-آره… مگه مشکلی داره….؟!
-نه، نه اصلا خیلی هم عالیه…!
شهریار ماشین را کنتر رستوران نگه داشت و سمت صندلی عقب چرخید…
ساکی از پایین صندلی برداشت و در برابر چشمان متعجب ماهرخ، ان را بهش داد و با چشمانی پربرق و مهربان گفت: امیدوارم بپسندی…!!!
ماهرخ حیرت زده و خوشحال ساک را باز کرد…
-وای شهریار خیلی غافلگیر شدم…
جعبه ای را بیرون کشید و بعد ان را باز کرد…
با دیدن نیم ست ظریف و تراش خورده که به شدت زیبا و تو چشم بود، لبخند پهنی زد…
– خیلی خوشگله…!ممنون…!
-قابل شما رو نداره خانومم….!
جعبه را داخل ساک برگرداند و ان را همان پشت صندلی گذاشت و بعد از ماشین پیاده شده که شهریار سوییچ را به نگهبان داد و هر دو وارد رستوران شدند…
شام را در سکوت و آرامشی که هر دو سعی می کردند به یکدیگر بدهند، صرف شد…
شهربار بار دیگر دستش را در دست گرفت…
-گفته بودم دلم برات تنگ شده…؟!
گفته بود…
پشت دست ظریف و سفید ماهرخ را نوازش کرد.
نگاه گرمش قلب و روح ماهرخ را به پرواز در اورده بود اما…
-چیزی هست که می خوای بهم بگی… حاج اقا…!!
حاج آقا را با لحن ظریف و با مکث گفت.
شهریار با لذت نگاهش کرد.
دلتنگ حاج آقا گفتن های دخترک بود که امشب…
چشمان شهریار برق زد.
-می خوام دلخوری بینمون رو رفع کنم…!
ماهرخ خودش را جلو کشید و دست آزادش را با عشوه زیر چانه اش گذاشت و با لوندی گفت: ولی شما خیلی زیبا جبران کردی… حاجی…!
چشمان شهریار سرخ شد.
تنش از لوندی و ناز دخترک داغ شده بود.
-یه چیز بیشتر می خوام ولی از تو…!!!
دخترک با ناز ابرویی بالا انداخت…
-جونم چی…؟!
شهریار خیره و طولانی نگاهش کرد.
-یه شب عاشقانه و یه سکس پر هیجان اونم تو یکی از بهترین هتل های شهر…
دخترک نگاهی به لباس خواب انداخت و در دلش ولوله برپا شد.
حس دوست داشتن بود یا نه اما بدجور به شهریار عادت کرده بود.
سال ها روی خودش کار کرده بود تا نسبت به هیچ رابطه ای انزجار نداشته باشد… اما تنها توانست شهریار را به حریم شخصی اش راه بدهد و مطمئن بود هیچ مردی بعد از اویی وجود ندارد.
لباس خواب حریر بنفش را پوشید.
بی نهایت در تن سفیدش می درخشید.
آرام و پرناز بیرون رفت.
امشب را هم خودش می خواست.
شهریار سرش توی گوشی بود اما لحظه ای با حس آمدن کسی، سرش را بالا کرد و خیره ماهرخ شد…
دل مرد هم به تب و تاب افتاد و کاش…
لبخند زد و جلو رفت.
تن زیبای دخترک را در بر گرفت…
پیشانی اش را بوسید…
-نمی دونم چطور حال دلم رو توصیف کنم ولی من تو و بودنت رو در کنارم برای تموم عمرم می خوام…!
ماهرخ دست روی سینه شهریار گذاشت.
کمی خود را جلوتر کشید…
توی چشمان مرد خیره شد…
-بعضی حرف ها رو نمیشه به زبون آورد اما از چشم ها میشه خوند…
شهریار مردانه خندید: یعنی اینقدر معلومه…
دست ماهرخ بالا آمد و دور گردن مرد پیچیده شد.
-چشم ها هیچ وقت دروغ نمیگن شهریار اما از اینکه این برق ها مال من هستن، حس خوبی بهم دست میده…!
شهریار بار دیگر خیره و در سکوت نگاهش کرد.
دستش را روی بازوی لخت دخترک کشید…
-از اینکه دعوتم رو قبول کردی، ازت سپاسگذارم…
ماهرخ خندید… روی پا بلند شده و بدون معطلی لب روی لب شهریار گذاشت و با تمام وجود با مردش همراهی کرد.
لمس داغ دستان بزرگ مرد روی تن ظریفش حالش را بیش از بیش خراب کرده بود.
شهریار داغ و پر حرارت می بوسید و انگار قصد رها کردن لب هایش را نداشت.
دستش روی پهلوی دخترک گذاشت و با یک چرخش سریع او را روی تخت گذاشت…
ماهرخ خمار و متعجب نگاهش می مرد.
شهریار با دیدن حالت مست و خمارش، لبخند پهنی زد…
-وقتی چشمات خمار میشن بدجور خواستنی میشی و دل میبری…!!!
دخترک گیج بود…
مرد دست روی سینه اش گذاشت و مجبورش کرد بخوابد…
سپس خودش هم رویش خم شد…
بوسه ای کنج لبش کاشت…
-تو این حالت دوست دارم تا صبح باهات عشق بازی کنم…
ماهرخ چشمان خمارش را به مرد دوخت و بی طاقت باز هم برای بوسیدن پیش قدم شد و این بار شدت بوسه هایش بیشتر و داغتر بودند….
******
-تصمیمت جدیه…؟!
ماهرخ با یادآوری ان شب بی نظیری که با شهریار در ان هتل گذرانده بود، لبخند تلخی بر لب اورد…
– دیگه تحمل تو عمارت بودن رو اون هم با اون دوتا زن ندارم… شهناز یه روانیه…!!!
ترانه با ناراحتی نگاهش کرد.
-حاج عزیزالله خان چی…؟!
ماهرخ پوزخند زد: باز اون قابل تحمل تره اما شهناز یه روانیه به تمام معناس…! حتی شهین هم مثل سگ ازش میترسه…!!!
-چرا با شهریار حرف نمیزنی… حداقل بهش بگو که داری میری…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی ولی لطفا بیشتر بنویس