شهریار درمانده نگاه دختری کرد که باز هم با چشمانی بسته روی تخت بیمارستان افتاده بود.
قلبش یک در میان می زد و نگران بود.
دلبرکش چند ساعتی بود بیهوش شده و او داشت به جایش جان می داد.
پشت دستش را بوسید و از جا بلند شد…
دو دوستش با چشمانی سرخ شده و نگران نگاهشان به ماهرخ بود…
مهوش اما نگاهش سخت تر بود.
با اخم هایی درهم سمت شهریار رفت و با جسارت چشم به چشم مرد دوخت…
– باید باهاتون حرف بزنم…!
ترانه میان بغض و گریه دهانش از حرکت ناگهانی مهوش بازماند.
شک نداشت تا مهراد را کفن نمیکرد، دست برنمی داشت.
شهریار سری تکان داد و بیرون رفت و مهوش هم به دنبالش…
شهریار تا حد امکان از نگاه کردن به دختری که دست کمی از ماهرخ در پوشش و ظاهرش نداشت، خودداری می کرد اما جدیت ان دختر آدم را ترغیب می کرد تا سرتا پا گوش شود….
– جناب شهسواری می دونم ناراحتین و منم ناراحتم اما یک راست میرم سر اصل مطلب… می دونم کم و بیش شاید خبر داشته باشین اما مشکل رو باید ریشه ای حل کرد و ریشه تموم این مشکلات پدر ماهرخه…! اون اگر نباشه، روح و روان ماهرخ هم در ارامشه…!
شهریار با شنیدن نام مهراد ان هم از زبان این دختر جا خورد…
اگر مهراد به سراغش آمده بود، او قطعا با خبر می شد…!
-چی باعث حال بد ماهرخ شد که ترانه خانوم یه ریز داره گریه می کنه و ماهرخ هم بیهوش شده…؟!
مهوش خیلی جدی نگاهش کرد: شما خبر دارین از پیام ها و تماس هایی که اون مرتیکه با ماهرخ داره و راه به راه تهدیدش می کنه…؟!
شهریار شوکه نگاه دختر کرد.
ماهرخ نگفته بود و او حتی به این موضوع احتمال هم نداده بود….
-من نمی دونستم… هیچی بهم نگفته بود…!
مهوش پوزخند زد: جناب شهسواری بعد از گذشت یک سالی که ماهرخ همسرتون شده، شما هنوز اون و نشناختین که چقدر این دختر توداره…؟!
شهریار خسته و عصبانی از خودش، از مهراد، از زندگی که هر طرف برایش اتفاقاتی رقم می زد…
دستی درون موهایش کشید…
مهوش نگاهش به قامت بلند مرد کشیده شد. جذابیت این مرد اولین چیزی بود که به چشم می آمد…
این مرد خوش تیپ با ان قد و بلند و هیکل روی فرمش برای حاجی بودن کمی جوان می زد ولی چه میشد کرد به قول ماهرخ حاج اقایش در روز عید قربان به دنیا آمده بود و همه همه چیز دست به دست هم داده تا یک حاجی به دنیا بیاید…
شهریار درمانده رو به مهوش گفت: مهراد چیکار کرده که حال ماهرخ بد شده…؟!
مهوش از توی جیبش گوشی ماهرخ را بیرون کشید و توی ان گشتی زد و بعد ان را سمت شهریار گرفت.
– این فایل صوتی از مکالمه اون مرد و ماهرخه… گوش کنید متوجه قضایا میشید…!
مهوش نگاهی به مرد پر خشم و مبهوت رو به رویش کرد و نایستاد تا خود شاهد له شدن غرور و غیرت مردی مثل شهریار باشد…. خودش بارها ان مکالمه را گوش کرده و از موجودیت خودش متنفر شده بود…
شهریار برای بار سوم مکالمه را پلی کرد و با هر حرف مهراد و جیغ و عصبانیت ماهرخ، مرد و زنده شد…
از خشم می لرزید و غیرتش به آتش کشیده شده بود.
بهزاد کنارش امد و حتی او هم مکالمه اش گوش کرد و تمام وجودش برای دردی که ماهرخ می کشید، سوخت.
شهریار نگاه سرخ و عصیانش را به بهزاد داد…
انتقام می گرفت.
-اون نقشه ای رو که می خواستی اجرا کنی، همین الان عملی می کنی…!
تمام وجود مردانه اش می لرزید.
کم چیزی نبود غیرت و غرورش یک جا در هم له شده و او دست روی دست گذاشته بود تا به اینجا رسیده بود…
زیادی خوش خیال بود…!
راه خروج را در پیش گرفت که بهزاد با تعجب دنبالش رفت.
– کجا میری شهریار…؟! وایسا مرد مومن…!
شهریار در حالی که دستانش را مشت کرده بود، گوش نکرد و برعکس به قدم هایش سرعت داد.
قرار نبود دیگر ساکت بماند.
تمام تنش آتش بود و باید خودش را خاموش می کرد.
مهراد را نابود می کرد.
چشمی را که روی زنش بود، از روی زمین محو می کرد.
-بهزاد توی این مدت وایسادم و از دور تماشا کردم تا اون حرومزاده رو گیر بندازی اما هر دفعه دست از پا درازتر برگشتی و کمین کردی ولی چی عایدمون شد هیچی…!!! ماهرخم داره از دست میره…! زنم رو تخت بیمارستان بیهوشه و خاک بر سر من بی غیرت کنن…!
بهزاد خواست آرامش کند.
– ببین شهریار من جلوت رو نمی گیرم اما اینکه بی فکر هم کاری بکنی، اصلا کاری از پیش نمی بری…؟!
شهریار لحظه ای ایستاد و روی پاشنه پا سمت بهزاد چرخید.
چشمانش را باریک کرد.
حرص داشت و خشمش را گذاشته برای ان حرامزاده…!
رو به بهزاد با قاطعیت گفت: حداقلش اینه که می دونه یه مرد پشت اون دختره و به خودش اجازه گو خوردن اضافی نمیده…!
حرفش را زد و رفت.
بهزاد جا خورد.
شهریار هیچ وقت بد دهان نبوده که بخواهد فحش دهد اما مهراد این مرد را آتش زده بود…
کنار شهریار داخل ماشین نشست.
شهریار بدون هیچ حرفی با تمام عصیانی که بهش دچار شده بود ماشین را روشن کرد و با آخرین سرعت ممکن گاز داد…!
امروز مهراد حساب پس می داد… حسابی که سالها از این دختر و کودکی و نوجوانی اش را گرفته بود….
بدون توجه به نگهبان راهی آسانسور شد.
نگهبان خواست ممانعت کند که بهزاد جلویش را گرفت.
– کجا اقا بزار بره…!
نگهبان صدایش را کلفت کرد: کجا اقا برای من مسئولیت داره…!
بهزاد کلافه پوفی کشید و از جیبش کیف پولش را بیرون آورد و مبلغی برداشت…
ان را سمت نگهبان گرفت…
– این و بگیر و برو جایی که انگار از اول نبودی…!
نگهبان با برق چشمانش پول را گرفت…
– چشم اقا… بلدم چیکار کنم…!
و به آنی غیب شد.
بهزاد پوزخند زد و با خود گفت: حتی آدمای دورت هم مثل خودت اشغالن مهراد…!!!
به دنبال شهریار روانه شد و باهم وارد اسانسور شدند…
بهزاد نگاه شهریار کرد که صورت سرخش نشان از فشار بالایش داشت…
دستش را گرفت و نگران گفت: اروم باش شهریار، داری سکته می کنی…!
شهریار دستش را بیرون کشید.
داشت از شدت له شدن غیرتش می سوخت.
باید گردن مهراد را می شکست تا آرام می گرفت.
نفس عمیقی کشید…
– من خوبم…!
بهزاد حرفی نزد و تنها نگاهش کرد.
درک می کرد و خودش هم مرد بود و اگر چشم ناپاکی روی ترانه اش می افتاد… وای از ان که با فکرش دیوانه می شد چه برسد به آنکه اتفاق بیفتد…
اسانسور ایستاد و دو مرد از ان خارج شدند.
شهریار با گام هایی پرشتاب و سنگین سمت آپارتمان رفت و دست روی زنگ گذاشت…
بعد از مدت کمی در باز شد و زنی جلوی در با ظاهری بسیار زننده ظاهر شد…
شهریار چشم گرفت و دست مشت کرد.
مردک حرامزاده عیاش…!
-به مهراد بگو بیاد دم در…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز چرا پارت ندادی؟
اخ جون دعوا
واییی جای حساس بود لطفا یه پارت دیگه 🥺