رمان ماهرخ پارت 64 - رمان دونی

 

 

 

 

ترانه که رنگش پریده بود.

خواست حرف بزند که با ورود چند نفر کت و شلواری و دو مردی که لباس عربی پوشیده بودند، بدتر خوف کردند…

 

فرهاد اخم کرد…

– باید بریم…!!! اصلا حس خوبی ندارم…!!!

 

 

ماهرخ بی معطلی دست ترانه را گرفت و قصد رفتن کردند که یکی از همان مردان کت و شلوار پوشی که اجازه ورود داده بودند، جلوی راهشان را گرفت…

 

– شما نمی تونید خارج بشین…!!!

 

ماهرخ ترسیده بود اما اخم کرد و خواست به مردک بتوپد

که فرهاد از پشت با صدایی کشدار میان دو دختر آمد و در حالی که دست دور گردنشان انداخته بود با حالتی مست رو به مرد کفت: ایــــــــــــن دوتـــــــــا… مال منـــــــــــن…!!!

 

سپس چشمکی زد که مرد با شک نگاه دو دختر کرد…

هردو مطلب را گرفتند که ترانه سرخوش خندید و خودش را به فرهاد چسباند…

 

ماهرخ خواست مقاومت کند و حرف بارشان کند که گردنش توسط فرهاد فشرده شد و به اجبار خندید…

 

 

مرد کنار رفت و ان ها هم از خدا خواسته از سالن خارج شدند حتی بی خیال مانتو و روسری هایشان شدند…

 

 

فرهاد از دو دختر جدا شد و جلوتر رفت و رو به ان دو گفت: بیخود نبود دلم شور می زد… ببین من میرم سر اون خیکی رو گرم می کنم شما سریع برید…

 

 

فرهاد رفت و ان ها هم از فرصت استفاده کرده و از خانه خارج شدند…

 

سریع سمت ماشین رفتند و سوار شدند…

بادیدن فرهاد که او هم سمت ماشینش می رفت، خیالشان راحت شد…

ترانه تا خواست ماشین را روشن کند با تقه ای که به شیشه خورد نگاهش بالا آمد و با دیدن بهزاد روح از تنش خارج شد…

 

و از ان طرف هم ماهرخ که با دیدن شهریار رنگش پرید…

 

ان دو انجا چه می کردند…؟!

 

شهریار زودتر در را باز کرد و با اخم هایی درهم با لحنی زمختی گفت: بیا پایین…

 

و سپس کتش را از تن کشید و روی شانه های لخت ماهرخ انداخت …

 

 

بهزاد هم دست کمی از شهریار نداشت…

دو دختر از ان همه ابهت و اخم مردهای زندگیشان بدجور خود را باخته بودند…

 

 

بهزاد رو به دو دختر با خشم گفت: میرین تو ماشین شهریار می شینید و جیکتونم درنمیاد…!!!

 

ماهرخ خواست حرف بزند که شهریار بلند نامش را صدا زد…

ترانه که اوضاع را مناسب ندید، دست ماهرخ را گرفت و سمت ماشین شهریار رفتند…

حداقل سرو کله زدن با ان دو مرد خشمگین بهتر از ان مهمانی و اتفاقات احتمالی بعدش بود…!

 

 

 

 

نصرت بین گفتن و نگفتن مانده بود.

اخلاق شهریار را می دانست، در عین حال که مرد ارام و صبوری نشان می داد وای به حال وقتی عصبانی می شد، دیکر کسی جلودارش نبود…

 

 

ترجیح داد حرف بزند.

– ماهرخ خانوم به همراه دوستشون یکم مشکوک می زنن ولی خب از خریدایی که کردن و دست های پرشون انگار مهمونی یا جشنی چیزی دعوتن…!

 

 

شهریار اخم کرد…

مهمانی یا جشن…؟!

ماهرخ حرفی نزده بود…

 

 

-باشه من خودم پیگیر میشم اما تو حواست به خانوم باشه… نصرت می دونی که من دشمن زیاد دارم مخصوصا مهراد…!!!

 

-اقا خیالتون تخت… مراقبشونم…!

 

– ممنون خبری شد، من و در جریان بزار…!!!

 

-حتما… فعلا آقا…!!!

 

 

شهریار تماس را قطع کرد و نگاه پر اخمش را به بهزاد دوخت…

بهزاد هم سگرمه هایش درهم شده بود…

-چی شده…؟! این دوتا جوجه کجا بودن…؟!

 

 

شهریار از حرص خندید…

– ددر دودور… چه می دونم پاساژ گردی…! فقط یه نگاه به لیست پیامک بانک بنداز، فک کنم کل پاساژ رو خریده…!!!

 

 

بهزاد ابرویی بالا انداخت.

-مهمونی دارین…؟!

 

شهریار دست در جیبش کرد و با ژست بی نظیری که این روزها با ان دل ماهرخ را می برد، جدی گفت: نداریم… نه مهمونی نه جشن اما یه کاسه ای زیر نیم کاسه این دوتا ورپریده هست…!!!

 

 

بهزاد با تردید پرسید: تا اونجایی که ماهرخ رو می شناسم آدم روراستیه ولی خدا نکنه بخواد لج کنه… چیکارش کردی…؟!

 

شهریار نگاه طولانی بهش کرد.

کلافه چشم بست.

-رفتیم خونه حاج عزیزالله خان…!!!

 

 

 

 

بهزاد اخمی میان پیشانی انداخت.

– خودش خوایت بیاد یا با زور بردیش…؟!

 

 

شهریار شاکی شد.

– نمیومد، به زور بردمش…!

 

-اشتباه کردی داداش…!!!

 

شهریار عصبانی شد.

– مگه تو نمی شناسیش…؟ مگه نمی دونی از حاجی و اون عمارت متنفره…؟

 

-اونوقت تو که می دونستی و بردیش جایی که دوست نداره…؟!

 

 

دیگر فکرش به جایی قد نمی داد.

این چند روز آنقدر از فاصله گرفتن های ماهرخ عصبی بود که عقلش به جایی قد نمی داد…

 

-می دونستم اما حاجی مریضه… ازم خواست که کنارش باشم…

 

بهزاد پوزخند زد.

-باور نمی کنم به خاطر همچین چیزی بخوای ماهرخ رو سر لج بندازی یا ناراحتش کنی…؟!

 

 

شهریار خیره نگاهش کرد.

ناچار شد.

-مهراد تهدید کرده…!

 

چشمان بهزاد کدر شد.

ذات کثیف مهراد را می شناخت.

ترس و نفرت ماهرخ را هم نسبت به مهراد می دانست اما چیزی که ان را نمی فهمید دلیل این نفرت و ترس بود که شک نداشت چیز خوبی نیست…!!!

 

 

-به نظرم اگه این طوریه بهتره راستش و به ماهرخ بگی… حداقل بزار اون تصمیم بگیره و تو نگرانیت و پیش بکش…!!!

 

– خواستم بگم ولی خانوم قهر کرده…!!!

 

اما انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، گفت: راستی تو از ترانه خانوم بپرس که چه خبره…؟!

 

 

به انی قیافه بهزاد درهم شد…

شهریار چشم باریک کرد.

– اتفاقی افتاده…؟!

 

بهزاد خندید: والا به خدا این رفیقش از خودش دیوونه تره…! بهش گفتم یکم سنگین رنگین بپوش، به خانوم برخورده، قهر کرده…!!!

 

 

شهریار به بهزاد پشت کرد و سمت پنجره دلنشینش رفت.

-پس بوی توطئه میاد…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x