رمان ماهرخ پارت 70 - رمان دونی

[vc_column_text]

شهریار از این کنایه هیچ خوشش نیامد که با اخطار گفت: این چندمین باریه که داری توهین می کنی… درسته شهناز باهات مشکل داره اما اینقدر بی انصاف نیست که بخواد پای اون کثافت و به اینجا باز کنه…!!!

ماهرخ حرص می خورد.

برای انکه موضوع به طور کامل کوتاه شود، گفت: باشه حق با توئه من اشتباه می کنم… خوابم میاد…!!!

شهریار سخت و عمیق نگاهش کرد.

– یعنی الان بحث رو عوض کردی…؟!

ماهرخ برگشت.

سردی تنش…

سنگینی سرش…

چشم هایی که از درد سرش کم کم به سوزش می افتادند…

تن ضعیفش طاقت حمله ای دیگر ندارد…

دست و پاهایش به کز کز افتادند.

مجبور شد کوتاه بیاید چون کسی درکش نمی کند حتی شهریار….

 فضای دلهره آوری که داشت قلبش را سردی می کشاند را باید از خودش دور می کرد…

به سوال شهریار جواب نداد…

شهریار اما دست بردار نبود…

-دارم با تو حرف می زنم ماهرخ…!

زجر داشت.

او آدم کوتاه امدن نبود اما تنش بیشتر کشش ندارد.

-ازت خواهش می کنم موضوع رو کش نده…!!!

مرد دوست نداشت بحثشان نصفه کاره تمام شود.

-قهر ما بخاطر این بود که چرا من تو رو اوردم عمارت و تو دلیل خواستی… وقتی هم بهت نگفتم تو لج کردی و رفتی اون مهمونی کوفتی… حالام که دارم دلیلش و بهت میگم از چی فرار می کنی که میگی حق با توئه…؟!

ماهرخ چشم بست و شهریار نفهمید با حرفش چه بر سر ماهرخ آورد.

دخترک چنان آشفته شد که خیلی سریع برگشت و داد زد: چون که هیچ کدومتون من و حرفهام رو درک نمی کنید… حتی نمی تونی فکر کنی اون کثافت چه بر سر من و رویاهام آورد… حتی نمی دونی اون خواهر کثافتت چه کارایی ازش برمیاد… شهریار من و دیوونه نکن… من حالم خوب نیست… تنم کشش این همه تنش رو نداره… بفهم… از این عمارت و آدماش بدم میاد چون مادرم و ازم گرفتن….از تو هم بدم میاد… بدم میاد…!!!

ماهرخ از عصبانیت کل وجودش می لرزید.

هیچ کس به اندازه او مهراد را نمی شناخت.

مهراد…!!!

مهــــــــــــــــراد…!!!

حتی اسمش هم باعث حال خرابش می شد…

شهریار مات لرزش و رنگ پریده ماهرخ شد.

فکر نمی کرد حرف هایش آنقدر دخترک را بهم بریزد…

وای بر او….

نفس عمیق کشید اما سینه اش تیر کشید.

مهراد یک مریض روانی بود…

قلبش درد گرفت.

حس دست های مهراد روی تنش…

سرش سنگین شد و زبانش به طاق دهانش چسبید.

شنیدن حرفهای رکیک و متعفنش…

عرق روی پیشانی اش نشست.

لرزش دستانش کاملا معلوم بود.

ماهرخ دستش را بر سرش گرفت و چیزی تا سقوطش نمانده بود که شهریار سریع او را گرفت…

شهریار با تعجب نگاهش کرد و نامش را زمزمه کرد.

ماهرخ لب زد: قرصم رو بده…!!!

شهریار سریع بلند شد.

دخترک خواست نفس بکشد اما نتوانست.

اشک از گوشه چشمش چکید.

دستش زیر گلویش رفت.

نمی خواست ضعف نشان دهد اما کاری که مهراد با او کرده بود…

شهریار آمد و قرص را به همراه کمی اب با زور به خوردش داد و همانجا ماهرخ را در آغوش کشید.

چشمان سرخش دل مرد را به درد اورد.

ماهرخ مانند گنجشکی باران خورده می لرزید.

اشک هایش هم پشت سرهم روی دست شهریار می ریخت.

این حملات عصبی را دوست نداشت.

خوردن ان قرص را هم دوست نداشت ولی حالش را بهتر می کرد…

از این عمارت میرفت…

اینجا را دوست نداشت اما….

– اروم باش فدات شم… اروم باش… مهراد هیچ غلطی نمی تونه بکنه… من هستم… موظبتم…!!!

بغض چنگ شد و گلوی دخترک را خراشید.

-همون… غلطی… که… باید… می کرد… رو… کرد… شهر…. یار….

نفسش تنگش شد که بلند و طولانی نفس کشید….

باز هم اشکش پایین ریخت…

شهریار اشک هایش را پاک کرد…

– قربونت برم باشه هرچی تو بگی… فقط آروم باش… اشتباه کردم… فکر نمی کردم حالت بد بشه… خودم مراقبتم….

میان گریه هایش تلخ خندید.

-اونوقتی که… باید یکی می بود… تا مهراد رو… ازم… دور کنه… هیچ کس نبود… الان که… خودم از پس خودم برمیام…!!!

شهریار به عمق زخمی که ماهرخ اشاره کرده بود، پی برد.

زخمی که تمام کودکی و نوجوانی ماهرخ را به گند کشانده بود اما این زخم چه بود را نمی دانست…؟!

-حق با توئه نبودیم… اما می تونم گوشی باشم تا حرف بزنی و آروم شی…!!!

-گوش هم باشه…. من آدم… تعریف نیستم…

شهریار صورت عین ماهش را نوازش کرد…

– مگه نمی خوای اروم بشی… پس اون عقده های ناگفته رو بیرون بریز…!!!

دوباره سینه ماهرخ تیر کشید و چنان دردی تنش را در بر گرفت که بدنش را سست تر کرد.

-بعضی عقده ها… وقتی به زبون بیان… بوی تعفنشون می کشتت… مهراد اون تعفنیه که من و به این روز انداخته… فقط نزار کسی غیر از خودت…. این حال من و شاهد باشه…

شهریار متاثر شد و چشمان او هم پر از اشک شد…

روی پیشانی اش را بوسید و دست زیر پایش برد و او را بلند کرد…

– خودم تا ته دنیا مراقبتم عزیزم اما….؟!

[/vc_column_text]

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

خیلی کمههههه بابا بعد چهار روز پارت گذاشتی اینم این طورییی خیلی کوتاهههههه

رمان خون
رمان خون
1 سال قبل

ممنون از رمان خوبتون میشه اگر امکان هست یکم پارت هارا طولانی تر ویا اینکه هرروز پارت گذاری کنید

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x