رمان ماهرخ پارت 97 - رمان دونی

 

 

 

 

ماه منیر بود.

زنی که بعد از مادرش تمام دنیا و عشقش بود…

تمام دار و ندارش…!

و تمام پناهی که به یکباره فرو ریخت و اوی چهارده ساله زیر بار سنگین کثافت کاری مهراد و مرگ گلرخ کمر خم کرد و مریض شد…

دیوانه شد و خودکشی کرد…!

 

 

ماه منیر یادآور گلرخ و خنده هایش بود…

اشکش چکید.

دوست داشت ماه منیر بی معرفت را نادیده بگیرد و برود اما دلش…

امان ازدلی که خون بود و دلتنگ ان روزها و ماه منیرش…!

 

 

ماهرخ چشم بست و اشک هایش سرازیر شدند.

-ماه منیر کجا رفتی که با رفتنت بی پناه ترم کردی…؟!

 

 

ماه منیر هق زد و سمت دخترک قدم برداشت و تن لرزانش را در آغوش گرفت…

– بمیرم برات ماهرخم… دردت تو جونم مادر…!

 

 

ماهرخ بی تاب و بی قرار توی آغوش ماه منیر رفت و با تمام توانش هق زد و عقده های چند ساله اش را توی آغوش پر مهر و مادرانه ماه منیر خالی کرد…

 

 

فضای غم انگیزی بود.

دیدن ماه منیر انگار داغ نبود گلرخ را هم به رخ می کشید و دخترک خون گریه می کرد.

 

 

– دلم خونه ماه منیر… بی معرفت رفتی و ندیدی بدبختی هامو… ندیدی ماه منیر… بدبخت شدم… یتیم شدم… مامانم رفت… مهراد مامانم و کشت…! ماه منیر دیوونه شدم… نبودی و تو هم تنهام گذاشتی…!

 

 

ترانه و شهریار غمگین و ناراحت به ماهرخ خیره بودند.

صفیه و شهیاد اما با تعجب نگاه ان دو می کردند.

 

 

ماه منیر دست محبتی به سرش کشید.

-ببخش ماهرخم… ببخش دخترم…!

 

 

ماهرخ سر بلند کرد و دو دستش را سمت ماه منیر گرفت…

-ببین ماه منیرم… ببین رگم و زدم… رگ دوتا دستام و زدم…!!!

 

 

 

 

ماه منیر مبهوت دست به دهان گرفت…

 

ماهرخ اما میان گریه، لبخند زد: باورش سخته اره… اما حقیقت داره… من می خواستم بمیرم ولی نشد چون هنوز باید توی این دنیای نامرد و توی بی کسی نفس می کشیدم و زندگی می کردم… سخت بود ماه منیر… اونقدر زجر کشیدم و خون دل خوردم تا ده سال گذشت و نتونستم مهراد رو به خاطر مرگ گلرخ محکوم کنم چون مدرکی نداشتم…

 

 

ماه منیر دو طرف صورتش را قاب دستانش کرد و پیشانی اش را بوسید…

– فدات بشم دلبرکم، دیگه تنهات نمیذارم…!

 

 

ماهرخ مظلومانه و با صدای تو دماغی گفت: ماه منیر تنهام نذار… بمون پیشم… بوی گلرخم و میدی…!

 

– نمیرم دخترم… اومدم که برای همیشه بمونم…!

 

ماهرخ باز میان اشک هایش نالید: ماه منیر قلبم درد می کنه… خیلی گلرخ و صدا زدم اما جوابم و نداد ولی تو باهام حرف بزن… حرف بزن تا بفهمم پیشمی… به خدا که دیگه تحمل ندارم… قلبم تحمل یه درد دیگه نداره… مهراد یه پست فطرته، یه اشغال که به دختر خودش چشم داره ماه منیر… من اون روزها فریاد زدم، ضجه زدم و گفتم مهراد تن و بدنم و لمس می کنه و من اذیت میشم ولی هیچ کس باور نکرد… هیچ کس تن لرزونم و باور نکرد ماه منیر… به حاج عزیز گفتم با همه بچگیم التماسش کردم اما باور نکرد… دلم داره آتیش می گیره، عذاب وجدان همیشه بامنه چون گلرخ جونش و واسه من از دست داد وقتی تو چهارده سالگیم پدرم می خواست بهم تجاوز کنه و به دادم رسید اما مهراد هلش داد و سر گلرخ به کمد خورد و مرد… من باعث مرگش شدم…! ماه منیر نبودی، تو هم باورم نکردی و با سنگدلی تموم رفتی… رفتی و ندیدی چطور با نبودنت زیر آوار این عذاب له شدم و تموم کودکی و نوجوونی و جوونیم رفت…!

 

 

شهریار با تمام غیرتی که از حرف های ماهرخ در حال له شدن بود، سمتش قدم تند کرد چون ماهرخ با ضجه هایش بدتر داشت حال خودش را خراب می کرد.

او تازه از بیمارستان مرخص شده بود و بدنش تحمل یک شوک دیگر نداشت…

 

شهریار زیر بازویش را گرفت…

– ماهرخ جان حالت بد میشه… پاش و بریم باید استراحت کنی…!

 

ماه منیر دست ماهرخ را گرفت.

– حق با شهریاره… پاش و گلم… من هستم و دیگه قرار تیست تنهات بزارم..!.

 

ماهرخ بی رمق خودش را به دستان شهریار سپرد و با ناامیدی نگاه ماه منیر کرد…

 

 

 

 

– خوابید…؟!

 

شهریار نگاه صورت نگران ماه منیر کرد.

-اونقدر تو گوشش خوندم تا خوابید…! خیلی ترسیدم حالش دوباره بد بشه عمه خانوم…!

 

 

ماه منیر اشک گوشه چشمش را پاک کرد.

– من نمی دونستم این دختر اینقدر زجر کشیده که دست به خودکشی زده… وای خدا…!

 

 

با همه خودداری باز هم اشک دیگری از چشمش چکید.

شهریار چشم بست.

نفسش را سخت بیرون داد.

-همه اونقدر درگیر زندگی های خودمون بودیم که از این دختر غافل شدیم…!

 

 

ماه منیر ناراحت گفت: وقتی گلرخ مرد من اونقدر توی شوک بودم که باور نمی کردم اون مهراد بیشرف همچین کاری کرده باشه و تموم جلز و ولز کردنای ماهرخم به پای بچگیش و نفرت از مهراد گذاشته بودم…

 

 

شهریار غم بار گفت: چرا رفتی عمه…؟!

 

ماه منیر هق زد: نتونستم مرگ گلرخی که توی دستای خودم بزرگ کرده بودم رو تاب بیارم… من ماهرخ رو به حاج عزیز سپردم و رفتم…!

 

 

شهریار میان غم و ناراحتی اش تلخ خندید: ماهرخ همزمان دوتا از بهترین ادمای زندگیش و از دست داد و رنگ خوشی رو ندید…

 

– من نمی دونستم که اینجور میشه…!

 

شهریار فقط نگاه عمه اش که پشیمانی از چهره اش کاملا عیان بود اما این پشیمانی هیچ سودی نداشت…!

 

از کنارش بلند شد و سمت سالن رفت.

ترانه و شهیاد با چهره هایی مغموم روی مبل نشسته و گویا منتظر شهریار بودند.

 

 

ترانه با دیدن شهریار به یکباره بلند شد.

– حال ماهرخ چطوره…؟!

 

شهریار خسته بود و او هم دوست داشت برود و کنار ماهرخ بخوابد…

– با زور خوابید… مرسی تو زحمت افتادین…!

 

 

ترانه اخم کرد: ماهرخ عین خواهرمه… هرکاری هم می کنم براش کمه…! اون دختر با همه روزای سختش برای من و کاوه ارزشمند ترین ادمیه که داریم…!

 

 

چقدر این حرف ترانه به دلش نشست.

ماهرخش یک رفیق و همراه بی نظیر بود.

 

-ماهرخ نمی تونه غیر از این باشه…!

 

 

 

 

 

ترانه سری تکان داد:  من و کاوه به ماهرخ مدیونیم… اینی که من اینجا هستم و کاوه توی اصفهان داره زندگیش و می کنه به خاطر لطفیه که ماهرخ برامون کرده…!

 

 

شهیاد ابرویی از حرف های ترانه بالا انداخت و نگاهش را به پدرش داد.

ماهرخ برای او هم کم از یک دوست نداشت.

حتی خیلی کارها را با کمک ماهرخ انجام داده و پدرش را پیچانده بود.

معرفت ماهرخ زبانی نبود او در عمل از وجودش مایه می گذاشت…

 

 

شهریار سرش را چندبار تکان داد:  به هرحال ازتون ممنونم انشاالله که تو خوشی جبران کنم…!

 

ترانه شالش را روی سرش درست کرد و کم کم اماده رفتن شد.

سمت درب خروج قدم برداشت.

– جبران شده شهریار خان اما خب کاری بود،  حتما بهم زنگ بزنید…!

 

-کجا ترانه خانوم… تشریف داشته باشین…؟!

 

ترانه لبخند بی رمقی زد:  نه مامان توی خونه تنهاست،  پرستارشم نیست باید برم… با اجازه…!

 

 

ترانه رفت و شهریار از خدا خواسته سمت پله ها رفت و هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بود که شهیاد گفت:  بابا حال ماهرخ خوبه دیگه…؟!

 

 

شهریار سمت پسرش برگشت.

ماهرخ حتی او را هم به محبت های خود عادت داده بود.

– جرات اینکه بد باشه رو نداره… اون مجبوره خوب باشه…!

 

شهیاد با بهت نگاه پدرش کرد که شهریار ادامه داد: الانم بدجور خسته ام و خوابم میاد…!

 

شهیاد شانه ای بالا انداخت…

-باشه پدر من حالا چرا دعوا داری…؟!  برو پیش خانومت انگار بدجور دل تنگشی…!

 

شهریار مصنوعی اخم کرد: برو پی کارت بچه…!

 

شهیاد خندید و رفت.

شهریار هم به قول پسرش آنقدر دلتنگ بود که سمت ماهرخ پرواز کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد اول pdf از پریا

  خلاصه رمان :     داستان در مورد شاهین و نفس هستش که دختر عمو و پسر عمو اند. شاهین توی ساواک کار می کنه و دیوانه وار عاشق نفسه ولی نفس دوسش نداره و دلش گیر کس دیگست.. داستان روایت عاشقی کردن و پس زدن نفسه.. و طبق معمول شاهینی که کوتاه نمیاد.     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x