راوی
عمارت حکم زندان را برایش داشت ولی مجبور بود.
بعضی وقت ها مجبوری پا روی خواسته هایت بگذاری تا بتوانی در آرامش زندگی کنی…!
زندگی که خیلی بیش از این ها جای کار داشت…!
بدون نگاهی به ان دو عجوزه که خواهر شوهر هایش محسوب می شدند، نگاهی کوتاه و کدری به حاج عزیز کرد و خیلی سرد سلام کرد…
شهریار با مهر و جدیت نگاهش کرد.
حاج عزیز با همان حال بدش که هنوز صلابت و غرور ازش می بارید با تکان سری برای ماهرخ مثلا جواب سلامش را داد.
ماهرخ بدون هیچ حرف دیگری رو به شهریار کرد و گفت: خسته ام، می خوام استراحت کنم…اتاقمون کجاست…؟!
شهریار دست پشت کمرش گذاشت.
– بریم عزیزم…!
شهناز نتوانست زبان به دهان بگیرد.
-جوری میگی خسته ای که انگار از راه دور اومدی… همش یه ساعت راه بوده دخترجون…!!!
ماهرخ از حرص داغ کرد.
آدم حسابش نمی کرد ولی خودش را نخود هر آشی می کرد.
جواب در آستین داشت، می خواست حالا که مجبور به آمدن شده دیگر با ان ها دهان به دهان نشود ولی خودشان نمی گذارند…
شهریار با اخمی نام شهناز را صدا زد که ماهرخ دست شهریار را گرفت و با پوزخندی گفت: خستگی من از راه نیست از…
با اشاره ای به شهریار نیشش را باز تر کرد و با چشمکی ادامه داد: نمی تونه از جذابیت های زنش بگذره…!!!
حرفش را زد و در مقابل چشمان متعجبشان به سمت اتاق شهریار به طبقه بالا رفت…
شهناز هنگ و گیج نگاه شهریار کرد که مرد به زور داشت خنده اش را کنترل می کرد.
این حرف چه بود که ماهرخ زده بود.
رسما دهان شهناز را بست.
حاج عزیز مشغول خواندن کتابش شد و انگار نشنیده دخترک سر به هوا چه گفته است…!
چموشی ای این دختر به مهراد رفته بود و حیای سالی ماهی یکبارش هم به گلرخ…!!!
شهناز تا به خود آمد، با آتشی که وجودش را در بر گرفته بود، با حرص گفت: داداش دهن زنت و گل نگیری خودم می بندمش…!!!
حاج عزیز نگاه تیزش بالا امد و زودتر از شهریار گفت: شهناز بهت هشدار میدم دم پر ماهرخ نشی وگرنه پشیمونت می کنم…!!!
شهناز که هیچ حتی شهریار و شهین هم جا خوردند.
این عصبانیت و دفاع از ماهرخ همه را حیرت زده کرده بود…
شهناز ناباور و در حالی که اشک درون چشمانش جمع شده بود، گفت: اقا جون…؟!
حین بلند شدن کلام آخر هم به لب آورد…
– ماهرخ عروس این خانواده است و احترامش واجبه…حواست به رفتارت باشه…!
گفت و سپس به کمک پیشکارش به سمت اتاقش رفت…
شهریار هم ابرویی بالا انداخت و بعد از رفتن پدرش به اتاقش رفت…
شهناز از زور خشم چشمانش سرخ شده و با لحنی که بغض دار بود، رو به شهین گفت: حاج عزیز طرف اون دختره حرومزاده رو گرفت…؟!!
شهین هم ناراحت لب گزید: شهناز آروم باش خواهش می کنم…!!!
-نمیزارم حرومزاده گلرخ اینجا بمونه… نمیزارم…!!!
با نفرت خط و نشان کشید و شهین ترسیده آرام به خشم خواهرش نگاه می کرد…
****
-اون حرف چی بود جلوی حاج عزیز گفتی…؟!
ماهرخ خوشحال از حرص دادن شهریار لبخند زد.
– جوابش و دادم تا دیگه گنده تر از دهنش حرف نزنه…!
-این حرف ها در شان و شخصیت تو نیست ماهرخ…!
ماهرخ پوزخند زد: من به وقتش می تونم دهنم و باز کنم و هرچی به زبونم میاد و بیرون بندازم ولی به آدمش… چون گلرخ هیچ وقت بی احترامی یادم نداده…!!!
-چطور بی احترامی یادت نداده که حرمت بزرگترت و حفظ نکردی…؟!
ماهرخ ریلکس نگاهش کرد
-خب اون رو خودم تجربه کردم که دهن شهناز رو باید مثل خودش ببندی، باید بی حیا باشی…!!!
شهریار با اخم نگاهش کرد.
دخترک را درک نمی کرد.
ماهرخ با لبخند و چشمکی موذیانه نگاهی به شهریار کرد و سپس حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت…
نگاهش مدام پی لباس هایی است که می پوشید.
داشت لجبازی می کرد.
موهایش نسبت به روزهای اول بلندتر شده و حال تا پایین کمرش می رسید.
موهایی که دل می برد و با هر پیچ و خمش شهریار برایش جان می داد.
گیره کوچکی روی موهایش فیکس کرد و قصد خارج شدن از اتاق را داشت که شهریار مانع شد…
– کجا ماهی…؟!
ماهرخ چشم در حدقه چرخاند. ـ
-می خوام برم پایین…!!!
شهریار اخم کرد.
– با این لباس و موها…؟!
ماهرخ خندید…
– نه حالا مثل خواهرات چادر می پوشم…!!!
شهریار تیز نگاهش کرد.
– خواهرای من هر اخلاقی دارن، حق اینکه به پوششون توهین کنی نداری…!!!
ماهرخ جا خورد.
این خط و نشان شهریار را باور نداشت.
بارها و بارها خواهرانش او را به هرزه و فاحشه نسبت دادند و حالا شهریار داشت از انها دفاع می کرد و او را متهم به توهین…؟!
-من هرجوری بخوام با اونا رفتار می کنم ولی تو حق نداری من و بخاطر رفتارم متهم کنی شهریار… حدت رو بدون…!!!
شهریار نامش را محکم صدا زد…
– ماهرخ…!!! حواست به حرفی که می زنی باشه وگرنه…؟!
دخترک پوزخند زد: وگرنه چی…؟!
شهریار با اخم هایی گره کرده قدمی جلو گذاشت…
– من و مجبور به کاری که دوست ندارم نکن… حرمت بعضی چیزها دست خودمونه که باید مراقب رفتارمون باشیم…!!!
ماهرخ این بحث را اصلا دوست نداشت…
-شهریار من اگه اینجا هستم به خاطر توئه… پس سعی کن همون حرمتی که ازش دم می زنی را حفظ کنی… مراقب رفتارت باش…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینقده دلم میخواد ماهرخ ولش کنه بره حالش جا بیاد که حد نداره