رمان ماهرخ پارت 82 - رمان دونی

 

 

 

 

ترانه اخم کرد…

-این چه حرفیه ماهرخ؟  شهریار یه ادم سرشناس و کله گنده هست که دشمن هم داشته باشه طبیعیه… خیلیا مثل مهراد هستن که نمی تونن موفقیت شهریار و ببینن…!

 

 

 

هیچ کس نمی دانست مهراد تا حد می تواند پست باشد.

-آره خیلیا می تونن که مهراد هم جزوشونه اما او کثافت می تونه هر غلطی بکنه حتی آدم کشتن…!

 

 

 

ترانه چشم در حدقه چرخاند.

-مگه آدم کشتن الکیه ماهرخ…؟!

 

 

تنم از خشم داغ شد.

این ها چه می دانستند من چه کشیدم…؟!

هیچ کس مرا نمی فهمید…

 

 

پوزخند زدم: اره ترانه… اونقدر الکیه که مهراد با یه هل ساده مادرم و کشت و آب از آب تکون نخورد…!

 

 

 

ترانه مات شد…

من هیچ وقت این موضوع رو به او نکفته بودم… جز به رامبد و بهزاد که می خواستم کمکم کنند تا مهراد را به زندان بیندازم…!

 

 

حالم خوب نبود.

دستانم می لرزید.

سرم سنگین شده و به رعشه افتاده بود اما باید یکبار هم شده تمام این خشم فرو خورده را بیرون می ریختم…

صدای بالا رفته ام دست خودم نیست…

 

 

-اون کثافت حتی من و کودکی و نوجوونیم رو هم کشت… می خواست بهم تجاوز کنه که گلرخ رسید و جلوش رو گرفت… درگیر شدن و مهراد مامانم و هل داد… گلرخ افتاد و سرش به میز خورد… همه جا پر خون بود… ترانه اون بیشرف مامانم رو کشت و شکایت و حرف من به هیچ کجا نرسید…!  من بی کس شدم و هیچ کس ندید… دو سال افتادم گوشه آسایشگاه روانی و هیچ کدوم شهسواری ها به دادم نرسیدند… هیچ کس نبود تا به دادم برسه… هیچ کس نبود ترانه…. از تموم شهسواری ها و اون عمارتی که مادرم توش مرد و پدرم من و تا مرز تجاوز برد بیزارم…. بیزارم ترانه… بیزارم…!

 

 

 

 

 

آنقدر جیغ کشیدم که ترانه گریان قصد داشت تن لرزانم را بگیرد اما من اینجا نبودم…

 

 

سرم داشت می ترکید.

یاد ان لحظه ها سخت و عذاب اور بود.

صدای ترانه را نمی شنیدم.

گوش هایم کیپ شده بود.

جیغ و اشک های من و گلرخ غرق خون جلوی چشمم بود…

 

تنم شل شد و با زانو زمین خوردم…

دستانم می لرزید.

می دانستم تا بیهوش شدن فاصله ای ندارم…

 

 

نگاه پر دردم را به ترانه ای دوختم که گوشی اش بغل گوشش بود و با گریه و دست هایی که بالا و پایین می شد، التماس وار برای فرد پشت خط حرف می زد…

 

نمی دانستم به چه کسی زنگ زد، حتی توان نداشتم که خودم را کنترل کنم و پخش زمین شدم و تصویر ترانه کج شد.

اشک از گوشه چشمم پایین رفت، سینه ام تیر کشید و با تصویر خندان گلرخ چشم هایم بسته شدند…!

 

***

 

راوی

 

-حالش چطوره…؟!

 

ترانه اشکش را پاک کرد.

-همونجوریه… دو روزه بیهوشه…!!!

 

گریه اش شدت گرفت که بهزاد طاقت نیاورد و بغلش کرد.

روی سرش را بوسید.

-گریه نکن جونم… ماهرخ قویه بهوش میاد…!

 

ترانه هقی زد.

– اره خیلی قویه که با وجود دردهایی کشیده بازهم سرپاست و زندگی می کنه…!

 

-خیلی خب آروم باش… گریه کردن تو چه فایده ای داره…!

 

-فایده ای نداره اما دلم داره می ترکه… ندیدی حالش و بهزاد… نگاهش یهو خالی شد و من جلوی چشمهام از حال رفت…!

 

بهزاد خودش هم ناراحت و نگران بود.

می ترسید باز هم به ان روزها برگردد…

خدا لعنت کند مهراد را…

 

-خیلی خب باشه حق داری اما الان شهریار میاد، تو رو تو این حال ببینه، پس میفته…! فک می کنه اتفاق بدی برای ماهرخ افتاده، حتی حاج عزیز هم داره میاد…!

 

 

ترانه سر بالا اوردو با بغض گفت: تو می دونستی مهراد باعث مرگ گلرخ خانومه…؟!!

 

 

 

بهزاد مات حرف ترانه شد.

پس ماهرخ هنوز به ان روزها فکر می کند، در اصل این دختر قرار نیست هیچ وقت فراموش کند…

 

 

خواست جواب ترانه بدهد که صدای قدم تند و پرشتاب شهریار را شنید.

سر به طرف او چرخاند و با دیدن صورت نگران شهریار دلش به درد امد.

 

 

بلند شد و شهریار با حالی خراب نگاهش کرد.

-چه خاکی تو سرم شده بهزاد…؟!

 

 

بهزاد اخم کرد.

از عشقی که این مرد نسبت به ماهرخ داشت، باخبر بود.

شانه اش را گرفت و با جدیت گفت: اروم باش مرد… طوری نیست، ماهرخ قوی تر ار این حرف هاست…!

 

 

شهریار نگاهش به ترانه ای افتاد که با دیدن او بدتر به گریه افتاد و هق زد.

دستش را جلوی دهانش گرفت و از راهرو بخش خارج شد…

 

 

دل مرد آشوب شد.

-بهزاد حال ماهرخم چرا باید بد بشه…؟! این یه هفته عذاب مونده ای که من خاک بر سر نبودم چه اتفاقی افتاده…؟! اصلا دکترش کو، می خوام باهاش حرف بزنم…!

 

 

بهزاد نگاه بی قراری رفیقی که کم از برادر نداشت کرد…

-حالش خوب بود اما اینکه چرا حالش بد شده رو نمی دونم… در ضمن انگار داشته در مورد مرگ مادرش توسط مهراد می گفته که یه دفعه حالش بد میشه… دکتر هم ته راهرو اتاق آخر…!!!

 

 

چشمان شهریار تیره شد.

لعنت به مهرادی که انگار بود و نبودش همیشه نحس و شوم است…!!!

-ممنون بهزاد… برو پیش خانومت ارومش کن…!!!

 

-پس من تو حیاطم کاری داشتی صدام کن…!

 

هردو مرد یکدیگر را در آغوش گرفتند و بهزاد رفت.

 

شهریار هم دلتنگ و بی قرار وارد اتاق شد و با دیدن ماهرخ و رنگ پریده اش بغض کرد.

جلو رفت و با دلی به درد امده پیشانی اش را بوسید…

 

-جون دل شهریار چیکار کردی با خودت…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

وای چی کشید ماهرخ‌..

Eli
Eli
1 سال قبل

چرا تند تند پارت نمیزارین بخدا تووخماری ایم😪

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x