رمان ماهرخ پارت 90 - رمان دونی

 

 

 

 

-فعلا که بیشترین صدمه رو تو داری می بینی…!

 

چشم بستم و سعی کردم ترس و نگرانی را از خود دور کنم.

من قبل از آمدن به اینجا حالم خوش نبود.

افکار منفی و حرف هایی که هیچ چیزی جز حال بدم نداشت،  را با نفس عمیقی دور کردم.

 

 

با جدیت به مهوش خیره شدم: میرم آماده شم که تمریناتمون رو شروع کنیم…!

 

 

سمت رختکن رفتم اما سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم.

می دانستم نگران است اما این نگرانی را نمی خواستم چون من می توانستم مهراد را از سر راهم بردارم…!

 

چقدر من در کنار این دختر خشم های فرو خورده ام را خالی کردم.

او هم در خودسازی من سهیم بود و بهش مدیون بودم.

 

 

رامبد بهم اطمینان داد.

من ضعیف نبودم اما ادعایی هم نداشتم.

من خیلی وقت بود که می خواستم مهراد را سر جایش بنشانم و ان موقع سنی نداشتم ولی الان هم شهریار بود هم….

 

 

رامبد عزیزم، دکتری که توی اوج ناامیدی و خودکشی که کرده بودم،  دستم را گرفت.

 

 

حرفش،  رفتارش،  نگاهش من را دلگرم کرد.

عین برادر پشتم ایستاد.

راه و رسم زندگی را بهم اموخت و توی بحرانی که دست و پا می زدم من را بیرون کشید و قدرت دوباره بهم بخشید.

 

 

رامبد بیشترین تاثیر را در زندگیم داشت.

صبر و استقامت را در عین استواری را بهم یاد داد.

ترس هایم را دور کرد و وقتی جای خالی گلرخ اذیتم می کرد،  بهم یاد داد چطور با تمام وجودم او را درون قلبم حس کنم و با او حرف بزنم…!

چقدر من در کنار تمام حرف های رامبد به زندگی امیدوار شده و عاشق زندگی کردن شدم…!

 

 

باورم نمی شد حاج عزیز شخصا بهم زنگ بزند و ازم بخواهد که از مهراد شکایت کنم…!

من این بار حتی حاج عزیزالله خان شهسواری را هم داشتم

 

 

 

راوی

 

شهریار نگاهی به عقربه های ساعت کرد.

ماهرخ هنوز نیامده بود اما می دانست که پیش مهوش نامی است…

در عجب بود که ماهرخ ورزش رزمی انجام می داد و این را پنهان کرده بود که اگر رامبد نمی گفت هرگز نمی فهمید.

 

 

-آقا میز رو بچینم…؟!

 

شهریار نیم نگاهی به صفیه کرد.

– بچین صفیه خانوم، شهیاد گرسنه اشه…!

 

 

صفیه سری تکان داد و رفت.

شهریار بلند شد و پشت پنجره رفت.

نگاه به سیاهی شب کرد و دلش هوای ماهرخ کرد.

 

 

نصرت گفته بود که اول سراغ رامبد رفته و بعد به یک باشگاه ورزشی…!

از تلاش ماهرخ خوشش می آمد.

دختر زرنگ و مستقلی بود برعکس خواهرانش که چشم و دستشان به پول پدرشان بود…

 

 

نفسش را بلند بیرون داد که متوجه باز شدن در شد و ماشین سفید رنگ داخل شد.

ماهرخ بود.

لبخندی گوشه لبش نشست و خدا را شکری هم برای سالم بودنش کرد و از پشت پنجره کنار رفت.

اما با تمام این ها ماهرخ باید به او خبر می داد.

 

 

صفیه امد و رو به شهریار گفت: اقا تشریف نمیارین…؟!

 

شهریار به عقب برگشت.

-برو میام…

 

 

صدای در آمد و سپس ماهرخ وارد خانه شد.

نگاه سخت و سنگینش را به دخترک دوخت.

 

ماهرخ خسته از تمرینات سخت و سنگین نگاه شهریار کرد.

لبخند زد و سمتش رفت.

-سلام حاج اقا…!

 

شهریار سخت و با جدیت نگاهش کرد.

-کجا بودی که اینقدر دیر کردی…؟!

 

 

 

 

ماهرخ قدمی جلوتر رفت.

دست روی سینه شهریار گذاشت.

 

-چرا تو بهم زنگ نزدی حاجی…؟!

 

شهریار اخم کرد.

خیره طنازی دخترک شد.

چشمانش با وجود خستگی اما عجیب زیبا بودند.

 

– تو باید زنگ میزدی نه من…!

 

 

ماهرخ گردن کج کرد.

-به خدا بد گرسنه ام،  بعدا هم می تونی بازجویی کنی…!

 

 

ماهرخ خواست از کنارش رد شود که مچ دستش اسیر دست شهریار شد.

نگاه بهت زده اش را به مرد دوخت.

 

-چرا همچین می کنی…؟!

 

-باید یاد بگیری که به شوهرت احترام بزاری نه اینکه سرخود رفتار کنی…!

 

 

ماهرخ چشم در حدقه چرخاند.

-جناب شوهری که از صبح تا حالا یه زنگ نزدی ببینی زنت کجاست،  توقع نداشته باش که بخوام برات توضیح بدم چون اگه برات مهم بودم حداقل یه پیام می دادی تا ازم خبر بگیری…!

 

 

شهریار عصبانی شد.

این روزها بخاطر همین دخترک بدجور تحت فشار بود.

 

-حرف تو حرف نیار… کجا بودی ماهرخ…؟!

 

 

ماهرخ دستش را کشید و با حرص نگاهش کرد.

-جای بدی نبودم اما مطمئن باش وقتی این محرمیت کوفتی تموم بشه دیگه نمی تونی آقا بالاسرم باشی…!

 

 

 

 

شهیاد زیر چشمی به پدرش نگاه کرد.

خودش انجا بود و فکرش شک نداشت پیش ماهرخ…

شانه ای بالا انداخت و بعد از خوردن شام با شب بخیری به اتاقش رفت.

بی خیال تر از این حرف ها بود.

 

 

 

شهریار هم چیزی نخورد و سمت اتاقشان رفت.

به آرامی داخل شد اما با دیدن ماهرخی که تنها یک حوله به تن داشت، سر جایش ماند.

 

 

چشمانش با شیفتگی سرتاپای دخترک چرخ خورد و دلش هوایی شد.

 

ماهرخ می توانست همزمان هم عصبانی اش کند هم ارام اما الان باید به دخترک درس درست و حسابی می داد تا یاد بگیرد احترام به او همیشه در اولویت باشد…

 

 

ماهرخ متوجه نگاه سنگین و داغ شهریار روی خودش شد و ابرویی بالا داد…

-حاجی بهت نگفتن چشم چرونی چقدر زشته…؟!

 

شهریار اخم کرد.

– زنمی… نرفتم که زن همسایه رو دید بزنم…!

 

دخترک ناخودآگاه با تصور همچین چیزی اخم کرد.

-شما خیلی بیخود کردی بری زن همسایه رو دید بزنی…!

 

 

میان عصبانیت با حرف ماهرخ ابروهایش بالا رفت.

دلبرکش غیرتی شده بود…!

 

-حسودیت شد…؟!

 

ماهرخ با حرفش چنان اتش گرفت که باعث شد چند قدم جلو برود و رو به روی شهریار ایستاد…

-خیلی پررویی شهریار… بزار ببینم من الان برم مرد همسایه رو دید بزنم تو حسودیت نمیشه…؟!

 

 

رگ گردن شهریار چنان باد کرد که با حرص و چشمانی که خشم درونشان فریاد میزد، فاصله رو به صفر رساند و با خشونت دست دور کمر دخترک پیچید و او را تخت سینه اش کوباند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x