رمان ماهرخ پارت 8 - رمان دونی

 

 

باز هم جای شکر داشت که در ان عمارت مخوف نبود.

خانه حاج شهریار شهسواری زیادی لوکس و شیک بود.

یک خانه باغ شیک درست در بهترین منطقه شهر…

 

ماهرخ بدون توجه به اطرافش یا حتی زیبایی باغ پشت سر شهریار وارد ساختمان شد.

 

شهریار حس غریب دخترک را درک می کرد اما آنقدر تخس بود که هیچ چیز را به روی خودش نمی آورد.

ذاتا پررو بود…!!!

 

 

شهریار نزدیک در ساختمان ایستاد و ان را باز کرد.

سپس کنار ایستاد و به ماهرخ تعارف زد…

 

-بفرمایید…!

 

ماهرخ نیشخندی زد: دیگه کم کم داشتم ناامید می شدم که تو هم مثل فامیلات طرز رفتار با یه خانوم رو بلد نباشی…!

 

 

شهریار خیره نگاهش کرد.

این دخترک زیبا و سرتق محرمش که هیچ، همسرش بود…

باید اعصاب و صبرش را تقویت می کرد تا بتواند با این موجود زیبای سرکش مقابله کند.

 

 

-تو هم، دختر همین فامیلی…!!!

 

 

ماهرخ چشم هایش را در حدقه چرخاند و با پوزخندی گفت: هرچی می کشم از همین دختر بودنمه…!!!

 

شهریار کج خندی زد: بفرما داخل…!!!

 

 

ماهرخ وارد خانه شد و دیگر نتوانست بی تفاوت باشد.

نوع چیدمان و سبک خانه زیادی شیک و اسپرت بود.

 

بیشترین چیزی که به چشم می آمد استفاده از رنگ سفید و طوسی در فضا و دکور خانه بود…

 

شهریار نیم نگاهی بهش کرد و آرام خندید…

 

ماهرخ با تعجب از خانه چشم گرفت و با کنایه گفت: بهت نمیاد اینقدر خوش سلیقه باشی…!

 

-یه نگاه به خودتون بندازین، پی به خوش سلیقگی بابام هم می برین…!!!

 

ماهرخ و شهریار به سمت صدا برگشتند.

شهیاد بود که زبان ریخته بود…

شهریار اخم کرد…

ماهرخ متعجب نگاه پسر نوجوان رو به رویش انداخت و شک نداشت که همان شهیاد است…

 

-می ترسم بابات یه وقت رو دل کنه که مفت مفت یه دختر خوشگل و ترگل ورگل زنش شده…!!!

 

 

 

 

ماهرخ با موذی گری نگاه شهریار کرد و خندید…

 

شهیاد متوجه تنش بین ان ها شده بود اما نتوانست ساکت بماند.

-انگار بابام رو دست کم گرفتی…؟!

 

 

ماهرخ خواست جواب بدهد که شهریار کلافه چشم بست و با اخطار گفت: شهیاد…!!!

 

شهیاد دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد…

-چشم خفه میشم…!!

 

شهریار چشم غره دیگری رفت و سپس رو به ماهرخ کرد که دید دارد مهربان نگاه شهیاد می کند.

 

شهریار ابرویی بالا داد و گفت: عین خودت تخس و حاضر جوابه…!

 

ماهرخ خندید: چه خوب! بالاخره یکی دیگه قانون شکن هم پیدا شد، کم کم داشتم افسرده می شدم…

 

شهیاد کنار ماهرخ رفت و با نیشی که زیادی باز شده بود، گفت: روزایی رو می بینم که بابام قراره سر به بیابون بزاره…!!!

 

شلیک خنده ماهرخ به هوا رفت.

سمت شهریار برگشت و با ناز چشمکی حواله مرد کرد.

-نگفته بودی پسرت اینقدر دوست داشتنیه…!!!

 

 

شهریار سری به تاسف تکان داد… دست دخترک را گرفت و سمت طبقه بالا رفت.

-یکی کم بود شد دوتا، خدا به دادم برسه…!!!

 

 

ماهرخ در حالی که بالا می رفت، برگشت به عقب و رو به شهیاد گفت: بعدا می بینمت دوست عزیزم…

 

 

شهریار اخم کرد و دست دخترک را کشید.

با قدم های بلندی سمت اتاقش رفت و در را باز کرد و به همراه ماهرخ داخل رفتند…

 

 

لحظه ای ماهرخ از تنها شدن با مرد ترسید ولی سعی کرد حفظ ظاهر کند…

 

 

شهریار کمی فاصله گرفت و عمیق و پر نفوذ خیره دخترک شد…

رنگ پریده اش نشان از ترسش بود که متوجه شد.

 

 

-نمی خوام اذیت بشی یا فکر کنی بخوام ازت سواستفاده می کنم ولی مجبوری شب ها رو پیش من باشی…!

 

 

 

 

ماهرخ لحظه ای جا خورد.

ابرویی بالا انداخت.

 

-من اینجا… با تو بخوابم…؟!

 

 

شهریار خیره نگاهش کرد.

-چه اشکالی داره پیش شوهرت بخوابی…؟!

 

 

ماهرخ ناباورانه خندید: شوهر…؟!

 

شهریار اخم کرد: زنمی…!!!

 

-زنت…؟! اونم با یه آیه…؟!

 

-کلام خداست که تو رو محرم من کرده و منم محرم ترین فرد به تو هستم…!!!

 

 

ماهرخ پر حرص خندید: هیچ وقت شما مذهبیا رو درک نکردم… هر کاری بخواین می کنین هرچند به اشتباه، تهش هم یه فتوای شرعی روش می زارین و خودتون رو مبرا می کنین…!!!

 

 

شهریار دست در جیب هایش کرد و با قدمی سمت دخترک گفت: هیچ چیز اشتباهی وجود نداره ماهی…!! اینقدر بی انصاف نباش…!!!

 

 

ماهرخ نتوانست ساکت بماند…

-انصاف…؟! اینکه تو و اون پبرمرد به خاطر مهگل من و مجبور کردین انصافه…؟!

 

 

-بعضی چیزها گفتن نداره اما همین محرمیت به نفع خودت بود…

 

 

-چه نفعی که من دختر شدم صیغه یه مرد سی و نه ساله که یه پسر پونزده ساله داره…؟!

 

 

شهریار اخم کرد.

دوست نداشت هربار همین حرف ها را از زبان دخترک بشنود…

-بالاخره می فهمی فقط من سی و نه ساله با یه پسر پونزده ساله می تونه پشتت باشه…!!!

 

 

ماهرخ رو به رویش ایستاد: بگو برام… حقیقت رو می خوام بشنوم…!!!

 

-حقیقت همونیه که بهت گفتم …!!!

 

-باور نمی کنم…!!!

 

شهریار نگاهش کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد…

 

 

 

چشم هایش را باز کرد و خودش را در جای غیر آشنایی دید…

نگاهی به اطراف کرد و فهمید در اتاق شهریار هست.

 

لحاف را کنار زد و از تخت پایین آمد.

لحظه ای ایستاد و نگاهش روی کاناپه گیر کرد.

او که دیشب روی همان کاناپه خوابیده بود، چطور روی تخت آمده بود…؟!

شک نداشت که کار شهریار است…!

 

 

شانه ای بالا انداخت و سمت سرویس رفت.

بعد از انجام کارهایش، لباسی پوشید و پایین رفت…

 

 

دوباره محو خانه شد.

پله های چوبی اش زیباترین فضای خانه بود.

 

هم گرسنه اش بود و هم دلش یک قهوه ناب می خواست…

 

دم آشپزخانه ایستاد و با دیدن خانومی که جلوی ظرفشویی ایستاده بود، ابرویی بالا انداخت.

این زن کی بود…؟!

 

 

داخل رفت و سلام کرد.

زن برگشت و نگاهش کرد.

-عه شما باید ماهرخ خانوم باشین آره؟! حاج آقا گفتن وقتی بیدار شدین صبحانتون رو آماده کنم…!

 

 

-حاج آقا…؟!

 

زن قد کوتاه و هیکل تپلی داشت که بیشتر شکل توپ می ماند اما آنقدر چهره اش بانمک بود که ناخودآگاه به دل می نشست…

 

زن خندید که لپ های تپلش، تپل تر شدو چشم هایش هم خط صاف…

-ماهرخ خانوم منظورم شوهرتون حاج شهریار خانه…!!!

 

 

-حاج شهریار خان…؟!

 

زن از ظرف شستن دست کشید.

-خانوم جان بازیت گرفته یا شما زن آقا نیستی…؟!

 

 

ماهرخ کلافه نفسش را بیرون داد: نمی دونم اما اگه شهریار گفته زنشم پس حتما زنشم دیگه…!

 

زن متعجب نگاهش کرد…

-وا بلا به دور… مگه میشه آدم شوهرش و نشناسه…؟!

 

ماهرخ خندید: تو جقدر با مزه ای عزیزم، اسمت چیه…؟!

 

زن آمد و کنارش ایستاد و در حالی که دستش را خشک می کرد، گفت: کوچیک شما صفیه هستم خانوم…!!!

 

-صفیه جان، ماهرخ صدام بزن… راستی شهریار کی رفت…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x