ماهرخ سر به زیر اما زیر چشمی نگاه شهریار می کرد…
مرد عصبانی بود و به سختی داشت خودش را کنترل می کرد.
اخم های گره کرده اش بدجور سرد و ترسناک بود و بدتر آنکه با حرف نزدنش ترس را به دل دخترک سرازیر می کرد.
ماهرخ لب گزیده، با خجالت گفت: خب.. خب.. توضیح میدم…!
شهریار با عصبانیت سمتش رفت و جفت بازوهایش گرفت…
-چه توضیحی داری وقتی با اون ظاهر نامناسب توی یه جمعی ظاهر میشی که هزارتا چشم ناپاک داره…؟! بدتر از اون می دونی اگه اونجا گیر می افتادین چه بلایی سرتون میومد…؟!
ماهرخ نگاهش کرد.
حرف حق جواب نداشت اما خب پررو بودن را در ذاتش بود…
– تقصیر تو بود…!!!
شهریار حیرت زده نگاهش کرد…
– مقصر من شدم…؟!
ماهرخ اخم کرد: اره… تو اگه من و عصبانی نمی کردی، از لجت نمی رفتم اون خراب شده…!!!
– مگه قراره با هر بحث و جدلی کار غیر معقولانه ای بکنی…؟!
-من و سر لج ننداز…!!!
شهریار پر تاسف نگاهش کرد: خیلی خودخواهی ماهرخ… تو داشتی به خودت آسیب میزدی…!!!
چقدر این مرد شعور داشت که حتی در عصبانیت هم به فکر او بود.
کمی شرمنده شد.
– خب… خب… حالا که… خدا رو شکر… اتفاقی نیفتاده…!!!
خشم بروجود شهریار بیشتر شد که قدمی عقب رفت و داد زد: اتفاقی نیفتاده…؟! تو پا روی غیرتم گذاشتی…! باید برم بمیرم وقتی صدتا چشم ناپاک روی زنم هرز رفته…!!!
ماهرخ خواست ارامش کند…
– دیدی که زود اومدیم بیرون…!!!
– زود…؟! وای خدا از دست این دختر دیوونه نشم خیلیه…!!! حتما باید اتفاقی می افتاد تا باورت بشه چه خریتی کردی…؟!
حرفی نداشت وقتی حق با شهریار بود.
-متاسفم…!!!
شهریار خسته و درمانده چشم بست.
کلافه بود.
– تاسفت به هیچ دردی نمی خوره ماهرخ وقتی خودت و تو خطر انداختی…!!!
ماهرخ روی تخت نشست.
– خب تو درست میگی من و ترانه اشتباه کردیم اما خب… کار تو هم درست نبود…!
-باشه کارم درست نبود اما منن دلایل خودم را داشتم ولی نمی تونم ساده از کارت بگذرم…!!!
ماهرخ کلافه چشم هایش را در حدقه چرخاند…
-خیلی خب معذرت می خوام؛ راحت شدی…؟!
شهریار جا خورد از کوتاه امدن ماهرخ اما ظاهرش را حفظ کرد.
– نه راحت نشدم…! عذر خواهی تو اون داغی که به دلم رو گذاشتی سرد نمی کنه… تو پا روی خط قرمزم گذاشتی…!!!
-خب چیکار کنم که اون داغ رو دلت سرد بشه…؟!!!
شهریار اخم کرده نگاهی به سرتاپای ماهرخ انداخت.
این دختر زیبا و فریبنده بود.
لباسش زیبا در تنش نشسته بود.
وقتی یادش می امد جلوی چشم های ناپاکی این طور زیبا به نظر می رسیده، دوست داشت بمیرد…
سرد شد و خیلی سنگین گفت: ماهرخ تو دختر عاقل و بالغی اما بعضی وقت ها فکرهای بچگانه ات باعث میشه خرابکاری کنی… کار خاصی نمی خواد بکنی فقط بهم قول بده هیچ وقت به خاطر لجبازی با من خودت و ارزش هات رو تو خطر نندازی…!
ماهرخ ناراحت شد: قول میدم…!!!
-در ضمن دیگه هیچ وقت پا روی غیرت و خط قرمزهایی که به شدت روش تعصب دارم، پا نذار ماهرخ…!!! مردونگی و غرورم و له می کنه…!!!
شهریار خیلی جدی حرفش را زد و از اتاق مشترکشان خارج شد…
ماهرخ با تعجب به ان حجم از سردی خیره شد و دلش خون شد از این بی توجهی که تقصیر خودش بود…
وارد اشپزخانه شد و با دیدن جمع بزرگ خاندان شهسواری و دو دختر عجوزه اش در دل پوزخند زد و خواست برود که حاج عزیز صدایش کرد…
– گلرخ همیشه به احترام اعضای این خونه سر میز می نشست…؟!
ماهرخ از این حرف آتش گرفت.
دستش مشت شد.
این پیرمرد با خودش چه فکر کرده که این چنین با او حرف می زد…؟!
خواست حرف بزند که ناخوداگاه نگاهش به شهناز و پوزخندش افتاد… حرص کرد اما سعی داشت نشان ندهد…
– اون خدابیامرز مادرم بود ولی من دخترشم…!!!
شهناز نتوانست ساکت بماند.
– عوضش ذاتش به اون بابای بی شرفش رفته…!!!
ماهرخ داغ کرد.
نسبت دادن او به مهرداد جزو چیزهایی بود که اصلا دوست نداشت ومتنفر بود…
-چقدر خوبه که تو دهنت و ببندی و غذات و کوفت کنی شهناز…!!!
نگاه تیز و پرخشمی که پر بود از بغض را به حاج عزیز دوخت و زهر ریخت: گلرخ حتی توی حرف ها و رفتارهایش با تموم نخواستنش از طرف شما، حرمت و احترام خاصی براتون قائل بود… اما انگار اون حرمت رو نتونستین به دختر بزرگترتون یاد بدید…!!!
حرفش را زد و رفت.
بغض داشت.
دیشب تا صبح به خاطر نبودن و قهر کردن شهریار ناراحت بود و عذاب وجدان داشت…
نتوانست چشم روی هم بگذارد…
صبحش هم به خاطر حرف های نامربوط شهناز خراب شد.
چشم بست و نفس عمیق کشید تا ارام شود.
قهر شهریار برایش سنگین بود.
حتی شهیاد هم زود رفته بود.
ترجیح داد برود تا در مورد آنها فکر نکند.
سوار ماشینش شد و به سمت گارگاه نقاشی اش رفت.
حداقل با نقاشی کشیدن ارام می شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کوتاه بود یکم بلند کن خب آدم تو خماری میمونه🥺🥺🥺