به فکر فرو رفت.
-راستش حاج عزیزتون هم می تونن به همین میزان زورگو باشه… چه بسا که این پسر همون پدره…!!!
چقدر بد که حق با ترانه بود.
ماهرخ دست به سرش گرفت و با درماندگی گفت: من نمی تونم کنار اون دوتا عجوره سر کنم…!!!
ترانه با همدردی گفت: خب بشین با حاجیت حرف بزن…!
ماهرخ پوزخند زد: فکر کردی باهاش حرف نزدم… تازه هنوز نیم ساعت هم از رابطمون نگذشته بود که یکم بحث کردیم و خیلی جدی گفت باید بریم…!!!
ترانه سکوت کرد اما فکرش مشغول بود.
-خب حالا این همه جبهه گرفتن تو برای چیه…؟!
ماهرخ مات دوستش شد.
-یعنی تو نمی دونی یا خودت رو زدی به نفهمی…؟!
ترانه سعی کرد او را ارام کند: خب به فرض من و تو می دونیم… خب اخرش چی…؟! چرا نمی خوای با واقعیت زندگیت روبرو بشی…؟! اونجا خونه پدری شوهرته…!!!
دخترک می دانست اما نمی خواست نه قبول کند نه با آنها و خاطرات بدش رو به رو شود…!!!
-برام سخته ترانه… من با اون آدم ها هیچ خاطره خوبی ندارم…! اونا من ومادرم رو نابود کردن…!
-با شهریار حرف بزن…!
-گفتم ولی حرف خودش رو می زنه…!
-شاید واقعا یه دلیلی داره…؟!
-هر دلیلی هم باشه دوست ندارم پام رو اونجا بزارم…!
ترانه دیگر حرفی نزد و در سکوت نگاهش کرد و نشغول خوردن قهوه اش شد.
فکر ماهرخ هم مشغول بود…
به کاری که می خواست انجام دهد که اگر حریف شهریار نشد، حتما اقدام خواهد کرد…!
حتی حرف زدن با ترانه هم آرامش نکرده بود.
آرامش این روزهایش دلیل حال خرابش بود.
****
از فکر وخیال سرش درد گرفته بود.
در حالی که به زور راه می رفت، نگاهی به ساعت بزرگ سالن انداخت و با دیدن ساعت ۱۱ از ان چشم گرفت و به طرف اتاقشان رفت… در را باز کرد و داخل شد.
اما با دیدن نگاه شاکی شهریار جا خورد.
حوصله یکی به دو کردن با او را نداشت که بدون هیچ حرفی اخم کرد و سمت حمام رفت که شهریار با تحکم با نگاهی به لباس هایش گفت: هیچ وقت برای لجبازی با من پا روی غیرتم نزار ماهی…!
ماهرخ با پوزخند روی لبش برگشت…
-ببخشید بنده چیکار کردم که غیرتتون باد کرده…؟!
شهریار با اشاره ای به پالتو کوتاهی که تا روی باسنش بود و شالی که روی موهای افشانش انداخته بود، خیلی جدی گفت: ابن سر و شکلی که برای خودت درست کردی…!
ماهرخ خندید…
-سر و شکل من همینه حاجی…! ناراحتی مشکل من نیست…!
شهریار متعجب و جاخورده از این حجم از عصبانیت و گارد گرفتن گفت: ماهرخ از چی ناراحتی…؟! این چه رفتاریه…؟! در خواست من اینقدر واکنش نداره…؟!
ماهرخ با نفرت و خشم گفت: من نمی خوام بیام اونجا شهریار… من از اون عمارت و آدماش بدم میاد… بفهم و من و مجبور به کاری که دوست ندارم، نکن…!
شهریار اخم کرد…
-تو قبلا هم به اون عمارت اومدی…؟!
ماهرخ شالش را از روی سرش برداشت.
– درسته ولی اینکه بخوام برلی یه مدتی اونجا بمونم رو هیچ وقت دوست ندارم…!
شهریار بار دیگر نگاهی به سرتا پایش کرد.
-این سر و شکلی رو که بهم زدی هم برای لجبازی با منه…؟!
دخترک پالتویش را هم درآورد.
-برای لجبازی خیلی کارهای دیگه هم میشه انجام داد…
– به خاطر همینه با این پالتو کوتاه و اون شال نصفه نیمه روی موهات رفتی بیرون…؟!
-من همیشه همینطوری لباس می پوشم…!
– درسته همیشه می پوشیدی اما این اواخر چیزی که من دیدم رو بیشتر می پسندم…!
ماهرخ شانه بالا انداخت…
– قرار نیست به پسند شما باشه حاج اقا…!
شهریار کلافه چشم بست…
– لج نکن ماهرخ… چون ما به خاطر خودت هم که شده باید به اون عمارت بریم…!!! پس این لج و لجبازی ها رو بزار کنار چون دفعه بد بخوای با این پالتو بری بیرون… دیگه داخل کمدت نمی بینیش…!
ماهرخ جا خورد.
شهریار خیلی قاطعانه حرف زده بود و بدتر از ان پا روی حساسیت دخترک گذاشته بود…
– تو چیکار می کنی…؟!
شهریار خیلی خونسرد گفت: همون که شنیدی… نزار منم به زور متوسل بشم…!!!
ماهرخ چیزی تا نقطه جوش فاصله نداشت…
در حالی که از خشم دستانش را مشت کرده بود با تهدید گفت: من همینم حاجی اصلا حالا که این طور شد، بدتر از اینا میرم بیرون… می خوام ببینم تو چه غلطی می کنی…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده این رمان مثل رمان دلارای تو تلگرام چنل vip ندارع ؟
بسیار زیبا 😍💥
لطفا یا پارتا رو بیشتر کنین یا هر روز پارت بدین