رمان ماهرخ پارت 61 - رمان دونی

 

 

 

 

راوی

 

عمارت حکم زندان را برایش داشت ولی مجبور بود.

بعضی وقت ها مجبوری پا روی خواسته هایت بگذاری تا بتوانی در آرامش زندگی کنی…!

زندگی که خیلی بیش از این ها جای کار داشت…!

 

 

بدون نگاهی به ان دو عجوزه که خواهر شوهر هایش محسوب می شدند، نگاهی کوتاه و کدری به حاج عزیز کرد و خیلی سرد سلام کرد…

 

 

شهریار با مهر و جدیت نگاهش کرد.

حاج عزیز با همان حال بدش که هنوز صلابت و غرور ازش می بارید با تکان سری برای ماهرخ مثلا جواب سلامش را داد.

 

ماهرخ بدون هیچ حرف دیگری رو به شهریار کرد و گفت: خسته ام، می خوام استراحت کنم…اتاقمون کجاست…؟!

 

 

شهریار دست پشت کمرش گذاشت.

– بریم عزیزم…!

 

شهناز نتوانست زبان به دهان بگیرد.

-جوری میگی خسته ای که انگار از راه دور اومدی… همش یه ساعت راه بوده دخترجون…!!!

 

 

ماهرخ از حرص داغ کرد.

آدم حسابش نمی کرد ولی خودش را نخود هر آشی می کرد.

جواب در آستین داشت، می خواست حالا که مجبور به آمدن شده دیگر با ان ها دهان به دهان نشود ولی خودشان نمی گذارند…

 

 

شهریار با اخمی نام شهناز را صدا زد که ماهرخ دست شهریار را گرفت و با پوزخندی گفت: خستگی من از راه نیست از…

 

با اشاره ای به شهریار نیشش را باز تر کرد و با چشمکی ادامه داد: نمی تونه از جذابیت های زنش بگذره…!!!

 

 

حرفش را زد و در مقابل چشمان متعجبشان به سمت اتاق شهریار به طبقه بالا رفت…

 

شهناز هنگ و گیج نگاه شهریار کرد که مرد به زور داشت خنده اش را کنترل می کرد.

این حرف چه بود که ماهرخ زده بود.

رسما دهان شهناز را بست.

 

 

 

 

حاج عزیز مشغول خواندن کتابش شد و انگار نشنیده دخترک سر به هوا چه گفته است…!

چموشی ای این دختر به مهراد رفته بود و حیای سالی ماهی یکبارش هم به گلرخ…!!!

 

شهناز تا به خود آمد، با آتشی که وجودش را در بر گرفته بود، با حرص گفت: داداش دهن زنت و گل نگیری خودم می بندمش…!!!

 

 

حاج عزیز نگاه تیزش بالا امد و زودتر از شهریار گفت: شهناز بهت هشدار میدم دم پر ماهرخ نشی وگرنه پشیمونت می کنم…!!!

 

 

شهناز که هیچ حتی شهریار و شهین هم جا خوردند.

این عصبانیت و دفاع از ماهرخ همه را حیرت زده کرده بود…

 

شهناز ناباور و در حالی که اشک درون چشمانش جمع شده بود، گفت: اقا جون…؟!

 

حین بلند شدن کلام آخر هم به لب آورد…

– ماهرخ عروس این خانواده است و احترامش واجبه…حواست به رفتارت باشه…!

 

گفت و سپس به کمک پیشکارش به سمت اتاقش رفت…

 

شهریار هم ابرویی بالا انداخت و بعد از رفتن پدرش به اتاقش رفت…

 

شهناز از زور خشم چشمانش سرخ شده و با لحنی که بغض دار بود، رو به شهین گفت: حاج عزیز طرف اون دختره حرومزاده رو گرفت…؟!!

 

شهین هم ناراحت لب گزید: شهناز آروم باش خواهش می کنم…!!!

 

-نمیزارم حرومزاده گلرخ اینجا بمونه… نمیزارم…!!!

 

با نفرت خط و نشان کشید و شهین ترسیده آرام به خشم خواهرش نگاه می کرد…

 

 

****

 

-اون حرف چی بود جلوی حاج عزیز گفتی…؟!

 

ماهرخ خوشحال از حرص دادن شهریار لبخند زد.

– جوابش و دادم تا دیگه گنده تر از دهنش حرف نزنه…!

 

-این حرف ها در شان و شخصیت تو نیست ماهرخ…!

 

ماهرخ پوزخند زد: من به وقتش می تونم دهنم و باز کنم و هرچی به زبونم میاد و بیرون بندازم ولی به آدمش… چون گلرخ هیچ وقت بی احترامی یادم نداده…!!!

 

-چطور بی احترامی یادت نداده که حرمت بزرگترت و حفظ نکردی…؟!

 

 

ماهرخ ریلکس نگاهش کرد

-خب اون رو خودم تجربه کردم که دهن شهناز رو باید مثل خودش ببندی، باید بی حیا باشی…!!!

 

 

شهریار با اخم نگاهش کرد.

دخترک را درک نمی کرد.

 

ماهرخ با لبخند و چشمکی موذیانه نگاهی به شهریار کرد و سپس حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت…

 

 

 

 

 

نگاهش مدام پی لباس هایی است که می پوشید.

داشت لجبازی می کرد.

 

موهایش نسبت به روزهای اول بلندتر شده و حال تا پایین کمرش می رسید.

موهایی که دل می برد و با هر پیچ و خمش شهریار برایش جان می داد.

 

 

گیره کوچکی روی موهایش فیکس کرد و قصد خارج شدن از اتاق را داشت که شهریار مانع شد…

 

– کجا ماهی…؟!

 

ماهرخ چشم در حدقه چرخاند. ـ

-می خوام برم پایین…!!!

 

 

شهریار اخم کرد.

– با این لباس و موها…؟!

 

 

ماهرخ خندید…

– نه حالا مثل خواهرات چادر می پوشم…!!!

 

 

شهریار تیز نگاهش کرد.

– خواهرای من هر اخلاقی دارن، حق اینکه به پوششون توهین کنی نداری…!!!

 

 

ماهرخ جا خورد.

این خط و نشان شهریار را باور نداشت.

بارها و بارها خواهرانش او را به هرزه و فاحشه نسبت دادند و حالا شهریار داشت از انها دفاع می کرد و او را متهم به توهین…؟!

 

 

-من هرجوری بخوام با اونا رفتار می کنم ولی تو حق نداری من و بخاطر رفتارم متهم کنی شهریار… حدت رو بدون…!!!

 

 

شهریار نامش را محکم صدا زد…

– ماهرخ…!!! حواست به حرفی که می زنی باشه وگرنه…؟!

 

دخترک پوزخند زد: وگرنه چی…؟!

 

شهریار با اخم هایی گره کرده قدمی جلو گذاشت…

– من و مجبور به کاری که دوست ندارم نکن… حرمت بعضی چیزها دست خودمونه که باید مراقب رفتارمون باشیم…!!!

 

 

ماهرخ این بحث را اصلا دوست نداشت…

-شهریار من اگه اینجا هستم به خاطر توئه… پس سعی کن همون حرمتی که ازش دم می زنی را حفظ کنی… مراقب رفتارت باش…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مینا
مینا
1 سال قبل

اینقده دلم میخواد ماهرخ ولش کنه بره حالش جا بیاد که حد نداره

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x