رمان ماهرخ پارت 68 - رمان دونی

 

 

 

 

هنوز وارد آسانسور نشده بود که بهزاد نامش را صدا زد…

برگشت و با دیدن اخم های درهم بهزاد متعجب گفت: چیزی شده…؟!

 

-برای چی رفتی…؟!

 

لبخند زد: فکر نکنم سرخر خواسته باشین…!!!

 

بهزاد چشم غره ای رفت: به نظر تو من ادمی هستم که بدون محرمیت کاری بکنم…؟! اون دوست دیوونت هم قرار نیست به این زودی ببخشم که با یه چشم و ابرو اومدن وا بدم…!!!

 

-بیچاره ترانه…!!

 

بهزاد کنار رفت تا ماهرخ داخل شود.

– بیچاره من که گیر شما دوتا افتادم… زنگ زدم شوهرتم بیاد…!!!

 

ماهرخ داخل رفت و با دیدن ترانه سرخ شده چشمانش درشت شد…

– چته…؟!

 

ترانه با خشم و عصبانیت غرید: از این دیوونه روانی بپرس…! رفتم بغلش کنم که مثلا تموم بشه، میگه نامحرمی برو کنار…!!!

 

 

ماهرخ خنده اش گرفته بود.

بهزاد سرسخت و یک دنده همین بود.

– خب حالا مگه بیکاری که پیشقدم بشی واسه آشتی…؟ والا محل ندی خودش با پای خودش نیاد منت کشی…!!!

 

 

بهزاد از آشپزخانه صدا بلند کرد: بشین سرجات ماهرخ و حرف مفت نزن وگرنه میام زبونت و از حلقومت می کشم بیرون…!!!

 

 

ماهرخ هم صدایش را بالا برد: شهریار دهنت و صاف می کنه بهزاد جان… تو حریف هرکی بشی حریف آقامون نمی تونی بشی…!!!

 

 

-آقاتون هم که بدجور به خون تو تشنه اس خانوم…! فقط شانس بیاری که مثل من چهارتا داد و بیداد کنه و تموم وگرنه جوری تنبیه می کنی به غلط کردن بیفتی…!!!

 

 

چهره ماهرخ درهم شد…

-از دیشب نه نگام کرده نه باهام حرف زده…!!!

 

– والا زیادی هم مراعاتت کرده…!!!

 

 

 

 

 

ترانه مداخله کرد: بیخود… مگه ما کف دستمون رو بو کرده بودیم که تو اون خراب شده چه خبره…؟! خب همه ادم ها اشتباه می کنن…!!! والا این همه سخت گرفتنتون رو نمی فهمم…!!!

 

 

بهزاد از آشپزخانه اش بیرون امد و سینی شربت را جلو دو دختر گذاشت…

-بعضی اشتباهات جبران ناپذیره…!!! اون مهمونی پر بود از ادمایی که هیچی جز کثافت کاری براشون مهم نیست… این ادما آزادی و خوشبختی رو توی همون کثافت کاری می بینن و یه عده دیگشون هم قاچاقچی مواد و دختر بودن… اگه فقط یکی از اون کثافتا تو یا ماهرخ رو خفت می کرد و بلایی سرتون می اورد من و شهریار باید چیکار می کردیم…؟!

 

 

حق با بهزاد بود.

ترانه مات حرفش شد، به این جایش فکر نکرده بود.

ماهرخ کلافه نفس کشید و با خود زمزمه کرد: تا کی قراره تاوان این رفتنمون رو بدیم، خدا داند…!!!

 

****

 

شهریار لحظه ای از بی حواسی دخترک استفاده کرد و یک دل سیر نگاهش کرد.

خودش هم توی این بی قراری و دل تنگی مانده بود و نمی دانست اینقدر دخترک برایش مهم شده بود…؟!

 

-خوردیش…!!!

 

شهریار به شدت بی حوصله و عصبانی بود.

-خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم تا نرم بغلش کنم…اما به همون میزان هم از دستش عصبانی ام…!!!

 

 

بهزاد تفسش را کلافه بیرون داد.

-یه فصل هم کتکشون بزنی بازم کمه…!!!

 

-کتک راه حل نیست باید بدونن کارشون چقدر اشتباه بوده…!!!

 

ترانه بیرون آمد و رو به مردها با پررویی گفت: ببخشید خلوتتون رو بهم زدم، تشریف بیارین شام حاضره…!!!

 

بهزاد هم کم نگذاشت: شام رو که از بیرون گرفتیم یه میز چیدن ساده بود…

 

ترانه باحرص خندید: ببخشید که ما مهمون بودیم و شما صاحبخونه…!!!

 

شهریار سر پایین انداخت و ریز خندید.

ترانه هم دست کمی از ماهرخ نداشت.

دو دوست زیادی عین هم بودند…

شهریار با تشکری بلند شد و بحث را پایان داد.

ماهرخ هم سعی در نادیده گرفتن شهریار داشت…

شام را در سکوت خوردند و ترجیح دادند حرفی نزنند تا اوقاتشان تلخ تر نشود اما قرار نبود ساده بگذرد مخصوصا که ماهرخ هم در فاز قهر بودو امشب شهریار تکلیفش را با دخترک معلوم می کرد…

 

 

 

 

به عمد لوسیون مرطوب کننده ای که زیادی خوشبو بود را برداشت و کمی از ان را کف دستش ریخت…

زیر چشمی نگاه شهریار کرد.

دوست داشت عکس العملش را ببیند، چون عاشق بوی عطر ان بود…

 

 

 

نگاه خیره وسنگین مرد را روی خودش دید.

با لبخندی کنج لبش، دستانش را بهم مالید و سپس با آرامش و نازی که در حرکاتش بود، ان را روی صورتش کشید…

 

 

بوی خوش لوسیون فضای اتاق را پر کرد.

شهریار نفس عمیقی کشید و ان بوی خوش را به ریه هایش کشید.

به سختی لبخند شکل گرفته کنج لبش را کنترل کرد.

می دانست این بو را دوست دارد و داشت دلبری می کرد.

 

 

 

شهریار سمتش برگشت و با دیدن لباس خواب ساتن سرخابی مات شد.

چقدر خودداری سخت بود…؟!

قلبش با سرعت ضربان گرفت و نفسش کشدار شد.

تنش گر کرفت.

پشت گوش هایش از داغی تیر کشید.

اب دهانش را به زور فرو داد و اخم کرد.

 

-باید حرف بزنیم…!!

 

ماهرخ با ناز سمتش برگشت.

با ناز تابی به گردنش داد و پشت چشمی نازک کرد

– بگو می شنوم…!!!

 

 

شهریار کلافه بود و اداهای ماهرخ بدتر روی اعصابش خط می انداحت و نمی گذاشت روی حرف زدنش تمرکز داشته باشد.

 

– بیا اینجا بشین…!!!

 

-همینجوری راحتم…!

 

شهریار با جدیت نگاهش کرد که ماهرخ جا خورد…

حساب برد و با اخم کنار شهریار روی تخت نشست.

 

 

-نمی خوام مشکلی توی رابطمون ایجاد بشه… ما مجبوریم یه مدت زمان طولانی رو اینجا بمونیم…!!! پس برای حفظ ظاهر هم شده باید با احترام رفتار کنی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحانه
ریحانه
1 سال قبل

شهریار دایی ماهرخ نیست

کاربر
کاربر
1 سال قبل

آره کم بود

Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

خوی بود ولی یکمم زیاد کن لطفا

fatemenura
fatemenura
1 سال قبل
پاسخ به  Mobina Solite

،👍

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x