رمان ماهرخ پارت 72 - رمان دونی

 

 

 

 

 

چشمان ترانه درشت شد: چیکار می خوای بکنی…؟!

 

اخم کردم.

حالم خوب نبود و حوصله توضیح نداشتم.

حرفی نزدم و در سکوت نگاهش کردم.

 

بیشتر حرصی شد: بیشعور خر با تو هستم… چه مرگته که می خوای جدا شی…؟! مگه خودت نگفتی که می خواستی عقدتون رو رسمی کنی…؟!

 

 

پوزخند زدم: خیلی کارا قرار بود در کنار شهریار انجام بشه اما… تفاوت بین من و شهریار اونقدر زیاده که نمیشه هیچ جوره در کنارش موند…!

 

 

ترانه کمی خودش را جلو کشید.

کاملا هم جدی بود.

-بببن من تو رو بیشتر از خودت می شناسم ماهرخ… یه دلیل محکم برام بیار تا باور کنم…!

 

 

سکوت کردم و جوابب ندادم.

تا مطمئن نشدم و کارهامیم را ردیف نکنم هیچ حرفی به میان نمی آورم.

من آدم حساب پس دادن به هیچ کس نبودم.

 

 

ترانه وقتی دید حرف نمی زنم ناامید شد و بعد با حرص فحش رکیکی زیر لب داد…

-بمیری راحت شم… پاش و گمشو بریم…! بیچاره شهریار…!!!

 

 

راهم را جدا کردم و رو به ترانه گفتم: به رامبد بگو، میرم دیدنش…!!!

 

نگاه ترانه دلخور شد.

– نمی دونستم اینقدر غریبه شدم…

 

کلافه نگاهش کردم.

ترانه رفیق روزهای سختم بود.

خواهرانه هایش هیچ وقت تمامی نداشت.

 

 

– نمی خوام نگران بشی…!

 

-من همیشه نگرانتم…!

 

 

بغض توی گلویم سنگ شد…

– کابوس هام برگشتن…!

 

 

 

شهریار به هنگام دیدنم اخم هایش درهم شد و گوشی اش را با خداحافظی قطع کرد.

 

از دیشب دیگر او را ندیدم…

نزدیک شدم و سلام کردم

 

دستی توی صورتش کشید و جوابم را داد.

بی قراری از سرتا پایش می بارید.

 

-کجا بودی…؟!

 

ابرویی بالا دادم.

-پیش ترانه… اتفاقی افتاده شهریار…؟!

 

 

فاصله را کم کرد و دستم را گرفت.

اخم به چهره داشت که بی نهایت به حذابیتش افزوده بود.

 

-یه اتفاقی افتاده…؟!

 

نگران شدم و دلم اشوب.

-چی شده…؟!

 

سخت نگاهم کرد.

-صنم اومده ایران…!

 

جا خوردم اما سعی کردم در ظاهرم چیزی بروز ندهم.

-چه بی خبر…؟!

 

 

شهریار در آغوشم کشید.

سرم را روسینه اش گذاشت و شال را از روی سرم کشید.

باید خشم هم به بی قراری اش اضافه می کردم..

 

 

سرش درون موهایم برد و صدای نفس عمیق و بلندش را شنیدم.

-اون زن ذره ای برام مهم نیست ماهی…!

 

 

سکوت کردم و تنم در میان حصار اغوشش فشرده شد.

سرش پایین تر امد و بغل گوشم زمزمه کرد: فقط برای شهیاد نگرانم… می ترسم ماهی… می ترسم…!

 

 

دیگر نتوانستم بی تفاوت باشم.

-ترس برای چی…؟!

 

-می ترسم پسرم و هوایی کنه و با خودش ببره… شهیاد مال منه…!!!

 

 

 

 

 

صدایش غم داشت.

خوش به حال شهیاد…

 

 

دستانم بالا امدند و دور گردنش پیچیدم.

داغی لبانش روی گوشم تنم را لرزاند.

این مرد و محبت هایش را دوست داشتم.

هرچند می دانستم دلیل امدن به عمارت شهسواری ها چیز دیگری است و مهراد بهانه بود…

 

 

-شهیاد هیچ وقت باباش رو تنها نمیزاره…!!!

 

 

لاله گوشم را به دندان کشید و حس زبان داغ و خیسش بند دلم را پاره کرد.

سرم را کج کردم اما نگذاشت.

بی تاب و بی قرار دوباره بوسید و این بار سر زیر گردنم برد.

 

استقبال زیبایی بود که دلم را به تب و تاب انداخته بود.

من از لمس دست های شهریار بدم نمی امد.

حتی لمس دستانش و بوسیدنش را دوست داشتم…

دوست داشتم که تمام خودم را تقدیمش کردم.

 

 

تلاش های رامبد جواب داده بودند اما من فقط لمس دستان شهریار را می خواستم نه مرد دیگری…!!!

 

 

بوسه اش زیر گردنم دقیقا روی شاهرگم تنم را لرزاند.

مخمور ازم جدا شد و با لبخندی جا خوش کرده کنج لبش لب زد: شیرینی ماهی… خیلی شیرینی…!!!

 

 

دو طرف صورتم را قاب دستانش کرد و لب روی لبم گذاشت.

حرکت ماهرانه لبانش موجی از پرواز پروانه ها را به دلم سرریز کرد.

دستانم در موهایش فرو رفتند.

دوست داشتم فکر اشوبه ام را آرام کنم.

حرکتی به لب هایم دادم و همراهی اش کردم.

 

 

همراهی ام به مذاقش خوش نشست و محکمتر و با اشتیاق بیشتر بوسیدم…

خشونتی که خرج می کرد دلنشین بود.

برایش مهم بودم.

تنم داغ شد و خواستن در وجودم ببداد کرد.

این مرد مرا بلد بود.

دستش زیر لباسم رفت و خمار ازم جدا شد.

 

 

نگاه مخمور و دودو زنش را به چشمان پر شهوت و خواستنم دوخت و بی قرار لب زد..

-می خوام… عقدمون رو… رسمی کنم… اسمت.. باید بره… تو شناسنامم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کانی
کانی
1 سال قبل

چرا همه رمانا این سایت اینطوریه ؟؟

کاربر
کاربر
1 سال قبل

😂😂 خودت اسکولی

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

رامبد کی بود؟؟

Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

اصلا دیگه نمیخوام بخونممم کمهههه این چیه ۴ خط نوشتی فرستادی مگه ما اسکلیم

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x