-ماهرخ همونطور که داره از شما دوری می کنه،  به همون نسبت هم بهتون علاقه داره…!

 

 

شهریار با نگرانی نگاه رامبد کرد…

-چی باعث این رفتارش میشه…؟!

 

رامبد عمیق و پر نفوذ نگاه شهریار کرد.

-ماهرخ کودکی و نوجوونی نرمالی نداشته جناب شهسواری… ماهرخ یک ادم به شدت آسیب دیده ایه که با سختی داره سعی می کنه تا ظاهرش رو خوب نشون بده…!

 

 

خدا لعنت کند مهراد را…

قلبش درد گرفت.

نگران ماهرخ بود.

-حملاتش بیشتر شده تا جایی که منجر به بیهوشیش میشه…!

 

 

رامبد هم نگران بود.

-ببینید جناب شهسواری ماهرخ به خاطر گذشته و اتفاقاتی که براش عذاب اور بودن، روی جسم و روحش تاثیر گذاشته… متاسفانه این حملات اگر کنترل نشن بیشتر میشه و در نتیجه مجبوریم که دوباره بستریش کنیم…

 

 

ته دل شهریار خالی شد.

بستری شدن ماهرخ ان هم در بیمارستان روانی…؟!

هیچ وقت همچین اجازه ای نمی داد…

 

 

رامبد نفسی گرفت.

-شما باید جلوی مهراد رو بگیرین… به خواست ماهرخ سکوت کردم اما با دیدن حال و روزش نمی تونم بیشتر از این سکوت کنم…

 

 

مرد نگران شد.

-چی شده…؟!

 

-مهراد رفته سر وقت ماهرخ و تهدیدش کرده که اگه از شما جدا نشه،  شما رو ورشکست می کنه…

 

 

شهریار پوزخند زد:  مهراد من و ورشکست کنه…؟! مسخره اس…! چرا باید ماهرخ همچین چیزی رو باور کنه…؟!

 

 

 

 

 

به شهریار حق میداد از ندانسته های زندگی ماهرخ…

 

-همونطور که اشاره کردم ماهرخ زندگی عادی مثل من و شما نداشته… همین که توی این سالها تونسته تنها زندگی کنه و شغلی برای خودش داشته باشه نشون از قوی بودنشه… اون دختر با وجود ترسی که همیشه همراهشه، اما در مقابل هم ریسک پذیری بالایی داره…!

 

 

 

شهریار حالش بد بود.

گوشه ای از قلبش ترک خورد.

-میشه بیشتر توضیح بدین…!

 

 

رامبد تبسمی کرد.

-البته.. ما اینجاییم تا مشکل ماهرخ رو حل کنیم…! این دختر ده ساله که پیش من میاد… اون به عشق و حمایت یه مرد احتیاج داره تا خاطرات کثیفی که مهراد براش رقم زده رو کمرنگ کنه…!

 

-چیکار باید انجام بدم…؟!

 

-در کنارش باشین، مثل تموم این چند ماهی که بودین و ماهرخ حالش بهتر بود. اون دختر هیچ مردی رو نمی تونست در کنار خودش تحمل کنه ولی شما این طلسم رو شکستین…!

 

 

شهریار در سکوت فقط نگاهش کرد و گوشش به حرف های رامبد بود.

 

رامبد ادامه داد: نمی تونم تموم این ده سال رو توی زمان کم براتون بگم ولی من و ترانه و کاوه حتی خود ماهرخ تلاش کردیم تا آرامش نسبی رو به ماهرخ برگردونیم ولی الان محرک قوی تری چون شما هستین که می تونین دنیای رنگی رو به ماهرخ هدیه بدین…!

 

-اما ماهرخ اصرار داره به جدا شدن…!

 

رامبد تکیه ای به صندلی اش داد و خیلی جدی و قاطعانه گفت: ما آدم ها حرف زیاد می زنیم ولی مهم اینه که ته دل چی می خوایم… وجود ماهرخ با عشق و بودن حضورتون گرم شده جناب شهسواری… اون دختر فقط دنبال یه زندگی آروم و پر آرامشه، بهش نشون بدین و بفهمونین که قرار نیست رهاش کنین… یه تضمین بهش بدین…

 

-مثلا…؟!

 

-با عقد دائم تا حدودی می تونین خیالش رو راحت کنین… پشت و حامیش باشین…!

 

 

 

 

سرش را در دست گرفته بود و به حرف های رامبد فکر می کرد.

هرچه بیشتر فکر می کرد، بیشتر می فهمید که از ماهرخ هیچ نمی داند.

 

 

تلفنش زنگ خورد و رشته افکارش از هم پاره شد.

با دیدن شماره چشم روی هم گذاشت و اعصابش خورد شد.

صنم دست بردار نبود.

هرچه بیشتر دورش می کرد، زن سمج تر می شد.

گوشی را سایلنت کرد و ترجیح داد به ماهرخ فکر کند.

 

 

یاد اوری دیروز و دعوای ماهرخ با ان زن و بعد ان بوسه تمام وجودش را گرم کرد.

حسادت ماهرخ زیبا بود، اصلا انچه که مربوط به او بود برایش جلوه دیگری داشت…

 

 

ان زن را نمی شناحت اما بخاطر آرام شدن ماهرخ هم که شده بود، گفته بود که ان زن را بیرون کرده ولی به منشی اخطار داده و او هم ضمن عذر خواهی، گفته قرار نیست دیگر همچین چیزی تکرار شود.

 

اما حال همه می دانستند حاج شهریار ازدواج کرده و زن دارد…

ان هم زنی به زیبایی ماهرخ با شکلی متفاوت از حاج شهریار شهسواری…!

 

***

 

-وای شهریار برای منه…!

 

شهریار خندید و با احساس نگاهش کرد.

-فکر نمی کنم برای صفیه گرفته باشم…!

 

ماهرخ اخم مصنوعی کرد.

– حتی از شوخیش هم خوشم نمیاد.

 

 

ماهرخ کادو را باز کرد و با دیدن دستبند ظریف با طراحی خاص و زیبا که سنگ های سبز کوچکی رویش قرار گرفته بود، لبخند زد…

 

– شهریار این فوق العاده اس…! خیلی خوشگله…!

 

لبخند شهریار عمیق تر شد.

– مخصوص تو طراحی شده دلبر…

 

چشمان عسلی دخترک خیره مرد شد که با شیفتگی نگاهش می کرد.

ماهرخ احساساتی شد وجشمانش پر…

 

-شهریار بودنت خیلی قشنگ و پر آرامشه…!

 

 

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
11 ماه قبل

حالا یسری مسائله دیگه،،
حاج عزیزالله خان شهسواری* بزرگ خاندان شهسواری
هم منو یادپدربزرگ ترسناک افراا داستان:رمان زنجیروزر انداخت😐 [ خییلی دقیق یادم نیست فکرکنم اسمش عطاالله خان بود بزرگ خانداان تاشچیاان••••]
نمیدونم یعنی تصادفی بوده🤔 یا یکی از اینها مشابه بودن از رمانهای دیگر••

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
11 ماه قبل

درود*
من از سره کنجکاوی برگشتم اوایل این داستان•••• رو هم خوندم قسمت،پارتهای۱تا۱۷ اصن متشنج شدم🙁😲😬🤒🤕😟😞😓😔💔😫😩😖😢😳😵😨😱😠😡 نمیگم کل پارتها اما بیشتر بین۷۰،۸۰% تیکه ها کُرک پرم میریخت برگام خشک میشد، گاهی روح از تنم خارج میشد😱👻☹💀 اعصابی از من خورد شد که نگوو ( من اگرخدایی نکرده•• به جای این دختره بدبخت ماهرخ••••••• بودم بیشتر خودمو به درودیوار میزدم که با این خانواده روانپریش•••• وصلت نکنم❌✖) حتی شده تهدیدیشوون کنم که میرم اداره پلیس برای شکایت و•••••••

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x